۵ کتاب از کشورهای فارسی زبان

در جهان چند کشور فارسی زبان وجود دارند. در این مجموعه چند کتاب داستانی از کشورهای فارسی زبان را معرفی کرده‌ایم.

باغ شفتالو

نویسنده: شاه منصور شاه میرزا

ناشر: ثالث

نوبت چاپ: ۵

سال چاپ: ۱۳۹۸

تعداد صفحات: ۷۸

شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۰۵۳۳۳۴

زبان مردم در دو کشور تاجیکستان و ایران فارسی است. اما تفاوت در خط و نوشتار باعث شده تا ادبیات این دو کشور برای دو طرف بیگانه و غریب باشد. خط فارسی در کشور تاجیکستان سیریلیک است و همین باعث می‌شود تا آثار نویسندگان و شاعران تاجیکستانی برای عموم ایرانیان غیرقابل خواندن باشد. در این بین برخی شعرا و نویسندگان تاجیکستانی هستند که به سعی و کوشش خود خط فارسی را یاد گرفته و آثار خود را به خط فارسی نیز تبدیل کرده‌اند. شاه‌‌‌منصور شاه‌میرزا یکی از این نویسندگان تاجیکستانی است.

شاه‌منصور شاه‌میرزا (متولد ۱۹۷۱) از سال ۲۰۰۶ در موسسه‌ی اکو به عنوان کارشناس میز تاجیکستان فعالیت دارد. او چند کتاب در تاجیکستان به زبان فارسی و به خط سیریلیک منتشر کرده و در سالیان اخیر نیز چندین کتاب را از خط سیریلیک به خط فارسی ترجمه کرده و در ایران به چاپ رسانده است. (آدم می‌ماند چه واژه‌ای به کار ببرد! آخر زبان و آهنگ این کتاب‌ها فارسی بوده و تنها خطش خط فارسی نبوده و او زبان را و حتی جمله‌بندی‌ها را تغییر نداده. بلکه فقط خط را تغییر داده. اثری را از زبانی به زبان دیگر ترجمه نکرده. بلکه فقط تغییر خط داده). او در سال ۱۳۹۶ هم یک کتاب را از زبان روسی به زبان فارسی ترجمه کرد.

باغ شفتالو نخستین مجموعه داستان شاه‌میرزا به زبان و خط فارسی است که در سال ۱۳۹۸ توسط نشر ثالث منتشر شده است. باغ شفتالو مجموعه‌ی چهار داستان کوتاه به همراه مقدمه‌ای از نویسنده‌ی تاجیک سلیم ایوب‌زاده در مورد سبک نوشتن شاه‌میرزا است. چهار داستان این مجموعه حال و هوایی عاشقانه و نوستالژیک دارند و بیشتر در حال و هوای کودکی نویسنده سیر می‌کنند و آن‌چنان که باید و شاید در مورد وقایع روز و تاجیکستان مدرن نیستند.

واژه‌های به کار رفته در داستان‌ها به گفتار مردم تاجیکستان بسیار نزدیک است و همین باعث تازگی داستان‌ها برای مخاطب ایرانی است. واژگان ناآشنا در پانویس به فارسی معیار ترجمه شده‌اند و البته واژگان زیادی هم هستند که پانویس نشده‌اند و آدم را یاد آثار قدیمی فارسی می‌اندازد. چون که این واژگان شاید در گفتار روزمره‌ی ما نباشند، اما در کتاب‌های شعر و داستان فارسی کهن به تواتر با آن‌ها مواجه شده‌ایم و همین است که این چهار داستان را جذاب می‌کند.


بخشی از کتاب باغ شفتالو

در راهرو تلیویزیان سیاه‌سفیدی را روی میز گذاشته بودند و هر بار که بی‌بی از کنار آن می‌گذشت، رویش را می‌پوشاند که تصویرها را نبیند. بیماران می‌خندیدند و از این کار بی‌بی زیاد خوشم نمی‌آمد و می‌گفتم من خجالت می‌کَشَم. اما بی‌بی کار خودش را می‌کرد: این‌ها یزیکند (نامحرمند)، فردا همه‌ی این سَوال و جواب دارد. حتی مانع می‌شد کارتن تماشا کنم.

جانان خرابات

نویسنده: محمدآصف سلطان زاده

ناشر: تاک

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۸

تعداد صفحات: ۲۸۸

شابک: ۹۷۸۹۹۳۶۶۳۷۵۷۳

انتشارات تاک در افغانستان به مناسبت صد سالگی ادبیات داستان در افغانستان در سال ۱۳۹۸ مجموعه‌ کتاب‌های «گزیده‌ی داستان‌های کوتاه افغانستان» را در کابل منتشر کرد. مجموعه‌ای از ۱۵ نویسنده‌ی به نام افغانستان که در هر مجموعه گزیده‌ای از بهترین‌ داستان‌های آن نویسنده آمده است. جانان خرابات جلد پانزدهم این مجموعه است؛ مجموعه‌ی ۱۵ داستان کوتاه به یادماندنی از محمدآصف سلطان‌زاده.


محمدآصف سلطان‌زاده در سال ۱۳۴۳ در کابل به دنیا آمد و از سال ۱۳۶۴ به ایران مهاجر بود. استعداد نویسندگی او در جلسات داستان‌نویسی هوشنگ گلشیری به منصه‌ی ظهور رسید. اولین داستان کوتاهش در سال ۱۳۷۸ در مجله‌ی کارنامه منتشر شد و مجموعه داستان در گریز گم می‌شویم در سال ۱۳۷۹ غوغا کرد.

این مجموعه جایزه‌ی بهترین مجموعه داستان اول جایزه‌ی هوشنگ گلشیری را از آن خودش کرد. در سال ۱۳۸۱ و هم‌زمان با موج اخراج مهاجران افغانستانی از ایران، محمدآصف سلطان‌زاده مجبور به ترک ایران شد و به دانمارک مهاجرت کرد.

از آن پس محمدآصف سلطان‌زاده در دانمارک مشغول نوشتن بوده و کتاب‌هایش را در ایران و افغانستان منتشر کرده است.دومین مجموعه داستان محمدآصف سلطان‌زاده که پس از مهاجرتش به دانمارک در ایران منتشر شد نوروز فقط در کابل باصفاست بود. تک‌داستان «نوروز فقط در کابل باصفاست» از این مجموعه داستان باز هم برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری شد.

جانان خرابات مجموعه‌ای از بهترین داستان‌های مجموعه‌های محمدآصف سلطان‌زاده در سالیان اخیر است که هر کدام  حرف‌های زیادی برای گفتن دارند. انسان مهاجر افغانستانی در بطن داستان‌های محمدآصف سلطان‌زاده قرار دارد. «در گریز گم می‌شویم» و «دوتایی پشه» از مجموعه‌ی اولین کتاب محمدآصف سلطان‌زاده هنوز هم پس از سال‌ها خواندنی و نفس‌گیرند. جنگ‌های داخلی در افغانستان مضمون مشترک خیلی از داستان‌های جانان خرابات است. برخوردهایی که مهاجران افغانستانی در دوره‌های مختلف از مردمان سرزمین‌های همسایه به خصوص ایران دیده‌اند در داستان‌هایی چون «دو نفر بودند» و «تویی که سرزمینت این‌جا نیست» جاودانه شده‌اند.


داستان «جانان خرابات» هم که عنوان مجموعه از آن بر آمده داستان سربازی از طالبان است که عاشق یک زن شده و این زن باعث می‌شود که در تمام عقاید دگم و خشکی که طالب فراگرفته شک به وجود بیاید. «نوروز فقط در کابل باصفاست» هم قصه‌ی یک چریک افغانستانی است که با دولت کمونیست مرکزی سال‌ها مبارزه کرده و دلش لک زده برای دیدن مراسم نوروز در کابل و بارگاه سخی‌جان. با همه‌ی خطری که برایش هست به کابل می‌آید تا به مراسم نوروز برسد، اما سربازان حکومتی او را شناسایی می‌کنند و…

این مجموعه داستان از طریق انتشارات آمو که نماینده‌ی انتشارات تاک افغانستان در ایران است قابل خرید است.


بخشی از کتاب جانان خرابات


«از همان اول صبح که می‌آمدم پیش‌بینی می‌کردم که برسم به چنین جایی که نه پای پیش‌ رفتن داشته باشم و نه جای پس برگشتن. یک سکه انداخته بودم درون کشکول سادهوی پیری که ایستاده بود سر راه روضه‌ی سخی و یکی دو نفر گردش جمع شده بودند.

با انگشتانی پر از انگشتری با نگین‌های رنگی بزرگ، تبرزینی را محکم بالای شانه‌اش نگه داشته بود و گاه‌گاهی با آهنگ شعری که می‌خواند در هوا تکان می‌داد. چپن درازی که به تن داشت شسته بود و تمیز و بوی گلاب می‌داد. راه کشیدم به طرف قبرها و از پشت سرم صدایش می‌آمد که با صورت رسا می‌خواند: روز نوروز است خدایا جَندَه بالا می‌شود، از کرامات سخی جان کور بینا می‌شود..»

ریگستان

نویسنده: شهزاده سمرقندی

ناشر: معین

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۷

تعداد صفحات: ۲۷۱

شابک: ۹۷۸۹۶۴۱۶۵۱۹۵۶

تابستان ۱۹۹۱، سمرقند، ازبکستان. شراره دختر ۳۰ ساله‌ای که در آستانه‌ی آزادسازی‌های گورباچف استاد دانشکده زبان‌های خارجی دانشگاه سمرقند و مجری یک برنامه‌ی تلویزیونی به زبان فارسی در تلویزیون شده است. در دوره‌ی ممنوعیت یادگیری زبان فارسی در اتحاد جماهیر شوروی او پنهانی فارسی یاد گرفته بود و حالا با آزادسازی‌های گورباچف او مجال بروز و سخن از فرهنگ نیاکان پیدا کرده است.

آزاده و مستقل است. طرفدار استقلال. ماجراهایی عاشقانه دارد و همین ماجراها او را به آدم‌هایی در سمرقند وصل می کند که جانمایه‌ی رمان ریگستان را می‌سازند. رمانی که به شهر سمرقند و آدم‌هایش در تابستان ۱۹۹۱ و بحبوحه‌ی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و مستقل شدن جمهوری‌های زیرمجموعه‌اش می‌پردازد، نو شدن جامعه و زیرساخت‌های امنیتی حاکمیت که فقط اسم‌شان عوض می‌شود و دیدگاه‌ها همانی می‌ماند که بود.

سرنوشت کشورهای آسیای میانه بعد از فروپاشی شوروی سابق برای ما ایرانی‌ها هنوز هم موضوعی بکر و تازه است. موضوعی که فارسی‌زبان بودن مردمانی از تاجیکستان و ازبکستان آن را فوق‌العاده جذاب می‌کند. مرزهای جدید بین دو کشور تاجیکستان و ازبکستان باعث شد که اقوام تاجیک‌تبار ساکن سمرقند از سرزمین تاجیکستان جدا بمانند و…

البته برای من بیش از بعد تاریخی این رمان زبان تاجیکی شهرزاده سمرقندی (نظرزاده) جذاب بود؛‌ رمان در بسیاری از صفحات خود افت می کرد، دچار اطناب می شد، ولی خب ساخت‌ها و ترکیب‌های خاص شهرزاده سمرقندی که برآمده از فارسی تاجیکی بود من را نگه می‌داشت… نوع خاصی از زبان فارسی که برایم تازه بود و خواندنش عجیب دلچسب.
ریگستان نام میدان تاریخی شهر سمرقند است و رمان ریگستان هم کتابی در ستایش شهر سمرقند. سمرقندی که روزگاری مهد زبان فارسی بود و این روزها این قدر از ما دور است که خواندن رمانی از اهالی این شهر به زبان فارسی وجدانگیز است.

درباره‌ی نویسنده

شهزاده سمرقندی (نظرزاده یا نظروا) شاعر و نویسنده‌ی تاجیک‌تبار در ۱۳۵۴ در سمرقند ازبکستان به دنیا آمد و اکنون ساکن هلند است. در رژیم شوروی خط فارسی ممنوع شد و خط سیریلیک جایگزین شد. شهزاده سمرقندی خودش به صورت خودآموز خط فارسی را یاد گرفت و همواره دلبسته‌ی زبان فارسی بود. پس از فروپاشی شوروی و تشکیل کشور ازبکستان زندگی بر فارسی‌زبانان سمرقند دشوار شد.

رمان ریگستان بر اساس تجربیات زیسته‌ی او نگاشته شده است. شهزاده سمرقندی بر زبان‌های روسی، انگلیسی، هلندی و فارسی مسلط است. دو دفتر شعر و چهار رمان سندروم استکهلم، زمین مادران، ریگستان و بازگشت به بخارا از آثار او هستند.

بخشی از کتاب ریگستان

هر شهری برای خود پرنده‌ای دارد. پرنده‌ای که کلیدواژه‌ی حال ساکنان شهر را ترنم می‌کند. پرنده‌ی سمرقند موسیچه است. همان موسیچه‌ای که پشت پنجره‌ی شراره، پشت پنجره‌ی م.د و پشت هر پنجره‌ای که این شهر دارد می‌خواند: «بودن. بو… بودن. بو. بو. بودن.» و خسته نمی‌شود. بودن خستگی ندارد. بیزاری دارد. بودن ترس دارد، لرز دارد، نگرانی، گشنگی و تشنگی دارد؛ اما خستگی ندارد. موسیچه‌ها هم از این‌که از زمان نهادن اولین خشت خام این شهر گفتند: «بو. بو. بودن» تا حال می‌گویند «بودن. بودن. بو. بو. بودن»…

قصه های هزاره های افغانستان


نویسنده: محمدجواد خاوری

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۸۷

تعداد صفحات: ۵۵۶

شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۶۲۴۰۰۲

سرزمین افغانستان از اقوام مختلفی تشکیل شده است: پشتون، تاجیک، ازبک، ترکمن، هزاره، پشه‌ای، قزلباش، سادات و… هزاره‌ها که به خاطر چشم‌های بادامی‌شان در ایران سریع‌تر شناخته می‌شوند قومی هستند که عموما ساکن مناطق مرکزی و کوهستانی کشور افغانستان هستند.

به محل زیست این اقوام در افغانستان، «هزاره‌جات» یا «هزارستان» گفته می‌شود. مناطق کوهستانی محل زیست این قوم از محروم‌ترین و صعب‌العبورترین مناطق افغانستان است که خیلی از روستاهای آن جاده‌ی ماشین‌رو ندارند و در زمستان‌های پربرف و سنگین افغانستان عملا جریان کار و معیشت‌شان از حرکت باز می‌ماند. نقل و قصه‌گویی در خانه‌های روستایی این مناطق یکی از راه‌های اصلی گذران زمستان‌های سخت و طولانی طی سالیان بوده است.


قصه‌های هزاره‌های افغانستان مجموعه‌ای از ۷۳ قصه‌ی عامیانه‌ی هزاره‌های افغانستان است که محمدجواد خاوری آن‌ها را گردآوری و بازنویسی کرده است. هیچ کدام از این قصه‌ها از منبع مکتوب دیگری بازنشر نشده‌اند.

بلکه محمدجواد خاوری و حامده خاوری پای نقل بزرگ و کوچک نشسته‌اند و قصه‌ها را ثبت و ضبط کرده‌اند. پیرمردها، پیرزن‌ها و افراد معمولی جامعه‌ی هزاره‌های افغانستان منبع و نقال این قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌ها با لهجه‌ی هزارگی که یکی از لهجه‌های زبان فارسی است جمع‌آوری شده‌اند. اما محمدجواد خاوری با هدف گسترده کردن دایره‌ی مخاطبان این کتاب، قصه‌ها را به زبان فارسی معیار روی کاغذ آورده و تنها ۵ قصه را در انتهای کتاب با همان لهجه‌ی هزارگی آورده است.


در مقدمه‌ی کتاب نویسنده شیوه‌ی گردآوری قصه‌ها را توضیح داده و بعد به گونه‌شناسی قصه‌ها و عناصر مشترک و دغدغه‌های قوم هزاره در قصه‌ها و شخصیت‌های تکرارشونده‌ی قصه‌ها را به تفضیل شرح داده است. قصه‌ها به صورت دسته‌بندی شده آورده شده‌اند: قصه‌های پندآمیز، قصه‌های سحرآمیز، قصه‌های سرگذشتی، قصه‌های طنزی، قصه‌های عشقی، قصه‌های حیوانات، قصه‌های زنجیره‌ای و قصه‌های شخصیت‌های تاریخی از دسته‌های این کتاب است.
قصه‌های هزاره‌های افغانستان مجموعه‌ای باارزش است که هم لذت خواندن قصه را به خواننده می‌دهد و هم شناختی عمیق از مردمانی فارسی‌زبان در کوهستان‌های افغانستان. قصه‌های هزاره‌های افغانستان در پاییز سال ۱۳۹۵ در کابل توسط انتشارات تاک منتشر شده است.

درباره‌ی نویسنده


محمدجواد خاوری متولد ۱۳۴۶ در بامیان افغانستان است و در کودکی به ایران مهاجرت کرد. از سال ۱۳۹۰ به اروپا رفت و اکنون ساکن کشور نروژ است. فرهنگ عامیانه از زمینه‌های تخصصی او است و یکی از چهره‌های شناخته‌شده در زمینه‌ی فرهنگ عامه و ادبیات فولکلور فارسی دری است.

«پشت کوه قاف»، «امثال و حِکَم مردم هزاره«، «گزیده کتاب نیستان» (داستان)، «دوبیتی‌های عامیانه هزارگی»، «قصه‌های هزاره‌های افغانستان»، «گل سرخ دل‌افگار»، «مرگ مفاجات»، «شگفتی‌های بامیان»، «بود و نبود» و «طلسمات» آثاری هستند که تا کنون از او منتشر شده‌اند.


بخشی از کتاب قصه‌های هزاره های افغانستان


بود نبود، یک پادشاه بود، پادشاه ما و شما خدا بود. این پادشاه سه دختر داشت. دخترها یک روز از پدر و مادرشان اجازه می‌گیرند و می‌روند تفریح. با وجودی که پدر و مادرشان گفته بودند که جای دور نروند، آن‌ها آن‌قدر سرگرم بودند که نفهمیدند چه‌طور دره‌ها و پشته‌های زیادی را پشت سر گذاشته‌اند.

یک دفعه هوا ابری می‌شود و آن‌ها می‌فهمند که راه را گم کرده‌اند. همان‌طور سرگردان می‌روند تا به یک دریای بزرگ می‌رسند. حیران می‌مانند که چطور از دریا تیر شوند. در همان هنگام یک فقیر پیدا می‌شود. می‌گوید: «من شما را از آب تیر می‌کنم، به شرطی که هر کدام‌تان یک بوسه به من بدهید.»
دختر کوچک می‌گوید: «ما اگر بمیریم هم نباید به فقیر بوسه بدهیم.»
دخترهای بزرگ می‌گویند: «از آنی که شب این‌جا بمانیم و ما را گرگ و زاغ بخورد بهتر است یک بوسه به فقیر بدهیم و نجات پیدا کنیم.»
هر دو دختر بزرگ هر کدام یک بوسه به فقیر می‌دهند و فقیر آن‌ها را از دریا تیر می‌کند، ولی دختر کوچک…

مرگ سودخور


نویسنده: صدرالدین عینی

ناشر: نشر نو

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۸

تعداد صفحات: ۲۸۰

شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۹۰۱۱۱۶

شخصیت‌های خسیس سوژه‌ی بسیاری از شاهکارهای ادبی در جای جای دنیا بوده‌اند. از هارپاگون در کتاب خسیس مولیر بگیرید تا اسکروج کتاب سرود کریسمس نوشته‌ی چارلز دیکنز. شخصیت اول شاهکار صدرالدین عینی هم یک شخصیت خسیس است: قاری اشکمبه.


صدرالدین عینی را بینان‌گذار ادبیات مدرن تاجیکی می‌نامند. او در سال ۱۲۵۷ شمسی متولد شد و در سال ۱۳۳۲ از دنیا رفت. می‌گویند ۵ سال پیش از آن‌که نیمایوشیج شعر افسانه را بسراید، او شعر مارش حریت را در همان وزن سروده بود. در عرصه‌ی روایت هم کتاب‌هایش شهره‌ی عام و خاص‌اند و همواره در نوآوری در نثر و روایت داستانی با صادق هدایت در ایران مقایسه می‌شود.

شاهکارهای او روایت‌های زندگینامه‌طور او است. دو کتاب یادداشت‌ها و مرگ سودخور در این ردیف قرار می‌گیرند. مرگ سودخور قصه‌ی یک آدم ثروتمند بسیار خسیس است: قاری اشکمبه. (قاری یعنی قرآن‌خوان و اشکمبه یعنی شکم‌گنده). راوی کتاب خود صدرالدین عینی است. او در این کتاب یک طلبه‌ی حوزه‌ی علمیه‌ی شهر بخارا است که در به در دنبال اجاره‌ی یک حجره و پیدا کردن یک سرپناه است و در این راه با شخصیت قاری اشکمبه آشنا می‌شود و خواننده همگام با او قصه‌ی قاری اشکمبه را طی چند سال دنبال می‌کند.

یک رباخوار شکم‌گنده که از سودخوری‌های خرد به سودخوری‌های کلان می‌رسد و در آخر وقوع انقلاب کمونیستی او را نیست و نابود می‌کند. قصه‌ی کلی مرگ سودخور یک قصه‌ی تکراری است: قصه‌ی نابودی یک آدم شکم‌گنده‌ی پولدار خسیس. اما ریزقصه‌ها و نحوه‌ی روایت صدرالدین عینی و موقعیت‌های طنز فوق‌العاده‌ای که ایجاد می‌کند برگ برنده‌ی کتاب هستند.

مرگ سودخور در سال ۱۹۳۷ (حوالی ۱۳۱۵ شمسی) منتشر شده است. سرشار است از واژه‌ها و امثال و حکم تاجیکی و واژه‌های بکر زبان فارسی در آسیای میانه که خواندن‌شان بسیار نغز و جذاب است. اوایل کتاب شاید حجم لغات ناآشنا خواندن را کند کند. لغت‌نامه‌ای که در انتهای کتاب معادل اصطلاحات تاجیکی را به فارسی معیار بیان کرده خیلی یاری‌دهنده است. اما هر چه جلوتر می‌روی و واژه‌های تاجیکی برایت نام‌آشنا می‌شوند کتاب جذاب‌تر و طنزش دلنشین‌تر می‌شود.


صادق هدایت چند سال پس از چاپ کتاب مرگ سودخور، صدرالدین عینی را در تاشکند ملاقات کرد. می‌گویند هدایت، کتاب حاجی‌آقایش را که آن هم در مورد یک شخصیت خسیس است، با الهام از کتاب مرگ سودخور نوشته است. کتاب با مقدمه‌ی مشروحی از حسن جوادی منتشر شده است و در انتها مقاله‌ی مبسوط از شرق‌شناس اهل جمهوری چک، ییرژی بچکا دارد که در آن به مقایسه‌ی مرگ سودخور صدرالدین عینی و حاجی‌آقای صادق هدایت پرداخته است.

مرگ سودخور و روایتش تصویری دقیق از بخارای قبل از انقلاب کمونیستی روسیه به دست می‌دهد و قصه‌ و نحوه‌ی روایتش به راحتی از سالیان می‌گذرد و با هر خواننده‌ی فارسی‌زبانی ارتباط برقرار می‌کند.


بخشی از کتاب مرگ سودخور


«طرف غربی راه ما میدان سرباز بوده، در بین راه و میدان، زهکش پرآبی بود که یک و نیم میتر بر و همین‌قدر هم چقوری داشت. طرف شرقی راه دلگشانام چهارباغ پادشاهی بود.
در درون آن چهارباغ در بالای درخت آلو، باغبان‌دختری آلو می‌چیده است که با شنیدن صدای سرود عرابه‌کش ما به شوق آمده یا این‌که خودبه‌خود بیت‌های زیرین خلقی را سرود:


آلو، آلو، آلو
آلو، آلو، آلو
آلو سیاه شد، بیا در باغ من!
روزم سیاه شد، بیا!


عرابه‌کش ما سرود دخترک را بی‌جواب نگذاشت: سله‌ی خود را یک شاخه کرده، لجام اسپ را به گردنش گذاشته خود بر بالای زین نیم‌خیز شده چشمانش را به طرف شاخ‌های درخت آلو که باغبان‌دختر در بین آن‌ها بود دوخته به سرودگویی جوابی در آمد:


چشم سیاه زاغ تو
مادر نبیند داغ تو
روزت چرا سیاه شود؟
من آمدم به باغ تو!


به باغبان‌دختر شاید این سرود جوابی بسیار فاریده باشد که با عشوه و غمزه‌ی نازنینانه آلویی را از شاخ درخت کنده به طرف عرابه‌کش سرودخوان ما هوا داد. اما آلو از نشان خطا خورده، بر روی راست اسپ به نزدیکی چشمش رسید. از این حال اسپ رمید و از بس که لجامش به گردنش گذاشته شده بود عرابه را برداشته به طرف چپ خم خورد و در جست و خیز اولین اسپ چرخ چپ عرابه به درون زهکش فرآمده، عرابه با اسپ یک پهلو شده به زهکش غیلید.

من که در موردهای خوفناک همیشه هشیارانه حرکت کردن را عادت کرده بودم، با اسپ ناآزمود و عرابه‌کش بی‌تجربه عرابه‌سواری را یکی از آن موردهای خوفناک می‌شمردم، با رسیدن چرخ عرابه به لب زهکش با هول جان خود را به آن سوی زهکش به خشکی گرفتم، اما شریکان دیگر به اسپ و عرابه و عرابه‌کش در زهکش افتادند.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *