امروز آخرین کلاس این ترم هم برگزار شد و تمام. حالا فقط امتحانها باقی ماندهاند و سفر تایلند و البته که تازه اول مسیر است. آخرین درس، مبانی مدیریت دولتی بود. دوست نداشتم این درس را. استادش خوب و مهربان بود. یک بانوی جوان کرهای که روز آخری هم برای اینکه بهمان خوش بگذرد کیک و بیسکوییت توی کلاس پخش کرد. اما خب، زیادی تئوری بود این درس و انتظارم را برآورده نکرد. البته که خوش گذشت. روز آخری ارائه داشتیم. ویسنته بدجور دستمان را توی گردو گذاشته بود. خودش توی شیلی یک ان جی او در مورد آموزش بچهها داشت. گفت هی بچهها بیایید در مورد سیستم آموزش سنگاپور و مدیریت دولتی آن ارائه بدهیم. ما هم گفتیم باشد و گفتیم متخصص این کار است و راحت پیش میرویم. موضوع را نظام آموزشی سنگاپور انتخاب کردیم. ولی دقیقا وقتی که بقیهی گروهها شروع کرده بودند به تحقق و نوشتن گزارش، ویسنته گفت هی بچهها من باید بروم چین ماراتن نمیدانم کجا شرکت کنم. سه هفته نیستم. معذور بدارید و رفت که رفت. ماراتن را البته به پایان رساند. خودمان جمع و جور کردیم یک جورهایی. من کتاب اجوکیشن گوپیناتان را گرفتم خواندم. کتاب خوبی بود در مورد تغییرات سیاستی نظام آموزش و پرورش سنگاپور. نظامی که توی تمام استانداردهای آموزش خواندن نوشتن و مهارتهای حل مسئله و ریاضیات باعث شده تا بچههای سنگاپور توی جهان بهترین باشند. حتی بهتر از اسکاندیناویاییها. آخرسر بالا و پایین کردیم و برداشتیم یک چیزی در مورد سیستم تیزهوشان سنگاپور آماده کردیم. هفتهی آخری ویسنته دوباره برگشت و اسلایدها را خوشگلیزاسیون کرد و غیبتش را از دلمان درآورد. امروز هم فکر کنم از گروههای خوب توی ارائه بودیم. استاد برگشته بود گفته بود اعضای گروه نباید از یک کشور باشند و باید دایورسیتی داشته باشید. ما هم توی اولین اسلاید توی چشم ملت کردیم که اوففف ما از ۵ تا کشور مختلف جهانیم. فیکس توی ۱۵ دقیقه هم تمام کردیم. امیدوارم جبران پالیسی ایشو نوشتن من بشود توی نمرهی پایانی این ارائه. پالیسی ایشویی که نوشته بودم تر و تمیز بود، ولی استاد عرض کرد که این مربوط به یک موضوع سیاستی است و من یک موضوع مدیریت دولتی فقط میخواستم و نمرهی پایینی بهم داد. هیچ وقت توی زندگیام نمرهبگیر خوبی نبودم.
بعد از کلاس هم رفتیم دانشکده حقوق، فوتبال دستی بازی کردیم. نمیدانم چرا همیشه دانشکده حقوق برایم محل بازی است. جوانتر هم که بودم سال اول دانشکدهی فنی بعد از کلاسها میرفتیم دانشکده حقوق پینگ پنگ بازی میکردیم. اینجا هم انگار دارم خودم را تکرار میکنم. تو فوتبال دستی شاخم. یک بار من تنهایی بودم، جلال و کاشف دو نفری آن طرف. ده بر یک سوراخ سوراخشان کرده بودم. بندگان خدا نمیفهمیدند از کجا گل خوردهاند. با ویسنته امروز تک به تک بازی کردم. بقیه تماشاچی بودند. جفتمان شاخ بودیم. حرکت عرضیهای من دیوانهاش میکرد. سه چهار بار عرضی پاس میدادم و یکهو توپ را شلیک میکردم سمت دروازهاش. دفاعش خوب بود لعنتی. ولی نفسش را گرفته بودم. آخرسر اما ده بر هفت باختم.
بعد ناپرهیزی کردیم به میمنت پایان کلاسها رفتیم مرکز غذای آدامز ماتن بریانی به رگ زدیم، یک جور چلو گوشت. یک غذای هندی که مشابهت زیادی با غذاهای ایران و افغانستان دارد. کاشف گفت برویم پردیس مرکزی دانشگاه تیشرت با آرم ان یو اس بخریم. روزهای آینده امتحان داریم و بعدش هم سفر تایلند را در پیش داریم و شاید وقت نشود که برویم پردیس مرکزی. گفتم باشد. رفتیم توی ایستگاه اتوبوس نشستیم تا شاتل دانشگاه بیاید. میتوانستیم هم با اتوبوسهای عمومی سنگاپور برویم. ۲ دلار آب میخورد. اما با سرویس شاتل دانشگاه مجانی درمیآمد رفت و آمد برایمان. نشستیم توی ایستگاه به انتظار شاتل. اتوبوسهای سرویس دانشگاه ان یو اس همهشان برقیاند. اتوبوسهای حمل و نقل عمومی سنگاپور هنوز دیزلیاند. اپلیکیشن دانشگاه میگفت که باید ۲۲ دقیقه توی ایستگاه بنشینیم تا اتوبوس بیاید. نشستیم به انتظار.
به تقویم گوشیام نگاه کردم. حالا دقیقا ۱۰۰ روز است که در سنگاپور. دقیقا ۱۰۰ روز پیش با چمدان و کولهی سنگینم از همین خروجی پشتی ایستگاه متروی بوتانیک گاردنز آمدم بیرون. از پل عابر پیاده رد شدم و بعد از سربالایی کالج گرین رفتم اتاق مدیریت کلید اتاقم را گرفتم و زندگی جدیدم را شروع کردم. هنوز هم باورم نمیشود که ۱۰۰ روز گذشته باشد. یکهو باران شروع کرد به باریدن. باز هم از آن بارانهای استوایی. شلاقی و سیلآسا. خیابانی که تا همین ۵ دقیقه پیش خشک و آفتابی بود، پر از آب باران شد.ماشینها چراغهایشان را روشن کرد. سرعت حرکتشان کم شد. ما نشسته بودیم زیر سایهبان ایستگاه اتوبوس و از قطرههای درشت باران در امان بودیم.
وقتی میآمدم سنگاپور واکنش آدمها مختلف بود. خیلیها سنگاپور و مالزی توی ذهنشان یکی بود. اکثریت نمیدانستند سنگاپور کجای عالم است. توی ذهنشان سنگاپور یک جایی توی چین بود. اما بعضیها هم که سنگاپور را میشناختند سریع میگفتند جای گرانی است. چطور میخواهی از پس هزینهها بربیایی؟ بعد از ۱۰۰ روز هنوز به طرز عجیبی دلم برای ایران تنگ نشده است. تو بگو یک اپسیلون. نه. تنگ نشده است! دلم برای آدمها دلم تنگ شده است. اما برای ایران، نه. هنوز هم یاد خیابانهای تهران برایم سردرد میآورد و حسی از ناامنی. زندگیام اینجا شاید در مقیاس سنگاپوریها فقیرانه باشد. اما در مقیاس خودم بعد از چند سال حس بهتری دارم. زندگیام در ایران در سه سال گذشته و به خصوص چند ماه گذشته به قدری بد بود که توی این ۱۰۰ روز بارها به خودم گفتم من چطور میتوانستم آن زندگی را تاب بیاورم؟ البته که ایران را به عنوان یک کانسپت هنوز دوست دارم و دوست خواهم داشت (وگرنه به جای ۳۴ سالگی در همان ۲۳ سالگی راه سفر را در پیش میگرفتم) و اگر ببینم کسی دارد غرغر الکی میکند باهاش چپ میشوم. به خیلیها حق غر غر کردن نمیدهم! قصهی من فرق داشت واقعا. در مورد خودم هر وقت که ذرهای خاطرهی شرینی به یاد میآورم، سریع یادم میآید که در ماههای آخر آنقدر مفلس و بیپول بودم که حتی کتاب هم دیگر نه میخریدم و نه میخواندم. شاید برای خیلیها این طوری نباشد. دردش برایم این بود که آن زندگی حق من نبود. با هر متر و مقیاسی که میگرفتم آن وضعیت سگی حق من نبود و البته که حقم بود. آدمی که به موقع اقدام نمیکند و دست دست میکند حقش است!
حالا ۱۰۰ روز گذشته است و حس میکنم تعداد چیزهایی که یاد گرفتهام از تعداد انگشتان دستها و پاهایم بیشتر است. باید یک روز بروم چند ساعت توی یکی از باغهای بوتانیک گاردنز بنشینم، دفترچه یادداشتم را مرور کنم و جمع و جور کنم ببینم چهقدر در فکر کردنم تغییر ایجاد شده. خودم نمیدانم. وقت کم است. این روزهای آخر قبل از امتحان فکر کنم مهمترین روزهااند. بعدش باید خودم را برای خیلی چیزهای دیگر آماده کنم. خوب یا بد، این ۱۰۰ روز گذشته و دیگر نمیتوانم بهترش کنم. تمام تلاشم را کردم. اما خب، هر آدمی محدودیتهای خودش را هم دارد دیگر. بروم مرحلههای بعدی را دریابم که وقت خیلی خیلی خیلی تنگ است.