جمعه صبح با صدای باران بر شیروانی سقف بیدار شدم. ساعت ۵:۳۰ صبح بود و آسمان تاریک. باران شدیدی آغاز شده بود. این باران شدید تا ساعت ۱۱ بیوقفه ادامه پیدا کرد. عصرش خواندن که میزان بارش باران در شمال سنگاپور رکورد سال ۱۹۷۸ این کشور را جابهجا کرده و یکی از شدیدترین بارشهای چند دههی اخیر بوده. میخواستم دوچرخهسواری این هفته را به رفتن به زندان چانگی بگذرانم. پنجشنبه آخرین آزمون این ترمم را دادم و فقط مانده بود پروژهی یکی از درسها که نگرانش نبودم زیاد. اما باران بیقفه و شلاقی بارید. روز اعدام مسعود رحیمی مهرزاد بود. او را در یک روز بارانی در زندان چانگی سنگاپور اعدام کردند.
توی گروه ایرانیهای سنگاپور از وزارت امور خارجه خواسته بودند که کاری کند. وزیر امور خارجه هم از سنگاپور خواست که اعدامش نکنند. اما مسعود رحیمی مهرزاد دوتابعیتی بود و سنگاپور میگفت که من با او مثل بقیهی سنگاپوریها رفتار میکنم. از اول سال تا به حال فکر کنم این ۲۵مین یا ۲۶مین اعدام در سنگاپور است. در یک کشور با ۶ میلیون جمعیت که فقط حدود ۳ میلیون نفرشان سنگاپوری به شمار میروند آمار بالایی است. اکثرا هم به جرم مواد مخدر. گناه مسعود رحیمی مهرزاد چه بود؟ ۱۵ سال پیش در ۲۰ سالگی او را با ۳۱ گرم مواد مخدر دستگیر کرده بودند. حکم دادگاهش آنلاین در دسترس است. مسلما او را نمیشناسم. جزئیات خیلی کمی هم از او میدانم. میدانم هم که دولت سنگاپور اجازهی انتشار جزئیات بیشتر در مورد او را نخواهد داد. اما برایم چند تا نکته داشت: تقریبا همسن الان من بود این بشر. با این تفاوت که ۱۵ سال از زندگیاش را در زندان چانگی گذرانده بود. معمولا ازین که آدمهای همسن من میمیرند و یا کشته میشوند و یا اتفاقات بزرگ و عجیبی را تجربه میکنند یک جوریام میشود. دومین نکته هم این بود که در خبرها آمده بود که دولت سنگاپور اجازه نداد که پدرش برای آخرین پسرش را ببیند. پدرش ایرانی بود و مادرش سنگاپوری. مسعود از پدر ایرانی محسوب میشد و از مادر سنگاپوری. به چرخشهای زندگی فکر کردم. به اینکه گاهی اوقات به این فکر میکنم که چهقدر خوب میبود به جای پاسپورت ایرانی، قدرتمندترین پاسپورت جهان را میداشتم. اما خب، داشتن قویترین پاسپورت جهان هم هیچ چیزی را تضمین نمیکند. به پدرش فکر کردم که حتما مهاجرت کرده، رفته زن سنگاپوری ستانده که از منظر سطح رفاه و اینها میتواند یک موفقیت بزرگ به حساب بیاید. اما ته ماجرا…
خیلی از آثار برتر ادبی جهان حول و حوش جلسات دادگاه و بحث اعدام میگذرند. از جنایت و مکافات داستایفسکی بگیر تا بیگانهی آلبر کامو. برای من هم داستان مسعود رحیمی مهرزاد عجیب بود. برایم پر بود از بزنگاههای زندگی. نشد که جمعه بروم زندان چانگی. اما امروز صبح هوا ابری آفتابی بود. تعلل نکردم. با اینکه دیشب فقط ۴ ساعت خوابیده بودم با طلوع آفتاب سوار هری کوان شدم و د برو که رفتیم. زندان چانگی دورتر از آنی بود که فکر میکردم. در این چند ماه در شرق سنگاپور رکاب نزده بودم که امروز عملیاتیاش کردم. یک دور کامل دور زندان چانگی هم رکاب زدم. فوقامنیتی بود و اصلا و ابدا نمیتوانم عکس بگیرم. عکسبرداری ممنوع بود و میدانم که سنگاپوریها سر این چیزها خیلی گیرند. اما دیوارهای بلند زندانشان مخوف بود. در این چهار ماه تنها جایی بود که دیدم دیوارهای بلند و سیمخاردار و بگیر و ببند دارد. هیچ کدام از سفارتخانههای خارجی در سنگاپور اصلا بگیر و ببند مثلا سفارتخانههای خارجیها در ایران را ندارند. اما زندان چانگی…
اعدام برای فقط ۳۱ گرم مواد مخدر خیلی ناجوانمردانه است. وقتی داشتم در خیابانهای خلوت اطراف زندان رکاب میزدم یاد موزهی ملی سنگاپور افتادم. در مورد موزههای ملی حتما یک چیز می خواهم بنویسم. موزههای ملی شاخص خیلی خوبیاند از گرفت و گیرها و مسائل مهم هر کشور. توی موزهی ملی سنگاپور در حاشیهی سالن دوران استعمار یک اتاقک جداگانه داشتند در مورد تریاک در سنگاپور. نژاد اکثریت در سنگاپور نژاد چینی است. قدیم این طوری بود. الان هم همینطوری است. حدود ۸۰-۹۰ سال پیش تریاک در سنگاپور خیلی جریان داشت. خیلی از کارگران بدون تریاک نمیتوانستند کار کنند. آن اتاق شبیهسازی یکی از مغازههای تریاککشی در سنگاپور آن دوران بود. به همراه نمونههایی از وافور و عکسهایی از معتادان سنگاپوری در آن زمان. به نظرم سنگاپوریها اصلا دوست ندارند آن دوران را تکرار کنند و راه حل را در خشونت هر چه تمامتر علیه هر گونه مواد مخدر دارند جستوجو میکنند. به نظر موفق هم بودهاند… رکاب میزدم و به این فکر میکردم که سالن اعدام زندان احتمالا باید جایی در مرکز آن زندان بزرگ باشد. نمیدانم… مور مورم شد…