به یک باره لاله و لادن

جمعه‌ها هیچ رقمه نمی‌شود حافظ و فائز را پیدا کرد. از صبحش در تدارک نماز جمعه‌اند. حمام می‌روند. ریش می‌زنند. عطر می‌زنند. من و شاه‌نور در کمرکش میانه‌های بعد از سی سالگی هستیم. یک بار شاه‌نور ازشان پرسید با دوست‌دخترهای‌تان چه کردید؟ جفت‌شان گفتند تا حالا دوست‌دختر نداشتیم. خیلی جوان‌تر از من و شاه‌نورند. می‌خواهم دفعه‌ی بعد به‌شان تیکه بیندازم که اگر  کمی ازین چیسان فیسان‌های نماز جمعه‌تان را خرج دخترهای هم‌کلاسی کنید عاقبت به خیر از دانشگاه خلاص می‌شوید. چند روز پیش همین‌جوری بحث تو بحث پیش آمد و صحبت‌مان رسید به حجاب و این‌که آخرین اعتراض گسترده‌ی مردم ایران به خاطر حجاب بوده و درآمدم گفتم ایران فکر کنم تنها کشوری باشد که در آن حجاب اجباری است. حافظ برگشت گفت که توی اندونزی اجباری نیست حجاب، اما توی استان آچه اجباری است و ما پلیس شریعت داریم. هر دختری حجاب نداشته باشد پلیس شریعت دستگیرش می‌کند و شلاقش می‌زند. آچه در غرب کشور اندونزی است. گفتم الله اکبر که اطلاعات من چه‌قدر کم است. بعد برگشتم پرسیدم به نظرت پلیس حجاب کار خوبی است؟ گفت بله. شریعت می‌گوید که باید زن‌ها حجاب داشته باشند. حافظ هر بار هم صحبت ایران آمدن می‌کنم فقط می‌خواهد برود قم. باری، امروز سرم شلوغ بود و وقت آشپزی اصلا نداشتم. یکهو مهدی پیام داد که بیا برویم مسجد بعل‌وی نماز جمعه، بعدش هم ناهار می‌دهند. بچه‌ها گفته‌اند ناهارهای‌شان پر و پیمان است. گفتم باشد. مسجد بعل‌وی تا خوابگاه کالج‌گرین حدود ۱۰ دقیقه پیاده‌ راه است. گرسنه‌ام هم بود. مسجد عجیبی بود. کلا اسلام در سنگاپور عجیب است به نظر من. حالا کشورهای دیگر منطقه را باید بچرخم بفهمم.

می‌دانم که ورود اسلام به ناحیه‌ی آسیای جنوب شرق توسط بازرگان‌های ایرانی بوده. می‌دانم که اسلام‌شان بیشتر صوفیانه بوده. بیشتر از این اما نمی‌دانم. امروز هم که رفتم مسجد بعل‌‌وی حس صوفی‌مسلک بودن را بهم داد. مهدی می‌گفت این عادت صوفیان است که بعد از مراسم به همه غذا بدهند. عادت‌شان است که در مسجد و خانقاه را همیشه به روی همه باز بگذارند و در مورد دین و مذهبش هیچ نپرسند.

مسجد بعل‌وی یک‌طبقه است. اطرافش پر است از خانه‌های یک‌طبقه‌ی لاکچری. جمعه‌ها به خاطر نماز جمعه شلوغ است. مسجد ساده‌ای است. سال ۱۹۵۲ ساخته شده است. در حقیقت مسجد برای دانشجوهای دانشگاه ملی مالزی (دانشگاه ملی سنگاپور فعلی) ساخته شده بود. در آن زمان ساختمان‌های فعلی مدرسه‌ی لی کوآن یو و دانشکده‌ی حقوق، کلهم برای همه‌ی رشته‌ها بودند. اکثر دانشجوها مالایی و مسلمان بودند. برای نمازشان این مسجد نزدیک خوابگاه کالج گرین ساخته شد. بعد از جدایی سنگاپور از مالزی هم این مسجد باقی ماند. بعدها سنگاپور یک سازمانی را ایجاد کرد به اسم سازمان نزدیکی مذاهب (Inter-Religious Organization) . حدود ۷۰ سال است که این سازمان در سنگاپور فعال است و همه‌ی مکان‌های مذهبی سنگاپور در حقیقت زیر نظر این سازمان فعال هستند. هدف این سازمان هم این است که سنگاپور هارمونی مذهب و صلح داشته باشد. مسجد بعل‌وی هم در حقیقت زیر نظر این سازمان است. داخل مسجد مثل یک موزه بود. ناهار و قهوه و چای در قسمت پشتی مسجد سرو می‌شد. ناهار هم سلف سرویس بود. ۷-۸ نوع غذا بود و هر مقدار دلت می‌خواست هر کدامش را میلت می‌کشید برمی‌داشتی. بعد از ناهار توی مسجد گشت زدیم و ویترین‌ها را تماشا کردیم. قرآن‌هایی به زبان‌های مختلف دنیا. لباس‌های اسلامی نقاط مختلف دنیا. البته خبری از عمامه‌ی آخوندها نبود. ولی کلاه‌های عمانی‌ها و یمنی‌ها تا کلاه‌های اندونزیایی‌ها پیدا بود. در میان عکس‌ها برای من جالب توجه عکس بزرگ مولانا بود. مولوی بزرگ با لقب امام مولانا رومی انگار جایگاه ویژه‌ای در عقاید گردانندگان مسجد داشت. داشتیم می‌چرخیدیم که یکهو امام مسجد آمد سمت‌مان و ازمان پرسید اهل کجایید؟

من و مهدی و جلال و کاشف دیگر برای خودمان یک اکیپ شده‌ایم. کل پروژه‌های درسی را هم‌گروهیم. گفتیم که هر کدام‌مان اهل یک کشوریم و دانشجوی مدرسه‌ی لی کوآن یو. من تا گفتم اهل ایرانم گل از گل امام مسجد شکفت. گفت ما بین مشتری‌های مسجدمان ایرانی زیاد داریم. یک آقایی هم کنارش بود. معرفی کرد که این آقای فلانی اهل عمان است و خلبان خطوط هواپیمایی امارات. اگر بلیط ارزان‌تر خواستید بگویید. آقای خلبان هم به فارسی بهم گفت حالت چطوره. گفتم ممنون. بعد یکهو امام جماعت گفت آقای ایرانی، بیا یک چیز نشانت بدهم. همین‌جوری تند راه افتاد آن طرف مسجد. ما هنوز یک سوم قفسه‌های کنار دیوارها را هم تماشا نکرده بودیم. برد برد من را یک گنجه گوشه‌ی مسجد. گفتم الان یک چیز مذهبی می‌خواهد از من بپرسد من هم باید بر و بر نگاهش کنم. رفت گنجه را باز کرد. چند تا آلبوم عکس بیرون آورد. گفت لاله و لادن را یادت است؟ یک لحظه هاج و واج ماندم. گفت آره. آره. چرا یادم نیاید. خیلی سال پیش بود اما. گفت آن‌ها در سنگاپور عمل جراحی داشتند. این را حقیقتا یادم نبود. گفت عمل‌شان متاسفانه موفق نبود و هر دوی‌شان فوت کردند. آن‌ها یک عمر به هم چسبیده زندگی کرده‌اند اما جنازه‌های‌شان از هم جدا شد. گفت بعد از مرگ‌شان آن‌ها را آوردند مسجد بعل‌وی و من خودم برای‌شان نماز میت خواندم. بعد ما را برد شبستانی که جنازه‌ها را آن‌جا گذاشته بودند. آلبوم عکس‌ها هم دست‌مان بود و می‌توانستیم کامل چک کنیم روایتش را. گفت آن روز هم نخست‌وزیر سنگاپور آمده بود این‌جا، هم سفیر ایران آمده بود، هم یک امام شیعه. بعد من نماز خواندم. چون امام جماعت این مسجد من بودم. امام شیعه و سفیر ایران پشت سرم بودند. ما سنی‌ها دست بسته نماز می‌خوانیم. شیعه‌ها دست باز. بعد این تصویر که من دارم با دست بسته نماز می‌خوانم و پشت سرم چند نفر با دست‌های باز و بسته کنار هم‌اند خیلی خبرساز شد. تیتر یک بعضی روزنامه‌ها شد. حتی به من گفتند که رهبر ایران، هم تعجب کرده بود. ولی در سنگاپور ما این را ممکن کردیم که شیعه و سنی کنار هم باشند بدون هیچ مشکلی. بعد هم عکس‌های لاله و لادن را به‌مان نشان داد. عجیب بود. با دقت به عکس‌های لاله و لادن در سنگاپور نگاه کردم. بعد از این که برگشتیم اولین کارم این بود که در موردشان جست‌وجو کنم. صفحه‌ی اینستاگرام‌شان را پیدا کردم:
https://www.instagram.com/laleh.ladan/?hl=en


کنفرانس مطبوعاتی‌شان در سنگاپور برایم خیلی جالب بود. این‌که می‌توانستند انگلیسی صحبت کنند و به خبرنگارهای خارجی گفته بودند که بعد از عمل لاله می‌خواهد وکالت بخواند و لادن می‌خواهد روزنامه‌نگاری بخواند. بسیار جالب بود. به نظرم ایرانی جماعت برای دیدن عکس‌ها و یادگارهای لاله و لادن هم که شده اگر گذارشان به سنگاپور افتاد باید یک سر به مسجد بعل‌وی توی خیابان لویس نزدیک بوتانیک گاردن و مدرسه‌ی لی‌ کوآن یو بزنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *