“عزیزاللهخان میرشکار مال آبکوه[قریهی آبرو در شمال غربی شهرضا و جنوب غربی مبارکه] است. عشق به کوه و کویر هر دو. در کوه بودن و رو به کویر داشتن.
زمستان، روزهای گرم کویر، بهار و پاییز و تابستان پرسه در کوه، زمستان در انتظار گذشتن برف، در انتظار پرسه.
دارای دو خصلت بلند (کوه) و باز (کویر و دشت) آدم بلندپرواز، مثل پلنگ، آدم یاغی، دزد، لوطیصفت، سنگدل، بیباک، با معرفت. “باد میگرفت” [مانند حیوانات از طریق شامه و جریان باد، بوی موجودات را در نزدیک حس کردن] و بوی شکار را حس می کرد.
وقتی دوربین میکشید و از دور روی صخره، پرتگاه یا در سایهی تختهسنگی در بلندی، نزدیک قلهی پازن، بز کوهی یا شکاری دیگر را میدید که لمیده (در گرمای وسط روز که حیوان در سایه استراحت میکند) دماغش تیر میکشید و پرههای دماغ میلرزید و صورت سرخ میشد. خون زیر پوستش میدوید (مثل حیوان). هم عاشق شکار بود و هم آن را میکشت. وقتی تیر به شکار میخورد و میپرید هوا و میافتاد به زمین عزیزخان از درد و لذت، از لذت دردناک، از سودای آتشین و سوزانی منفجر میشد، گُر میگرفت و از سوختهی خودش سرزنده بیرون میآمد، از خون داغ خودش متولد میشد.
حالت حیوان داشت، حیوان کوه (عقاب) و حیوان بیابان (روباه)، در شکار، دوربین و مکار بود. صبر و طاقت شتر (کویر) و جست و خیز گربهی وحشی (کوه) را با هم داشت و دنبال شکار یا در کوهگردی با اندام ریز، بالاتنهی لاغر، پاهای سفت (مثل تسمه یا طناب درهمپیچیده)، مثل مارمولک روی تختهسنگها جست میزد. بدنش توی مشتش بود. همهی اعضایش را هر جور میخواست دستکاری میکرد تا به اراده و میلش درآیند و دستهایش هم فرز بود. با دستهای فرز چابک دستکاری میکرد.
بهش میگفتند خانِ کجایی؟ میگفت خانِ سنگِ کوه و خاک بیابان. کوهها و بیابانهای اطراف اصفهان را وجببهوجب میشناخت. کوه صفه و کوه دنبه که هیچ، اینها که کوه نبودند، دالانکوه، سیاهکوه، زردکوه و کوههای کرکس و کوههای بختیاری را از شانزده هفده سالگی در دستگاه شازده، دنبال شکار، شکارچی و میرشکار تا هفتاد سالگی، روزها و گاه هفتهها.
به قول خودش از دو چیز بدش میآمد، از گوشت حرام و پول حرام. گوشت حرام شکار آسان بود. با جیپ در بیابان دنبال آهو. پول حرام پولی که از فروش شکار به دست بیاید. شب با موتور توی بابان دنبال آهو کردن، زدن و کشتن و گوشتش را فروختن. کاری که مخصوصاً در سالهای جنگ و کمی بعد زیاد میکردند.
گوشت نجس و پول نجس. شکار آسان= قتل نفس، آدمکشی. آخرها که ضعف پیری آمده بود یک چیز دیگر به آن دو تا اضافه شده بود: “روزگار“. فحش میداد چون روزگار را شکارچی نامردی میدانست که بیخطر در کُله مینشیند (در کمین) و آسان شکار میکند مثلاً صید با تور. روزگارِ تخم حرام، روزگار بیهمهچیز.
از بس صبحهای زود پیش از سپیده بیدار شده بود تا گرگ و میش، دم آبشخور شکار، سر آب باشد، روزهای بیشکار هم تاریک روشن بیدار بود. میگفت مرد باید آفتاب را بیدار کند نه آفتاب مرد را.
شکار را در ارتفاع دوست داشت. شکار کوه زیر چشم آفتاب، کوهگردی و زیر و بالا (فراز و نشیب) و راه ناهموار، راه بیراه، نه لولیدن تیو جگن و نیزار و یواشکی تیر انداختن. برای همین از شکار مرغابی در مرداب و مخصوصاً در زمینهای پست اطراف گاوخونی بدش میآمد. میگفت شکار گِل و لجن است. برای چار مثقال گوشت. گذشته از این اصلاً نه از پرندهی نشسته خوشش میآمد نه از شکار پرندهی نشسته، حتا روی درخت. پرندهی در پرواز، آن هم پرندههای شکاری، عقاب که پرندهی کوه بود و بالای قله مینشست. اما هرگز به عقاب تیر نمیانداخت، دوست داشت، وسوسه میشد، اما دلش راه نمیداد و میگفت شگون ندارد.
شکاری خوب بود که در کوه بدود و او دونده را بزند. یک گلهی قوچ و میش، چند تایی بز کوهی، کَل، پازن. تیری وسطشان میانداخت وقتی رم برمیداشتند، میزد. غافلگیری نامردی است. حیوان بیخبر را نباید زد. برای همین از کُله نشستن بدش میآمد، نمینشست…
در یکی از شکارهای علی که همراهش بودم در کوههای اطراف آبکوه بودیم. پنج شش روزی در کوه و بیابان بودیم. چادر زده بودیم و همان برنامهی همیشگی… یک شب رفتیم آبکوه و همانجا خوابیدیم. فردا صبح پیش از حرکت علی گفت برویم سر استخر. آنجا من یک کاری دارم. خیال نمیکردم جدی بگوید ولی رفتیم…
خلاصه، دیدم علی نزدیک چنار، سر قبری نشست. یک ریگ درشت برداشت و دارد میزند به قبر: اُی، عزیزخان، حالت چطوره؟ صدای مرا میشنوی؟ خوبی، خوشی؟ چطوری؟ اون زیر تاریک نیست؟ دلت نگرفته؟ آسمون رو میبینی؟
گفتم علی موضوع چیه؟ گفت قبر عزیزخانه، وصیت کرده بود که زیر آسمون خاکش کنند، قبرش سقف نداشته باشه، میگفت دلم میگیره، اون زیر آدم خفه میشه، یک طوری باشه که آسمون رو ببینم، آسمون وطن آخرت منه…”
(شکاریم یک سر همه پیش مرگ/ نوشتهی شاهرخ مسکوب/ نشر نی/ صفحات ۲۶۰ تا ۲۶۲ و ۲۷۴)