آقا

سپهرداد
یک راست رفتیم جلوی بیمارستان. بابام تا ما را دید صورتش سرخ شد و زد زیر گریه. گفت: زنده نمی‌مونه. هوشیاریش می‌ره و می‌یاد. گذاشتیم تا کمی اشک بریزد و سبک شود. بعدش به من گفت: خوب شد به حرف تو گوش نکردم و زود آمدم. کمی تسکین داشت. روز قبل از سکته‌ی «آقا» باهاش نشسته بود و گپ زده بود و با همدیگر برای آینده نقشه ریخته بودند و پروژه‌های پدر و پسری چیده بودند. وقتی «آقا» سکته کرد، سریع بشمار سه خودش را رساند خانه‌ی «آقا». اگر می‌خواست از تهران بیاید تا رسیدن به لاهیجان ده سال پیر می‌شد بس‌که راه دور است و شلوغ است و نمی‌شود سریع رفت. ولی لاهیجان بود و سریع خودش را به آمبولانس رساند. بهش گفته بودم این هفته نرو لاهیجان. یک هفته بمان تهران…
Read More