۱. در شمارهی آخر مجلهی «اندیشهی آینده» من و شهروز بخشی از یک مقالهمان را منتشر کردهایم. مقالهی ما در مورد تحلیل نگرش مهاجرین افغانستانی به زندگی در ایران از طریق مضمونیابی ۱۸ گفتوگوی کیفی با آنهاست. هستهی مرکزی مقاله در مورد احساس عدم تعلق به ایران در میان دستههای گوناگون مهاجر افغانستانی حاضر در ایران است؛ چه آنهایی که در ایران به دنیا آمدهاند و نسل دومی و سومی به شمار میروند و چه آنهایی که متولد ایران نیستند و شغلشان کارگری است. طبیعی است که مهاجران تازهوارد و کارگر که هدفشان از آمدن به ایران پول در آوردن و بهبود وضعیت خانوادهشان در افغانستان است چندان حس تعلقی نداشته باشند. اما خب در میان کسانی که در ایران بزرگ شدهاند، در ایران تحصیل کردهاند، در ایران دانشگاه رفتهاند و اکثریت زندگیشان را در این خاک سپری کردهاند، احساس عدم تعلق به ایران یعنی که یک جای کار میلنگد. توی مقالهمان سعی کردهایم از دریچهی دید خود مهاجران افغانستانی دریابیم که چرا خودشان را متعلق به ایران نمیدانند. عصارهی مقاله هم نمودار انتهایی آن است که دلایل ابتدایی احساس عدم تعلق به ایران در میان مهاجران افغانستانی را لیست کرده است. البته که اگر به خودم بود، این نمودار را به چند نمودار سیستمدینامیکی هم تبدیل میکردم تا روابط علت و معلولی و چرخههای مثبت و منفی را هم استخراج کنم. روش تحقیق تحلیل محتوای کیفی بود و ترکیب کردن روشها زیاد قابل هضم نبود. ولی خب، اصل داستان همان احساس فاصلهای است که وجود دارد.
حقیقت این است که خیلی از مهاجرین افغانستانی به خصوص پس از تسلط دوبارهی طالبان دیگر خودشان را به افغانستان هم متعلق نمیدانند. یادم است توی جریان مصاحبهها یکی از دخترها که بیش از ۳۰ سال ساکن ایران بود و اصلا افغانستان هم نرفته بود، میگفت همیشه ته ته ذهنم یک افغانستانی وجود داشت که به خودم میگفتم اگر این نشد و آن نشد و بدترین حالت رخ داد، میروم آنجا. به هر حال سرزمین من شاید نباشد اما سرزمین پدریام که بوده. طالبان که آمد من آن تکیهگاه ته ذهنم را از دست دادم. دیگر افغانستانی وجود نداشت که ته ذهنم دلم بهش خوش باشد. خودش را هم ایرانی نمیدانست و امیدی هم نداشت که به عنوان یک ایرانی پذیرفته شود. دچار نوعی بیریشگی شده بود. دردناک بود.
۲. آقای خ استاد رشتهی اسپانیایی دانشگاه علامه طباطبایی است. داستان زندگیاش را خواهم نوشت. دکترای زبان فارسی از همان دانشگاه علامه طباطبایی هم دارد و واقعا به زبان فارسی عشق میورزد. هفتهی پیش آمده بود دفتر دیاران. با هم گپ زدیم. از سال ۹۴ ایران بود و علاوه بر اینکه دکترای زبان فارسی گرفته بود به خیلی از نقاط ایران هم سفر کرده بود. ازش پرسیدم، اگر بخواهی سه تا ویژگی خوب و سه تا ویژگی بد ایرانیها را بگویی چیها هستند. مهماننوازی، خونگرمی، موضوعات بکری که جای کار بسیار دارد، ادبیات و غذاهای ایرانی نقاط قوت و خوب ایرانیها بود به نظرش. اولین نکتهی منفیای که گفت برایم جالب بود. واژهی دقیقش را نمیدانست. چند تا واژه ردیف کرد. اما خودش راضی نبود. چیزی که من فهمیدم این بود که برایش حس دل ندادن ایرانیها به کار عجیب بود. میگفت ایرانیها دنبال چیزهای کوچک میافتند. منافع کوتاهمدت و شخصی برایشان مهم میشود. با جدیت کار نمیکنند.
بعدها که به صحبتهای آقای خ فکر کردم دیدم دل ندادن همان حس عدم تعلق به وطن است. تو وقتی خودت را متعلق به یک جغرافیا ندانی، دیدت کوتاه میشود. در بهترین حالت فقط جلوی دماغت را میبینی. در خیلی از مواقع همان را هم نمیبینی. دلزده میشوی. دیدم این حس عدم تعلق به ایران در میان ایرانیها به خصوص همسنوسالهای خودم و آدمهایی که جواناند و میتوانند کار کنند هم چیز شایعی شده است. آنقدر شایع که آقای خ هم وقتی میخواهد نکتهی منفی بگوید اول یاد آن میافتد. من نمیدانم حقیقتا چند درصد از ایرانیها به مهاجرت فکر میکنند. مهاجرت از یک منظر به دو دسته تقسیم میشود: مهاجرت بالفعل و مهاجرت بالقوه. بالقوهها کسانی هستند که اندیشه و فکرشان جای دیگری است، اما مهاجرت نکردهاند یا شاید حتی مهاجرت نکنند. همیشه چمدانشان نیمهبسته است. از نظر ذهنی خودشان را به سرزمینی که قرار است بروند متعلق میدانند، اما از نظر جسمی و فیزیکی در آن سرزمین نیستند. خروجی چیز افتضاحی میشود. هیچ وقت پروژهای را شروع نمیکنند. چون فکر میکنند که احتمالا وسط پروژه باید رها کنند و بروند. یا اگر پروژهای را شروع کردند با جان و دل کار نمیکنند. چون فکر میکنند ارزشش را ندارد. به نظرم این روزها دستهی مهاجران بالقوه زیاد شده است. راستش حتی کسانی هم وجود دارند که به مهاجرت فکر نمیکنند، اما دل نمیدهند. به فعالیتی که مشغولند عشق نمیورزند. چرا ما ایرانیها این شکلی شدهایم؟ خیلی دلایل دارد. میشود مثل همان نموداری که برای مهاجران افغانستانی کشیدیم برای ایرانیها هم فهرستی از عوامل بیرونی ایجاد کرد. عواملی که سهل و ممتنعاند. فهمشان آسان، ولی رفعشان سخت است. ولی خب، اصل داستان همان دل ندادن و احساس تعلق نداشتن است.
۳. برای هماهنگیها ازش شماره پاسپورت خواستم. میدانستم دانشجو است و حتما پاسپورت و ویزای دانشجویی دارد. بهم کد ملی داد. یک لحظه هاج و واج ماندم. به شمارهی کد ملی هم نگاه کردم. قوانین تابعیت ایران این اجازه را میدهند که گروههایی از مهاجران افغان شناسنامه و کد ملی دریافت کنند. ولی این قوانین اصلا اجرا نمیشوند. برای آن معدود افرادی هم که اجرا شده است کد ملی با سه رقمی شروع میشود که اهلش به راحتی بفهمند که این بابا اصالتا ایرانی نبوده. اما کد ملی او با سه رقم شهر تهران شروع میشد. یک کد ملی ناب ایرانی. گفتم تا آنجا که میدانم به افغانها به این راحتیها کد ملی نمیدهند. گفت با یکی از پسرهای همکلاسی ازدواج کردهام و تابعیت ایران را گرفتهام. بله. قانون تابعیت ایران فکر کنم در جهان تنها قانونی است که در آن یک مرد به محض ازدواج با یک زن خارجی، بدون هیچ تشریفاتی آن زن خارجی را به تابعیت ایران درمیآورد. میخ اسلام در هیچ سرزمینی به مانند ایران اینچنین مقدس نیست. خواستم بگویم مبارک است. زبانم نچرخید. چرا؟ برای اینکه این دختر همه جا خودش را افغان معرفی میکرد (آن هم افغانی که در سرزمین فعلی افغانستان جایگاه و پذیرشی برایش وجود ندارد) و اصلا بروز نداده بود که کد ملی ایرانی گرفته است و الان یک افغانستانی-ایرانی به شمار میرود نه یک افغانستانی خالی. از خودم پرسیدم آخر چرا؟ برای چه این آدمی که الان یک ایرانی ناب به شمار میرود باز هم در معرض عموم این هویت را نپذیرفته است؟ آن احساس عدم تعلق حتی با اعطای تابعیت ایرانی هم در او از بین نرفته بود انگار.
۴. در مهمانی هستیم. بهانهی مهمانی خانم و آقای ایرانیالاصلی هستند که حالا سالهاست ساکن لندن هستند. خانم از همان کودکی به همراه خانواده ساکن لندن شده است، در آنجا بزرگ شده و اکثر عمرش را در لندن سپری کرده است. آقا هم از ۱۳ سالگی ساکن لندن شده است. اما به هر حال به ایران رفت و آمد دارند. هر دو ایرانی-بریتانیایی به شمار میروند. یک جایی در میانهی مهمانی سهیل از خانم میپرسد که تو پدر و مادرت ایرانی هستند و به ایران رفت و آمد داری و فارسی را هم نیکو صحبت میکنی، اما بزرگشدهی لندن هستی، خودت را اهل کجا میدانی؟ ایرانی هستی؟ بریتانیایی هستی؟ کدامش هستی؟ سوال سختی بود. اما خانم گفت که خودش را متعلق به هر دو سرزمین میداند. خودش را یک ایرانی-بریتانیایی میدانست. برای خودش یک هویت هیبرید قائل بود که در بزنگاههای زندگی گاه از هویت ایرانی و گاه از هویت بریتانیایی برای تابآوری در برابر کوه مشکلات استفاده میکرد. به نظر من هم این حالت خیلی بهتر از این بود که خودش را نه ایرانی و نه بریتانیایی و یا فقط ایرانی یا فقط بریتانیایی بداند. هر کدام از سه حالت دیگر در خودش تناقضی عمیق ایجاد میکرد که سرانجامش گرداب بیهویتی است.
۵. مدرسهی فرهنگ یک مدرسهی خودگردان در حوالی بوستان ولایت است. دانشآموزان مدرسه همه افغاناند. افغانهایی که به دلایل مختلف نتوانستهاند در مدارس دولتی ایران ثبتنام شوند و گذرشان به مدرسهی فرهنگ افتاده است. یکی از جاهایی که بحثهای مربوط به احساس تعلق به وطن خیلی چالشبرانگیز میشود مدرسه است. به خصوص برای دانشآموزان افغان. نادر موسوی مدیر مدرسهی فرهنگ است. او همیشه با این چالش روبهرو بوده است که بچهها را چگونه بار بیاورد؟ معلمان مدرسهاش به دانشآموزان چه چیزی را القا کنند؟ این حس را ایجاد کنند که آنها اهل افغانستاناند و خودشان را با ایران بیگانه بدانند؟ نمیشود که. به هر حال این دانشآموزان در حال حاضر در جامعهی ایراناند. باید با این جامعه اخت شوند. اگر قرار باشد با ایران بیگانه باشند تا آخرین لحظهی حضور در ایران هم خودشان عذب میکشند و هم میتوانند برای جامعه مشکل ایجاد کنند. به آنها القا کنند که چون شما از افغانستان بیرون آمدهاید دیگر افغان نیستید و ایرانی هستید؟ این هم ممکن نیست. چون اولا اینکه خانوادههای این بچهها افغاناند. در درون خانواده با لهجهی افغان صحبت میکنند. مراودات خانوادگیشان با افغانهاست. علاوه بر آن یک بحث پیچیدهی دیگر هم وجود دارد و آن هم پذیرش جامعهی ایران است. نمیشود که به یک بچه بگویند تو ایرانی هستی اما از آن طرف آن بچه نتواند در یک مدرسهی ایرانی ثبتنام کند. راه حلی که نادر موسوی در سالیان اخیر پی گرفته به صورت نمادین روی یکی از دیوارهای مدرسهاش نقش بسته: جایی که پرچمهای ایران و افغانستان به هم تابیدهاند و یک بیت از یک شعر (به گمانم از آقای حسن نوروزی) بر دیوار نقش بسته است: نام ایران را پاس میداریم/ خاک افغانستان را یاس میکاریم.
انتخاب و تاکید بر یک هویت برای مهاجران به خصوص کودکان مهاجر به نظرم اشتباه است. در حقیقت بیت نمادین مدرسهی فرهنگ آقای نادر موسوی هم یک جور تاکید بر هویت هیبرید است. اما گیر کار کجاست؟ گیر کار آنجاست که آقای نادر موسوی و همکارانش هر چهقدر هم زحمت میکشند تا بچهها را با حس تعلق به هر دو سرزمین ایران و افغانستان بار بیاورند، باز هم آن عوامل عدم تعلق که در بند اول گفتم پابرجاست. این بچهها بزرگ که میشوند میبینند نمیشود که در ایران پذیرفته شوند. بازگشت به افغانستان هم ممکن نیست. یهکو به جای احساس تعلق به هر دو سرزمین گرفت و گیر حس بیسرزمینی میشوند. گیر کار آنجاست که برای خیلی از ایرانیها شاید مهاجرت یک گزینهی بالقوهی فکری باشد، ولی آن حس عدم تعلق و دل ندادن با مهاجرت هم شاید درمان نشود. کسی که ایرانش را دوست ندارد، آمریکایش را هم نمیتواند دوست داشته باشد، یا اگر آمریکایش را دوست داشته باشد دوستداشتنی از برای نفرت از ایران است و دوستداشتنی که از نفرت برخیزد معلوم است که ته کار دوستداشتن باقی نخواهد ماند…
چه باید کرد؟ به هر حال ما را گور به گور هم که کنند اهل فلات ایران هستیم و پیامبران ما شاعران ما هستند. شاعرانی که به قول حضرتش وارثان آب و خرد و روشنیاند. چند وقت پیش دیدم نادر موسوی یک نقاشی جدید با بیتی جدید از یکی از دیوارهای مدرسهاش رونمایی کرده است. شعری که نه به افغانستان کار داشت و نه به ایران، اما به شدت با موضوع حس تعلق مرتبط بود. شعری که بودنت را بندی خاکی که در آن هستی نمیکند. بودنت را به بازخوردهای بیرونی گره نمیزند. سعی میکند از درونت یک حس آشتی و یک حس تعلق عمیق بیرون بکشد:
هر کجا هستم باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
سهراب سپهری راه حلی را ارائه داده است که میتواند خیلی از دردهای جاری دنیای قشنگ نو را با آن درمان کرد. منتها رسیدن به حال و هوای همین یک بیت همچه هم کار آسانی نیست…
دیدگاه عارفان آیا همین نگاه بودای کوچک( سهراب) نیست؟
آیا در اثر زمینی شدن دوباره به نگاه آسمانی تکیه کنیم ؟