شهر به نام برج آجری بلندی بود که ۱۰۰۰سال پابرجا مانده بود و بعد از ۱۰۰۰سال هنوز بر ترکمنصحرا فخر میفروخت و مایهی مباهات یک کشور در جهان بود.(در شهریور ماه ۱۳۹۱ گنبد قابوس جزء فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفت.) ۱۳۰کیلومتر از گرگان دور شدیم و رسیدیم به گنبد کاووس. به شهری که روزگاری گرگان قدیم بود و پایتخت یک کشور.
یک راست راندیم به سوی برج قابوس و نفری ۱۵۰۰تومان سلفیدیم و از تپهی برج بالا رفتیم تا به زیارت گنبد قابوس برویم. اگر خارجکی بودیم باید ۳دلار میسلفیدیم، یعنی ۱۰هزار تومان. روی تپه دور برج چرخیدیم و عظمت برج مخروطی را نظاره کردیم. تابلونوشتههای اطراف برج را خاندیم. ۷۰متر ارتفاع برج و ۱۵متر فنداسیون برج و طول قطر استوانهی برج و مخروطش و… چیزی در مورد کاربرد بنا و عجایب دیگرش ننوشته بود.
دور برج چرخیدیم و به نوشتههای آجری دورتادور نگاه کردیم: بسماللهالرحمنالرحیم، هذا القصر العالی، الامیر شمسالمعالی، الامیربن الامیر، قابوس بن وشمگیر، امر به نبائه فی حیاتی،سنه سبع و خمسین و ثلثماته قمریه،و سنه خمس و سبعین و ثلثماته. کلمهی بسماللهالرحمنالرحیم بالای در ورودی نبود! آیا در ورودی قدیمی این برج همین جایی بوده که این در هست؟ نمیدانستیم. کسی نبود که ازش بپرسیم.
رفتیم توی گنبد. محمد رفت در مرکز برج ایستاد و داد زد: برای چی اینو ساختی؟ این به این گندگی و درازی، برای چی ساختیش؟ آقای قابوسبن وشمگیر برای چی ساختیش؟ صدایش هی اکو شد و هی طنین انداز شد… هر چه قدر از مرکز برج دور میشدیم و حرف میزدیم صدایمان کمتر اکو میشد و فقط نقطهی مرکزی برج بود که اکو شدن صدا در آن جادویی بود.
بعد از برج آمدیم بیرون و در میدانگاهی روبهروی در برج که چند متر پایینتر بود ایستادیم. آنجا یک دایرهی آجری بود. من و محمد روی محیط دایره ایستادیم و شروع کردیم به حرف زدن. صداهایمان برای هم اکو میشد. برای کسی که بیرون دایره بود صدا اکو نمیشد. ولی کسی که روی محیط دایره بود صدا را پرطنین و با اکو شدن میشنید… عجب! یعنی به گنبد قابوسی که ۳۰متر آن طرفتر ایستاده ربط داشت؟ یا که به دیوارهی دایرهای اطراف ربط داشت؟
نمیدانستیم.
عکس گرفتیم. محمد گفت بیا از اون سربازه بپرسیم.
سرباز دور تا دور برج قدمرو می رفت و پاسپانی میکرد. گفتم: از سرباز جماعت انتظارت بالاست ها!
ولی چرت گفتم. سرباز داناتر از هر تورلیدری برای خودش آنجا قدمرو میرفت.
وقتی ازش پرسیدیم که این برج به چه دردی میخورده، مثل یک استاد تاریخ شروع به توضیح دادن کرد که: ۳نظریه به عنوان چرایی وجود این برج مطرح شده. یکی این که این برج در زمان پادشاهی قابوس برای جاودانگی و به یادگار ماندن حکومتش ساخته شده. یکی دیگر این که این برج مقبره و محل دفن جنازهی قابوس بن وشمگیر بوده. در زیر برج و در سرداب دور تا دور برج حفاریهای زیادی صورت گرفته. ولی به هیچ جنازهای برخورد نشده. روایته که می گن جنازهی قابوس در یک تابوت شیشهای از سقف مخروطی برج آویزان بوده. تا همین چند سال پیش هم زنجیرهایی از سقف آویزان بود. ولی دزدان فرهنگی اون زنجیرها رو به یغما بردهن. نظریهی سوم هم اینه که ترکمنصحرا وسیع بوده و جرجان مرکز ترکمنصحرا بوده. کاروانها و مسافرانی که به ترکمنصحرا مییومدن برای جلوگیری از گم شدن و راهنماییشون به جرجان نیاز به یه برج بلند داشتن که از چندین فرسخی در دشت دیده بشه. بنابریان این گنبد عظیم برای راهنمایی ساخته شده…
بعد توضیحات تکمیلی هم ارائه داد که این برج بازسازی شده است. در زمان جنگ جهانی دوم برج قابوس محل کنسولگری روسیه بوده و مقر فرماندهی روسها. به عکسهای قدیمی برج هم اگه نگاه کنید قلعه و بارو و خونههای ساخت روسها در اطراف برج رو میتونین تشخیص بدین. روسها به این برج خیلی صدمه زدهن. بعدها رضا خان در بازسازی گنبد قابوس خیلی زحمت کشید…
یک خدابیامرزی به رضاخان دادیم و از سرباز تشکر کردیم و راه افتادیم توی شهر گنبد.
خیابانهای گنبد صاف و مستقیم بودند و پیادهروها گلهگشاد. پیادهروها جوری بودند که هیچ وقت مجبور نمیشدی برای رفت و آمد به سوارهرو بروی. کوچهها و خیابانها مرتب و منظم و شطرنجیوار بودند. بعدها که از گوگل پرسیدم جواب داد که معماری گنبد کار آلمانیهاست و به خاطر همین یکی از مرتب و منظمترین معماریهای شهری ایران را دارد. از آن طرف هم گنبد مرکز استان نشده بود و بیخودی شلوغ پلوغ نشده بود و شهوت مثل پایتخت شدن را نداشت و خوب شهری مانده بود. و گنبد شهر زنان و دختران کشیده و بالابلند و بُلهباریک ترکمن بود.
زنان و دخترانی با چشمهای مورب ترکمنی که لباسهای رنگابه رنگ و یکسره و تنگ ترکمنی میپوشند و شال ترکمنی به سر میگذارند و دو پر شال را هم هیچگاه گره نمیزنند. رها و آزاد در خیابان روانه هستند و چشمان مردان ترکمن پاکتر ازین حرفهاست که بخاهند با نگاهشان… زنان و دختران گنبدی با لباسهای آبی و سبز و قهوهای و قرمز و زرد و شالهای طرحدار ترکمنی چشم را خیره میکردند و تو دلت میخاست نگاهشان کنی… وقتی توی خیابانهای گنبد راه میرفتیم و دختران گنبدی را نگاه میکردیم یاد آتش بدون دود نادر ابراهیمی افتاده بودم و یاد سولماز.
آن تکه از کتاب که نادر ابراهیمی میگفت: “اگر جوانی به او خیره میشد، سولماز میایستاد و فرصت میداد. بعد میگفت: پسر! خوب نگاه کردی؟ حلالت باشد! گناهت پای من! دلت میخواست سولماز اوچی را ببینی، و دیدی. اما اگر دفعهی دیگر که از مقابلت رد میشوم سرت را پایین نیندازی، به گالان میگویم چشمهایت را از کاسه دربیاورد و برای مادرت بفرستد…” (آتش بدون دود- جلد دوم- ص۱۸)
جمعه بود و شهر تعطیل بود و فقط چند مغازهی قماشفروشی باز بودند. وقت ناهار شده بود و گرسنه بودیم. روبهروی برج گنبد قابوس یک پیتزافروشی به سبک تهران بود با قیمتهای تهرانی. آن طرفتر هم یک کبابی بودیم. گفتیم یک دور دیگر توی شهر بزنیم تا برای ناهار یک فکری بکنیم. سوار ماشین شدیم و از گنبد قابوس دور شدیم.
کمی جلوتر چشممان خورد به یک مسجد تکمناره که شبیه کلیسا بود. رفتیم به سمتش. مسجد ئیلمحمد بیکزاده بود. یک مسجد برای اهل تسنن. به این فکر کردم که زندگی در میان آدمهایی که همهشان یک مذهب را دارند و ندیدن تنوع در قومیتها و مذاهب بدجور برایم عادت شده. یک جور دگماندیشی ناخاسته را در وجودم حس کردم…
توی شهر گشتیم و کمی جلوتر از برج قابوس رفتیم توی کبابسرای وحدت. چند تا کبابی دیگر را هم دیده بودم. ولی نمیدانم چرا از پیرمرد سفیدموی ترکمن که چشمهای موربش را یک عینک ته استکانی بزرگ پوشانده بود خوشم آمد. وقتی وارد مغازهاش شدیم خوب با ما تا کرد و ازمان مهلت خاست تا برود نان داغ بخرد و برگردد. مغازهاش تر و تمیز بود. پشت مغازهاش چند تا آلاچیق هم داشت. بغل مغازهاش هم یک کوچهی باریک بود که دیوارهایش رنگ آبی داشتند و وسط کوچه را هم پر از گلدانهای گل کرده بود… ناهار را مهمانش شدیم…
وقتی حساب کردیم از مغازهاش بیرون آمد و ما را بدرقه کرد. ازش پرسیدیم که برای رفتن به خالد نبی باید چه جوری برویم. لهجهی خیلی جالبی داشت. بهمان گفت که انتهای همین بلوار بروید به سمت کلاله و بعد به سمت قره تمزتوزی و… به کلاله میگفت آکلاله… ازش در مورد جادهی اینچهبرون هم پرسیدیم. گفت که ۷۰کیلومتر است و اگر بخاهید مثل من لاکپشتی بروید ۱ ساعت طول میکشد، ولی برادرم ۲۰دقیقهای از اینجا به اینچهبرون میرسد. بستگی دارد که چهجور رانندهای باشید دیگر…
ازش تشکر کردیم و راه افتادیم…