اولش تعجب کردم که چرا کسی نمیرود سمت وسط اتوبوس. دم غروب بود و همه زیربغل به زیربغل هم ایستاده بودند و جا برای تازهواردها نبود. ولی قسمت وسط اتوبوس خالی بود. جستم سمت وسط اتوبوس و یکهو جا خوردم. دختری آنجا ایستاده بود. و به فاصلهی نیممتری او خالی بود. کسی نزدیکش هم نایستاده بود. دختر زیرسارافونی سفید پوشیده بود با یک دامن سیاه خیلی بلند. و چشمهای بادامیاش شبیه آسیای مرکزیها بود. کنارش هم یک پسر موطلایی لاغر ایستاده بود. روبهرویشان ایستادم. پسر کولهی ۶۵لیتری کانیون سیاه رنگ داشت که زیر پایش گذاشته بود و دختر کولهی ۳۵ لیتری دوتر آبیرنگ به دوش انداخته بود. نمیدانم متوجه رفتار ما ایرانیها شده بودند یا نه. اینکه وسط آن همه شلوغی باز هم کسی نزدیکشان نشده بود،خیلی حرف بود.آقای کنار دستیام گفت: پسره بلژیکیه و دختره بلغارستانی. و بعد ازم پرسید تا ایستگاه علم و صنعت چند تا مونده؟ گفتم ۴تا. به انگلیسی به پسره گفت که ۴تا ایستگاه مانده.
سر ایستگاه کرمان ۵-۶تا بچهی سرچهارراهی ریختند توی اتوبوس. ریزه میزه بودند و شر. لابهلای مردها تونل باز کردند. یکی تیکه انداخت: بچههای شکیبو نیگاه. دختر ۵سالهای که صورتش از چرک سیاه شده بود گفت: شکیب باباته تولهسگ. همه خندیدند. پسری عینکی براق نگاهش کرد. پسری که بستهی آدامس دستش بود گفت: چهارچشمی و زبان در آورد. همه زدند زیر خنده که کاریشان نداشته باشید. پسر بلژیکی و دختر بلغار فقط نگاه میکردند.
نگاهشان میکردم و یک حس عجیبی بهم دست داده بود. این که دختر همراهت اهل یک کشور دیگر باشد خودش یک داستان است. بعد آنقدر پایه باشد که با تو پا شود بیاید ایران خودش یک داستان دیگر است… بعد به دامن بلند و گشاد و لباس و ظاهر ساده و بی آرایش دختر یک نگاه گذرا انداختم و بعد زل زدم به نیممتر آن طرفتر. دخترها و زنهایی که آن طرف ایستاده بودند و چسان فسان ریمل و رژ و پودر و ماسک سفید روی صورت شان و ساپورت تنگشان آدم را فقط به فکر لمس کردن بدنشان میانداخت…
به ایستگاه آخر رسیدیم. پسر بلژیکی و دختر بلغار پیاده شدند و راه افتادند سمت مترو. میخواستند بروند کرج. گفتند که بلدند که خط عوض کنند. صبر کردم تا جلویم راه بروند. جلوی من سوار پله برقی شدند. روی یک پله ایستادند و دختر با خنده چیزی به پسر گفت. از اتوبوسسواریشان گفت یا از بچههای شکیب و خندهی ملت؟ نمیدانم… جلوی من بلیط خریدند و در مسیری مخالف مسیر من سوار مترو شدند… تو دلم بهشان آفرین گفتم و یکهو احساس ترسو بودن کردم. پیش خودم دلیل آوردم که تو پول نداری. تو در کشوری زندگی میکنی که یکی از بیارزشترین پولهای دنیا را دارد. آنها با ۲۰ یورو میتوانند کل این شهر را زیر پا بگذارند، ولی تو با ۲۰ هزارتومان… تو جان میکنی، از صبح تا شب میروی سر کار، از شب تا صبح مینشینی پای درسهات و آخرش هم بعد از چند ماه به اندازهی یک بلیط هواپیما به بلژیک پسانداز نداری. حتا وقتی یک سفر دو روزهی وطنی بروی متهمت میکنند که با تو خوش نمیگذرد. تو همهاش دوست داری راه بروی و اینطرف و آن طرف بروی. آدم با تو خسته میشود. آدم میرود مسافرت که لش کند. خستگی در کند… ولی ته دلم میدانستم که همهی اینها فقط توجیه است.