یادداشت پردیس جلالی بر کتاب «چای سبز در پل سرخ» در سایت نقد و بررسی کتاب وینش.
رویای سفر به افغانستان، احتمالاً پررنگترین رویای سالهای آخر نوجوانی من بوده است. همین است که هر چه رنگ و بویی از این سفر داشته باشد، به شدت جذبم میکند. چرایش مهم نیست. مهم، کتاب تازهدرآمدهی فعالان «انجمن دیاران» است.
انجمنی که به گفتهی خودشان، در سال ۱۳۹۶ «با دغدغهی اصلاح نگرشهای اشتباه به مهاجران، مطالعه و پژوهش در مورد موضوع مهاجرت و مهاجران و تلاش برای بهبود قوانین عجیب و غریبی که زندگی مهاجران در ایران را سخت کرده بود، شروع به کار کرد». البته که این دغدغهمندی در کتاب چای سبز در پل سرخ سید پیمان حقیقت طلب، محسن شهرابی فراهانی و حسین شیرازی، نویسندگان کتاب، به سادگی قابل تشخیص است.
سه موضوع در ابتدای کتاب، قابل توجه است. همین سه نفره نوشتن این سفرنامه، اولین چیزی است که به چشم میآید و آن را جالب میکند. متن اما یکدست است و فارغ از اول شخص جمع بودن فعلهایش، هیچ نشانی از تفاوت راویها نمیبینی. جز مثلاً انجیرهای توی جیب پیمان یا چهرهی فرنگی حسین که او را به قسمت فرست کلاس هواپیما هدایت میکند! یعنی حتی نگاهشان به ماجرا هم یکسان است؟ ظاهراً هست.
دومین چیزی که در مقدمه توجه را جلب میکند، تقدیر از رضا امیرخانی است. اسمی که احتمالاً با دو کلیدواژهی سفرنامه و افغانستان، بعید است به یادش نیفتیم. به یاد او و «جانستان کابلستان»اش. جلوتر که میرویم اثر او را به شکل انکارناپذیری در نثر و نگاه و رویکرد کتاب میبینیم که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. و سومین و شاید مهمترین موضوع این است که کتاب به روایت افغانستان پیش از سیطرهی دوبارهی طالبان میپردازد و همین آن را برای خواننده با غمی در زمینه همراه میکند.
سفرنامهی «چای سبز در پل سرخ»، با فهرست بلندبالایش، مجموعهی جامعی است از هرآنچه کسی ممکن است بخواهد در مورد افغانستان بداند. این گروه سه نفره، تمام تلاش خود را برای پوشش ابعاد متنوع زندگی در افغانستان (البته افغانستانِ ۱۳۹۷)، از وضعیت خیابانها و حملونقل گرفته تا درمان و بیمه و تحصیل، از قصهی آدمها گرفته تا کسبوکارهای رو به پیشرفت و ارتباط با ایران، کرده است.
کتاب مفصلی است با فصلبندیهای کوتاه چند صفحهای. چیزی شبیه به مشتی آجیل که دانه دانه بالا بیاندازی و متوجه نشوی نشستهای چند فصل خواندهای. همین، کتاب را گیرا و زمین گذاشتن آن را سخت کرده است.
نثر کتاب روان است و خواننده را همراه میکند. اینجا و آنجا سعی شده از کلمات و عباراتی با گویش مردم افغانستان استفاده شود. که حالتی دولبه دارد. از طرفی ایجاد صمیمیت میکند و دریافتن گاه به گاه واژهای شعرگونه در صحبتهای روزمره جالب است اما از طرف دیگر گاهی زیاده از حد و نمایشی میشود. مثلاً با خودت میگویی خب متوجه شدیم «تلاشی» کردن چیست و «چکر زدن» را کجا به کار میبرند.
حالا دیگر بهتر نیست همان واژههای آشنای خودمان را به کار ببرید؟
نکتهی دیگر لحن کتاب چای سبز در پل سرخ است که بیش از حد به لحن رضا امیرخانی میماند. انگار که خود او این کتاب را نوشته باشد یا شاید شاگردان خلف او. آدمی باسواد و صلحجو که دنبال دردسر نمیگردد اما در عین حال گهگاه انتقاد بیخطری هم وسط میاندازد! شخصی که از تلخیها عصبانی نیست، خودش را دست بالا میگیرد و بنابراین پیشنهاد اصلاح میدهد و نگاهی شاد، موزهای و برادرانه دارد.
این لحن البته به مرور که با سیر کتاب همراه میشویم، آزاردهندگی خود را از دست میدهد یا حداقل فراموش میشود و جای خود را به لذت جذب اطلاعات دست اول میدهد.
نگاه کتاب به وضوح نگاهی مهندسی است. انگار کسانی آن را نوشتهاند که با حل مساله سر و کار دارند. بنابراین خوانندهی عصبانی که از مطلقاً مردانه بودن این روایت آزرده میشود و از خودش میپرسد پس زنها کجا هستند جز در اشارههایی کوتاه به حضورشان پشت چادرها یا قصههای کوتاهی از قربانی بودنشان، لازم است احساساتش را قورت بدهد و به آمار و ارقام و توصیفاتی توجه کند که با تعدادی دو دو تا چهار تا، در پی ارائهی پیشنهادات کاربردی است. گویی نویسندگان نموداری از آنچه میبینند بدون درگیری احساسات ارائه میدهند و بعد میگویند خب حالا این کارها را میشود کرد.
شکی نیست که کتاب چای سبز در پل سرخ کتابی مفید است. چه برای آنان که دغدغهی حرکت دارند چه برای خوانندهای کنجکاو که میخواهد افغانستان چند سال پیش را بشناسد. افغانستانی که هیچ چیز را تمام و کمال پشت سر نگذاشته است و از هر زخمی که تن تاریخش را آزرده، ذرهای را در خود نگه داشته است.
مسافران دیاران، تا حدی که فرصت و منابعشان اجازه میداده، در سفر به گوشه و کنار هرات و کابل، نشانهای از هر کدام از این زخمها را توی کولهپشتیشان گذاشتهاند و تصویر را کامل کردهاند. در این بین البته حتماً درهایی هم به دلایل مختلف به رویشان بسته ماننده و «تلاشی»های مداوم هم مجوز عبور از آنها نشده. کمترینش شاید دانشگاه کابل و مزار گوهرشاد بیگم باشد و بزرگترینش، زندگی در جریان خارج از خیابان: خانههای مردم.
پیشتر گفته شد که این سفرنامه، کمتر احساسات خواننده را درگیر میکند. در پایان، اطلاعات خوبی به دست آوردهای اما از تمام شدنش، اشک در چشمهایت حلقه نزده است! حتی روح نوستالژیکی که خاصیت آگاهی از قرار گرفتن سالهای قبل از ظهور دوبارهی طالبان در مه است، آنطور که شایسته است، چیزی را در تو تکان نمیدهد.
اما تصاویری هست که در ذهن میماند. مثلاً تصویر مسجد شاه دوشمشیره و ترس مسافران ما از نگاههای شیخ، مثلاً پل سرخ و کتابفروشیهایش، مثلاً مفهوم «چای سبز»، مثلاً جوان پرشوری که در سرش سودای تاسیس مراکز زیبایی لاکچری زنجیرهای را میپروراند و میگوید: «مردم افغانستان را یک دانه حال بهشان بده، دو دانه حال بهت میده.» و پررنگتر از همه، پسربچهی فارغ از جهانی که در شبی تاریک، بادکنک به دست وسط چهارراهی از آن سرزمین، بیخیال نشسته و دست از نظارهی غوغای اطراف برداشته است.