پناهگاه میرزا

گرافیتی‌های میرزا را اولین بار حین یکی از پرسه‌زنی‌ها با دوچرخه در شهر دیدم. یک‌جایی کنار یکی از مسیل‌های تهران ایستادم تا نفسی تازه کنم و آبی بنوشم که یکهو دیدم آن دست مسیل، آن‌جا که محل عبور و مرور نیست یک نقاشی خاص با رنگ قرمز ضدزنگی بر سینه‌ی دیوار سیمانی پشت یک ساختمان خودنمایی می‌کند. بعدها مشابه آن نقاشی‌های دیواری را توی عکس‌های این طرف و آن طرف دیدم. فهمیدم که صاحب این نقاشی‌ها برای خودش سبکی دارد و نامش میرزا است.

پناهگاه میرزا حمید

دیدار نمایشگاه گرافیتی‌هایش هم یکهو و خیلی ناگهانی پیش آمد. شنیدن پیشنهاد تا لباس پوشیدن و آماده شدن برای حرکت به گوشه‌ی غربی تهران شاید نیم‌ساعت هم طول نکشید. به خاطر همین بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای به دیدار گرافیتی‌هایش شتافتم. راستش را بگویم توی نقاشی‌هایش دنبال روایتی از این روزهایم هم بودم. چون می‌دانستم که گرافیتی‌هایش قصه دارند. آدمیزاد است دیگر. در قصه‌های دیگران بیشتر دنبال قصه‌ای از خودش است تا که ببیند بقیه چگونه مواجه می‌شوند با دردها و شک‌ها و تردیدهای‌شان. با قصه‌ها دنبال این است که از حجم تنهایی خودش بکاهد یک جورهایی. نمایشگاه گرافیتی‌های میرزا در یک کارخانه‌ی متروکه سمت غرب تهران بود. دو سه تا سوله که در و دیوارها و پله‌هایش پر شده بودند از گرافیتی‌های جورواجور میرزا. گرافیتی‌هایی که وجه مشترک‌شان این بود که انگار با ضدزنگ قرمز نقاشی شده بودند.

از پله‌های ورودی بالا می‌روی و طبقه‌ی سوم سوله‌ آغاز دیدار نمایشگاه است. نمایشگاهی که خود میرزا در صفحه‌ی اینستاگرامش آن را پناهگاه میرزا نامیده است. سوله معلوم است که روزگاری کارخانه بوده. اما این روزها متروکه است و فقط در و دیوار است. در و دیوارهایی که میرزا آن‌ها را پر کرده از گرافیتی‌هایش.

پناهگاه میرزا

عمده‌ی گرافیتی‌های میرزا «و خلقناکم ازواجا» هستند. زن‌ها و مردها در هسته‌ی مرکزی سوژه‌های تکرارشونده‌ی گرافیتی‌هایش هستند: زن و مردی که پشت هم سوار بر یک اسب تازان هستند، زن و مردی که دو نفری سیبی بزرگ را با دست‌های‌شان بلند کرده‌اند و انگار دارند جابه‌جایش می‌کنند، نگاره‌ی بزرگی از یک مرد که پشت یک زن ایستاده است و او را در آغوش گرفته و گویا سرش را میان موهای زن فرو برده است، زن و مردی که بر شیشه‌ی تابلوی کنترل برق کارخانه‌ی سابق در کنار هم نقش بسته‌اند، تلفن قدیمی کارخانه بر سینه‌ی دیوار که به جای شماره‌گیر دایره‌ایش تصویری از یک زن و مرد در کنار هم کشیده شده است، زن و مردی که دست در دست هم انگار دارند پرواز می‌کنند، مردی که بر یک مهتابی خم شده است و زنی را که در حال سقوط است از کمر بلند کرده است و انگار دارد نجاتش می‌دهد، زن و مردی که با هم یک شعله‌ی شمع را با بالا برده‌اند،‌ زن و مردی که شعله‌ی شمعی را در میان خود گرفته‌‌اند و گویی اگر شمع را رها کنند از دایره‌ی زندگی بیرون می‌افتند و…  

پناهگاه میرزا

برایم اوج گرافیتی‌های «و خلقناکم ازواجا» آن دو تایی بودند که مرد آینه به دست گرفته بود و زن در آن آینه داشت زیبایی خودش را تماشا می‌کرد. در یک گرافیتی زن به مرد و آینه‌اش نزدیک بود و در گرافیتی دیگر، زن بر یک سینه‌ی دیوار بود و مرد با فاصله‌ای ۵۰ متری، آینه به دست بر سینه‌ی دیوار روبه رو. جوری که اگر دقت نمی‌کردی نمی‌فهمیدی که زن سمت راست همانی است که در آینه‌ی مرد سمت چپ نمودار شده است… و البته گرافیتی‌های عاشقانه‌اش: مردی که بر روی یک مهتابی نشسته بود و برای زنی که آن یکی مهتابی دیوار نشسته بود قاصدک فوت می‌کرد و پرهای قاصدک از مرد به زن می‌رسیدند (نشود فاش کسی آن‌چه میان من و توست؟). یا آن یکی که زن بر روی یک مهتابی دیواری نشسته بود و مرد دامن او را در آغوش کرده و سر بر زانوی او نهاده بود.

پناهگاه میرزا

یکی از دیوارهای نمایشگاه مربوط به مرگ بود. مردان زیادی را می‌دیدی که گویی مردی افقی را تشییع جنازه می‌کنند. آن طرف‌تر زنی دامن گسترده نشسته بود و مرد بر دستانش دراز کشیده بود و به خواب ابدی فرو رفته بود. بالای سرش بر شیشه‌های بالای سوله آفتاب می‌درخشید و این طرف‌تر مردمانی در حال شیون بودند. حتی در دیوار مربوط به مرگ هم «و خلقناکم ازواجا» داشت.

پناهگاه میرزا

آدم‌های میرزا حتی اگر زوج هم نبودند نوری در دل داشتند که گویی در انتظار رساندن آن نور به دیگری بودند: مرد فیل‌سواری که شمع به دست بر شیشه‌ی زیر شیروانی سوله در حال آمدن بود، زنی که یک شمع نورانی در دلش و سه شمع نورانی بر سر و دو شانه‌هایش داشت، زنی باریک‌میان که به سوی یک شمع خم شده بود، یک مرد تنهای شمع به دست، یا آن سینه‌ی دیوار کنار پله‌ها که مرد دایره‌ای از دلش (قلبش؟) را کنده بود و آن را بر دست بلند کرده بود… حتی پری‌های دریایی تنهای میرزا هم شمعی به دست داشتند و انگار با آن شمع در انتظار نشسته بودند که آواز بخوانند و مردان دریا را در روشنایی شمع‌شان شریک کنند.

پناهگاه میرزا

پیامبران هم در گرافیتی‌های میرزا بودند. یونس پیامبر در دل ماهی بزرگی بود که ۳۰ متر طولش بود و تو فقط وقتی می‌فهمیدی که این ماهی همان قصه‌ی پیامبر مشهور است که از دور به آن می‌نگریستی. روبه‌روی یونس پیامبر هم گرافیتی‌های جشن عروسی بود که شکوه خاصی داشت. کشتی نوح هم بود. این بار بر دیواری که شاید ۵۰ متر طول داشت و در نگاه اول سخت بود متوجه شوی که این همان کشتی نوح است.

پناهگاه میرزا

غافلگیری‌های میرزایی هم کم نبود حقیقتا. از پری دریایی بر تکه حلب اسقاطی بگیر تا سنگ قبر مرد نوازنده با کاسه‌های پر از آب که در کف‌شان نقاشی میرزا بود و حتی سرویس بهداشتی که زنانه و مردانه‌اش با نقاشی‌های خاص میرزا تفکیک شده بود.

پناهگاه میرزا

آدم‌های میرزا هیچ کدام در حال رفتن نبودند. همه در حال آمدن بودند. بزرگ‌ترین گرافیتی پناهگاهش همانی بود که بر دیواری به طول شاید ۱۰۰ متر نقش بسته بود. مردی نشسته بود و مردی دیگر انگار که دارد پرواز می‌کند و در حال فرود آمدن است دست یاری‌اش را به سمت او دراز کرده بود. او هم در حال آمدن بود. دوست داشتم روایت‌هایی از مردان تنهارونده توی گرافیتی‌ها پیدا کنم. پیدا نکردم. مردان نشسته‌ای را که شمع به دست گرفته‌اند دریافتم. اما آن‌ها قصه‌ی تمام من نبودند. اما خب، این دلیل نمی‌شود که بگویم حظ نکردم. حظ کردم. پر از شور و لذت شدم. این مرد به معنای حقیقی کلمه آرتیست است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *