جاده باریک و پیچ در پیچ و خلوت است. میثم پشت فرمان نشسته است و میراند. گندمزارها تا دور دستها ادامه دارند. آن دورها تپهها با دامنهای پر چین و شکنشان خاستنیاند. هر از گاهی گلهی گوسفندی با چوپانش دیده میشود. هر از گاهی تک درختها. بعد باغهای میوه. سیبهای زرد. زردآلو. درختهای گردو. بعد کامیونی که با سرعت لاک پشتی، سینه کش گردنهای را بالا میرود. باد در دشت زنجان شدید میوزد. تراکتورها سر بعضی زمینها مشغول شخم زدناند…
یک ساعت بعد از سلطانیه به قیدار میرسیم. روی نقشه نوشته است قیدار. اما قیداریها با اصراری عجیب نام شهرشان را قیدار نمیگویند. به شهر خدابنده خوش آمدید. دادگستری خدابنده. پاسگاه نیروی انتظامی خدابنده. فرمانداری خدابنده… عجیب است. آخر چرا خدابنده؟! قیدار قرنها نام این شهر بوده. به خاطر آرامگاه قیدار نبی. و آن وقت حضرات برداشتهاند نام پیامبری از پیامبران خدا را از شهرشان پاک کردهاند و اسم پادشاهی که ۴۰کیلومتر آن طرفتر گنبدی برای خودش ساخته گذاشتهاند روی شهرشان. سلطان محمد خدابنده را چه به قیدار آخر؟!
ظهر جمعه است و شهر تعطیل. کنار یک ساندویچی میایستیم و نوشابه میخریم و آدرس آرامگاه قیدار نبی را میپرسیم. کمی جلوتر به سمت راست میپیچیم و وارد خیابانی میشویم که به آرامگاه قیدار نبی میخورد. کمی که در خیابان بالا میرویم به چیزی برنمی خوریم. دوباره سوال میکنیم. امیر پورمیرزا ترکی بلد است. میگوید: مشهدی باقوشدا و ترکی میپرسد و ترکی جواب میشنود. ترکی بلد بودنش بعضی جاها خیلی به درد میخورد. میرویم جلوتر و بعد کوچهها را رد میکنیم. گنبد آجری و کاهگلی آرامگاه قیدار نبی را میبینیم و دوباره برمی گردیم. کوچهی تنگ و باریکی است که به آرامگاه میرسد. اول کوچه یک گودال عظیم کنده شده. میثم به سختی و با ترس اینکه کف ماشین توی این گودال به زمین گیر کند ماشین را رد میدهد…
آرامگاه قیدار نبی با آنچه که در ذهنمان ساختهایم زمین تا آسمان فرق میکند. زمین خاکی جلوی آرامگاه. آشغالهایی که رها شدهاند. جوی آبی که همین طور روان است. ظهر جمعه است و بقعهی قیدار نبی عجیب اندوهناک. پیرمردها و پیرزنها آرام آرام و در سکوت مشغول رفت و آمدند. گنبد آرامگاه به شدت مهجور نشان میدهد. گنبد زنگولهای که یادگار قرنها است، خاکی و بیرنگ بر فراز بقعهی قیدار نبی نشسته. توی گنبد کوچک است. ضریحی که توی عکسها دیده بودم ضریحی چوبی و قدیمی بود. اما توی بقعه دیگر خبری از آن ضریح خاص و چوبی نیست. ازین ضریحهای برنجی که توی همهی امامزادههای واقعی و الکی ایران ساختهاند گذاشتهاند. و خیلی پر زرق و برق و مضحک و در تضاد با فضای آرامگاه. گچ بریها قدیمی و سادهاند. خبری از آینه کاری نیست. بهتر. فقط ای کاش یک دستی به سر و روی این بقعه میکشیدند و این دیوارههای گچی این قدر سیاه و کثیف نمیبودند. کتیبههای قرنهای پیش هنوز پا بر جاست. چند نفر مشغول نماز خاندناند. سنگینی فضای عصر جمعه توی محوطه و توی بقعه یک جوری است…
قیدار نبی پسر اسماعیل بود. نوهی حضرت ابراهیم و جد بزرگ حضرت محمد. قیدار یعنی سیاه پوست. روی دیوار بقعه استفتایی از آیت الله مرعشی نجفی زدهاند در مورد صحت اینکه اینجا آرامگاه قیدار نبی است… ولی انگار قیداریها رهایش کردهاند. همین که اسم شهرشان را از قیدار به خدابنده تغییر دادهاند خیلی حرف است…
اطراف آن بقعهی قدیمی حجرههای حوزهی علمیهی امام صادق شهر قیدار است. جلوی حجرهها را میرویم و به داخلشان و جلویشان نگاه میکنیم. یک اتاق کوچک با فرش و پشتی و مخده و بخاری. مثل عکسهای تبعید امام خمینی به نجف اشرف. جلوی یک حجره ریکا و اسکاچ است. جلوی حجرهی دیگر یک کتابخانه پر از کتابهای عربی و قرآن و مفاتیح و عکس رهبر جمهوری اسلامی در فضای باز. جلوی یک حجرهی دیگر خیلی مغرورانه نوشته: وقت بیکاری شما وقت مطالعه ی ماست…حمام حوزه علمیه درش باز است. رختکن کثیف. گربهای که مشغول رفت و آمد است. سقف حلبی راهروی حمامها. کثیف و در هم بر هم… بوی خوبی نمیدهد… برمی گردیم. چند عکس به یادگار از بقعهی قیدار نبی می گیریم برمی گردیم و سوار ماشین میشویم و به سوی گرماب و غار کتله خور راه میافتیم…