در میان تیفوسیها
شانسی شانسی بود که بازی مهمی درآمده بود. یعنی راستش اصلا برایم مهم نبود که بازی مهمی باشد یا نباشد. فقط میخواستم جو استادیوم را تجربه کنم. اما بازی حساسی شده بود. همین اهمیت بازی باعث شده بود که آدمهای استادیومبرو را در منتهیالیه احساساتشان ببینم. وقتی در راه برگشت بودیم چهرهی آدمهای سکوی ۱۸ استادیوم آزادی هی توی ذهنم میرفت و میآمد. تکه دستمال کاغذیای که برای در امان ماندن گوشم از صدای بوقها و عربدهها و فحشها از نیمهی دوم بازی به بعد توی گوشم فرو کرده بودم، آن تو گیر کرده بود و در نمیآمد و صداهای اتوبان و داخل ماشین را بم میشنیدم و همزمان آدمهایی که دیده بودم داشتند توی ذهنم درونی میشدند: سربازهای جلوی درها، آن پسره که منتظر دعوا بود، آن پسر بغلدستیام…