F12

F12

سپهرداد
تا قبل از دیدن دکور آن مغازه فکر می‌کردم عمرا کسی بتواند بفهمد که دیدن یک ولووی اف ۱۲ توی جاده‌ی قدیم رشت- قزوین می‌تواند ناگهان اشک را از گوشه‌های چشم‌هایم جاری کند. اما بعدش حس کردم هستند آدم‌هایی که بفهمند ماشین‌ها چه‌قدر مهم‌اند و حتی انسانی. حتی حس کردم فهمم از ماشین‌ها ناقص بوده. ماشین‌ها فقط تریلی‌ها و سواری‌ها و چهارچرخ‌ها نیستند. ماشین‌ها می‌توانند چرخ‌های خیاطی هم باشند. مغازه‌ی عجیبی بود. یک لباس‌فروشی در دل یکی از لاکچری‌ترین پاساژهای تهران. من آن‌جا چه می‌کردم؟ همین‌جور چرخ می‌خوردم. با خود مغازه کار نداشتم. ویترین کناری مغازه بود که توجهم را جلب کرد. ردیف ردیف چرخ‌خیاطی مارشال و مشابه مارشال. همه‌شان هم قدیمی بودند. هر کدام‌شان هم خط و خش سالیان دراز کار کردن را به تن داشتند. گوشه‌ی هر کدام…
Read More
۱۴۰۲ی لعنتی، برو گم شو!

۱۴۰۲ی لعنتی، برو گم شو!

سپهرداد
برای من ۱۴۰۲ سال خوبی نبود. دستاوردی نداشتم. خروجی خاصی نداشتم. چند ساعت دیگر به پایان می‌رسد و ۱۴۰۳ شروع می‌شود. شاید بدترین ویژگی ۱۴۰۲ که فرارسیدن ۱۴۰۳ را هم برایم بی‌معنا کرده نومیدی بود. هر کار کردم که بتوانم کمی امید داشته باشم نشد. این دو روز اخیر هم هی دارم با خودم کلنجار می‌روم که هی پسر، چه مرگته؟ روزهای بهتری خواهند آمد. بعد آن پسره، بلند می‌شود کمی راه می‌رود دوباره زرتی پژمرده می‌شود. من از این‌هام که می‌توانند در بدترین شرایط هم کار کنند، اما به یک شرط: امیدی به بهتر شدن داشته باشند. فکر کنم اکثرا همین‌جوری‌اند خب. سه ماه آخر ۱۴۰۲ را بدون درآمد سر کردم. نه این‌که بی‌کار باشم. نه. پولی به حسابم واریز نشد. آن مقدار ناچیزی هم که واریز شد معوقات…
Read More
آسفالت دوست جان جانی ترافیک است!

آسفالت دوست جان جانی ترافیک است!

سپهرداد, سیستم‌های اقتصادی اجتماعی
یکی از خبرهایی که همواره شنیدن‌شان حسی عمیق از تأسف را در من برمی‌انگیزد، ساخت جاده‌های جدید برای کاهش راه‌بندان است. جاده‌هایی که شاید راه‌حلی عاجل برای مشکلی اعصاب‌خردکن باشد. اما من می‌دانم که به هیچ وجه این اتفاق نمی‌افتد. راه‌بندان منجیل-رودبار و بالعکس مطمئنا برای خیلی از کسانی که در مواقع خاصی از سال به گیلان می‌خواهند بروند کابوسی بزرگ بوده است. سالیان گذشته دیدن کسانی که از شدت ترافیک همان وسط آزادراه روی آسفالت چادر برپا کرده بودند و هیچ راهی برای فرار نداشتند از صحنه‌های عجیب بود. جاده‌های دیگر هم همین صحنه‌ها را رقم زده‌اند و خاصیت انعطاف‌پذیر جامعه‌ی ایرانی باعث شده تا ترافیک وحشتناک و چادر برپا کردن روی آسفالت بخشی از لذت جاده چالوس باشد اصلا. غالبا همه از گلوگاه‌ها می‌نالند و این‌که باید جاده‌های…
Read More
این آرزوهای لعنتی

این آرزوهای لعنتی

سپهرداد
داشتم کتاب «ایرانی‌تر» نهال تجدد را می‌خواندم. کتاب در مورد خاطرات او با شوهر فرانسوی و البته مشهورش (ژان کلود کریر) است. دو قسمت دارد: ایران و انیران. خط اصلی کتاب، روایت‌ عاشقانه‌ی نهال تجدد از ژان کلود است، مردی که ۳۰ سال از او بزرگ‌تر است. اما حضورش باعث شد تا نهال تجدد ایران و انیران را بیشتر و بهتر بشناسد. بخش زیادی از کتاب در مورد سفرهای‌شان به جای جای ایران و فرانسه و کشورهای مختلف جهان و آدم‌های مشهوری است که باهاشان در ارتباط بوده‌اند. کتاب لاغر و بی‌شیله‌پیله‌ای است. یک جایی از کتاب نهال تجدد می‌گوید که در نوجوانی دیدن سریال دلیران تنگستان باعث شد که به مادرم گیر بدهم که به بوشهر مسافرت کنیم. بعد آن‌ها واقعا به بوشهر می‌روند و او با دوربین عکاسی…
Read More
همه رفتند از این خانه

همه رفتند از این خانه

سپهرداد
برای دوستی که دارد می‌رود بهترین هدیه دلار است. یک اسکناس صد دلاری، هر چند ماندگار نیست، اما به دردبخورترین است. به خصوص در سال‌های اخیر که حتی دلار هم دیگر در اختیار ما معمولی‌ها قرار نمی‌گیرد. ولی اوضاع مالی خودم اجازه نمی‌داد که برای حامد دلار بگیرم. حامد یکی از بهترین همسفرهای من بود. حالا که ۴ سال است دیگر در خاک ایران پرسه نمی‌زنم سفرهای‌مان خیلی خاطره شده‌اند. ما با هم قله‌ی بینالود را فتح کردیم، تا گرمای جیرفت رفتیم، دریاچه‌ی وسط کویر لوت را با آسمان پرستاره‌اش به تماشا نشستیم، درخت‌های مقدس زیادی را لمس کردیم، به زیارت پیر شالیار در هورامانات رفتیم و شبی تمام بارانی را در ساحل تبن تاب آوردیم. حامد غرغرو نبود. صبور بود. کسی بود که بعد از ۱۲۰۰ کیلومتر رانندگی یک‌کله…
Read More
شمشیر جغرافیا

شمشیر جغرافیا

سپهرداد
توی درس‌های تاریخ به ما گفتند که انقلاب صنعتی باعث رشد و ترقی اروپا شد. سال‌ها طول کشید تا بفهمم که نخیر، یک سری دلایل خیلی مهم‌تر هم وجود داشته. حتی شاید بشود گفت که انقلاب صنعتی هم معلول همین اتفاقات و تغییرات بوده. اما خب، همان ذهنیتی که تلقی‌اش از شهر، ساختن پل ماشین‌رو و اتوبان و تلقی‌اش از پیشرفت و توسعه، ساختن ماشین و سوارش شدن در حد مرگ است احتمالا از پیشرفت غرب هم فقط ماشین بخارش را دیده و فهمیده. همان را هم آورده توی کتاب‌ درسي‌ها تا مردمش هم مثل خودش فکر کنند. اما چیزی که اروپا را جلو انداخت، نظم وستفالیایی بود. بعد از سی سال جنگ‌های خونین مذهبی و قومیتی سران اروپایی در وستفالیا دور هم جمع شدند، قلمروهای خودشان را تعیین کردند،‌…
Read More
ما و هندی‌ها

ما و هندی‌ها

سپهرداد
هر روز صبح یک پادکست نیم‌ساعته‌ی اخبرا بی‌بی‌سی انگلیسی گوش می‌دهم. اگر زمان دوچرخه‌سواری صبحگاهی دارم، هندزفری برگوش نشسته بر زین، رکاب‌زنان گوش می‌دهم. اگر هم سوار مترو هستم توی مترو و همان‌طور ایستاده و یا نشسته. اصلا حوصله‌ی رانندگی اول صبح و یا ماشین سوار شدن را ندارم. چون باید حواسم جمع باشد که به کسی نزنم یا کسی به من نزند و این نمی‌گذارد روی گوش دادن به بی بی سی تمرکز کنم و حس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام. کلا رانندگی و ماشین سوار شدن برای جابه‌جایی در شهر برایم اصلا مطلوبیت ندارد. قصد اولیه تقویت قدرت شنیدار به زبان انگلیسی است. اما خب، از نحوه‌ی روایت خبر بی‌بی‌سی انگلیسی هم خیلی خوشم می‌آید. حواسم به جانب‌داری‌های بی‌بی‌سی هست و این‌که چطور چهارچوب‌بندی می‌کند. سبک گزارش‌هایش این طوری است که…
Read More
مسافران ایستاده بر سکوی قطار

مسافران ایستاده بر سکوی قطار

حاج سیاح, سپهرداد
صدای موتور دیزل قطار برایم هیجان‌انگیز است. واگن نزدیک به لوکوموتیو نشسته‌ایم و صدای موتور را با شدت بیشتری می‌شنوم. واگن صندلی‌های اتوبوسی دو به دو روبه‌روی هم دارد. بین هر جفت صندلی روبه‌رو به هم یک میز تاشو قرار گرفته. فضایی برای خوردن و آشامیدن و حتی خواندن و نوشتن. کتاب «قدرت جغرافیا» را که مشغول خواندنش هستم از کیفم درمی‌آورم و روی میز می‌گذارم که اگر از گفت‌وگو و نگریستن به منظره‌ها خسته شدم پناه ببرم به واژگانن کتاب. صندلی‌های‌ روبه‌رویی‌مان کسی ننشسته است. قطار آماده‌ی حرکت است. نام و شرکت سازنده‌ی لوکوموتیو را نمی‌دانم. شکل لوکوموتیو برایم عجیب است. ظاهرش پهن است و انگار نسبت به لوکوموتیوهای دیگر پهنای بیشتری دارد. بعد واگن ما انگار به اتاقک راننده چسبیده است و بین ما چیزی نیست. موتور پشت…
Read More
به کجا تعلق داشته باشم؟

به کجا تعلق داشته باشم؟

دیاران, سپهرداد
۱. در شماره‌ی آخر مجله‌ی «اندیشه‌ی آینده» من و شهروز بخشی از یک مقاله‌مان را منتشر کرده‌ایم. مقاله‌ی ما در مورد تحلیل نگرش مهاجرین افغانستانی به زندگی در ایران از طریق مضمون‌یابی ۱۸ گفت‌وگوی کیفی با آن‌هاست. هسته‌ی مرکزی مقاله در مورد احساس عدم تعلق به ایران در میان دسته‌های گوناگون مهاجر افغانستانی حاضر در ایران است؛ چه آن‌هایی که در ایران به دنیا آمده‌اند و نسل دومی و سومی به شمار می‌روند و چه آن‌هایی که متولد ایران نیستند و شغل‌شان کارگری است. طبیعی است که مهاجران تازه‌وارد و کارگر که هدف‌شان از آمدن به ایران پول در آوردن و بهبود وضعیت خانواده‌شان در افغانستان است چندان حس تعلقی نداشته باشند. اما خب در میان کسانی که در ایران بزرگ شده‌اند، در ایران تحصیل کرده‌اند، در ایران دانشگاه رفته‌اند…
Read More
اتاقی از آن خود

اتاقی از آن خود

سپهرداد
به پله‌های بالایی نرده‌بان بلند آهنی که می‌رسم ترسم می‌گیرد. نردبان زیر پام می‌لرزد. دست‌هایم را به تیرهای چوبی سقف می‌گیرم و خودم را می‌کشم بالا. روی تیر چوبی که می‌ایستم تازه می‌فهمم که گویا من هم ترس از ارتفاع دارم. زانوهایم کمی می‌لرزند و ته دلم خالی می‌شود. اعتنا نمی‌کنم. محکم با دست‌هایم ستون‌های چوبی را می‌گیرم و روی تیرها جابه‌جا می‌شوم. بابا آن طرف دارد کیسه‌ی پلاستیکی را به تیرهای چوبی گیر می‌دهد تا باران‌های هفته‌های آینده چوب‌ها را نخیساند. منتظرم است که کمکش کنم. یک لحظه برمی‌گردم و به منظره‌ی پشتم نگاه می‌کنم. مسحور می‌شوم. روبه‌رویم آن طرف‌تر از خانه‌ی همسایه‌، شالیزارها در افق گسترده شده‌اند. آن انتها،‌ شیطان‌کوه خودنمایی می‌کند و پرهیبی از خانه‌های لاهیجان.به بابا می‌گویم: قرار بود زیر شیروانی هم یک اتاق بیندازید.می‌گوید: آره،‌اندازه‌ی…
Read More