ایزدبانوی عشق و ویرانی

خیلی چیزها هستند که بعدا یقه‌ات را می‌گیرند. لحظه‌ای که باهاشان مواجه می‌شوی خیلی عادی می‌گذرد: در یک روز آفتابی، در یک سالن ملال‌انگیز، وقتی که بی‌هدف‌ترین آدم روی زمینی. انگار درونت حفره‌ای وجود دارد که آن چیزها در یک لحظه‌ی خاص، تلپ می‌افتند توی حفره‌ی درونت. اما این قدر آن حفره بزرگ و پرنشدنی است و یا این قدر افتادن آن چیز در حفره‌ی درونت بی‌سروصدا اتفاق می‌افتد که تو در آن لحظه متوجهش نمی‌شوی. یک وقت‌هایی هم ممکن است دیدن آن چیز حفره‌ای جدید در درونت ایجاد کند. باز هم بدی یا خوبی‌اش این است که در آن لحظه متوجه نمی‌شوی. گاهی اوقات فکر می‌کنم این جور مواجهات مثل تصادف موتورسیکلت‌سوارها می‌ماند. در یک لحظه‌ی خاص برخورد کوچک یک ماشین، تعادل‌شان را به هم می‌زند، روی زمین می‌افتند. اما دوباره بلند می‌شوند و حتی دوباره سوار موتورشان می‌شوند می‌روند. فقط چند ساعت بعد یا چند روز بعد است که می‌فهمند دست‌شان یا پای‌شان شکسته و تازه دردها آغاز می‌شود.

دیدار من با پارواتی یکی از این چیزها بود. در موزه‌ی ملی تایلند دیدمش. تندیس بزرگ سر یک زن آبی‌پوست که با چشمانی کاملا باز به روبه‌رو زل زده بود. آن لحظه فقط چند عکس گرفته بودم. از روبه‌رو. از بغل. وقتی از سالن بیرون زده بودیم، یک پارواتی دیگر هم توی محوطه‌ی باز موزه با چشمانی کاملا باز به روبه‌رو زل زده بود. زنانگی‌اش در موهای گوجه‌شده‌اش بود و دسته‌گلی که به جای گل سر استفاده کرده بودند برایش. بدنی در کار نبود. برجستگی تن زنانه‌ای در کار نبود. فقط یک چهره بود. آن موقع زنانگی‌اش اصلا به چشمم نیامده بود. اما نمی‌دانم چه شد که از دو سه روز پیش زنانگی‌اش لحظه لحظه توی مغزم هی موج می‌زند. موهای مرتب و منظم و گوجه‌شده‌اش، لب‌های بزرگش و بیش از هر چیز چشم‌های کاملا بازش. انگار زنی است که که همه چیز را می‌نگرد. انگار زنی است که همه چیز را می‌پاید. انگار زنی است که همه جوره مواظب است. اصلا نمی‌دانم چه شد که از میان آن همه مجسمه یاد او افتادم. یادش هی تکرار شد برایم. هی موج برداشت توی ذهنم. من را واداشت که قصه‌اش را پیدا کنم و بیشتر در عجب بمانم.

پارواتی در آیین هندو، ایزدبانوی عشق و خدای ویرانی است. او دختر هیماوان، ایزد کوهستان است و مادر گانشا و موروگان.

ایزدبانوی عشق و ویرانی بودن به طور هم‌زمان به حد کافی برایم اعجاب‌برانگیز بود. اما این که او مادر گانشا و موروگان هم بود برایم بیشتر اعجاب‌برانگیز شد. چرا؟

دو ماه پیش رفتیم کوالالامپور. یکی از عصرها با همسفرها پا شدیم رفتیم به دیدار غارهای باتو. تقریبا بیرون از شهر بود. وقتی رسیدیم باران شدیدی شروع به باریدن کرد. در سایه‌بان یک ساختمان یک ساعت ایستادیم تا باران آرام بگیرد. آن قدر ایستادیم تا شب شد. بی‌خیال نشدیم. خیلی راه آمده بودیم و می‌خواستیم غارهای باتو را هم ببینیم. از جاذبه‌های مشهور کوآلالامپور هستند این مجموعه غارها. جلوی غارها، یک مجسمه‌ی خیلی بزرگ طلایی رنگ به ارتفاع شاید ۵۰-۶۰ متر کارگذاشته بودند. پله‌های ورودی غار از کنار این مجسمه‌ی طلایی خیلی بزرگ با شیبی خیلی تند تو را به غارها می‌رساند. هر غار هم پر بود از مجسمه‌های گوناگون خدایگان هندی و معابد گوناگون و آن‌قدر خدا می‌دیدی که حوصله‌ات سر می‌رفت. اما خب، غارها خیلی عجیب بودند. همسفرها داستان‌های گوناگون هر یک از خدایان آن غارها را برایم تعریف کرده بودند. اما من همه را از دم فراموش کرده بودم. همان شبش هم فراموش کرده بودم. حتی اسم آن مجسمه‌ی ۵۰ متری طلایی را هم نتوانستم به خاطر بسپرم. ولی یکهو دیدم آن مجسمه‌ی بزرگ ۵۰ متری یکی از پسران پارواتی بوده.

و پسر دیگرش؟ آن هم عجیب بود برایم. نماد تایلند فیل است. از روزی که به تایلند رسیدیم همه جا بودا می‌دیدم و یک مجسمه‌ی دیگر که شبیه بودا می‌نشست اما کله‌ی فیل داشت. پیش خودم فکر می‌کردم این تایلندی‌ها چون نقشه‌ی کشورشان شبیه فیل است و چون فیل نماد کشورشان است از بین خدایان هندی هم به فیل ارادت بیشتری دارند. بعد از بودا بیشترین مجسمه‌ای که می‌دیدم همین خدای فیل‌گونه بود. توی موزه‌ی ملی تایلند هم دیدمش. اتفاقا خواستم عکس بیندازم. اما ملت تایلندی روی صندلی‌هایی که جلوی مجسمه بود می‌نشستند و هی دعا می‌خواندند برایش و من هم می‌ترسیدم سلفی انداختن من با این مجسمه‌ی فیلی برای‌شان توهین‌آمیز باشد. یک چیزی بودند توی مایه‌های ایرانی‌ها وقتی رو به ضریح امامزاده‌ها دعا می‌خوانند. یکهو فهمدیم که گانشا (این خدای با کله‌ی فیل) هم پسر دیگر پارواتی (ایزدبانوی عشق و ویرانی) است. گانشا به طرز عجیبی سرسپرده‌ی مادرش بوده. یک روز که پارواتی رفته بوده حمام، به گانشا می‌گوید که کسی را به خانه راه نده. عدل همان زمان، شیوا (خداوندگار زمین و‌ آسمان و همسر پارواتی) به خانه می‌آید. گانشا راهش نمی‌دهد. شیوا عصبانی می‌شود و سر گانشا را از تنش جدا می‌کند. بعدها سر یک فیل را می‌چسبانند به بدن گانشا و زنده‌اش می‌کنند و از آن به بعد او می‌شود یکی از محترم‌ترین خدایگان هندوها: خدای عقل و هوش.

پارواتی، یک جورهایی سفر تایلند و سفر مالزی من را به هم دوخته است. یک پسرش را در کوالالامپور دیده بودم و پسر دیگرش را بارها در تایلند و خودش… خودش با آن چشم‌های تمام بازش دارد درون یکی از بزرگ‌ترین حفره‌های درونم موج می‌اندازد و موج می‌اندازد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *