در رستورانت محمدی

راستش حالم گرفته بود. ورک‌شاپ عصر اصلا بهم خوش نگذشت. یک ورک‌شاپ یک ساعت و نیمه بود در مورد نوشتن گزارش سیاستی. مربی خودش یکی از فارغ‌التحصیلان مدرسه‌ی ال کی وای بود که چند سالی توی بخش‌های مختلف دولت سنگاپور کارش نوشتن گزارش سیاستی بود. خیلی تند حرف می‌زد و من واقعا از پیگیری حرف‌هایش وامی‌ماندم. روی مخ‌تر برایم این دخترهای کناردستی‌ام بودند. این نسل جدید گویا دیگر با کاغذ سر و سری ندارد. لپ‌تاپ‌شان را باز کرده بودند جلوی‌شان و به سرعت برق و باد انگشت‌شان هر چیزی را که‌ آقای مربی می‌گفت تبدیل به کلمه می‌کرد. تق تق تق. به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا تایپ ده‌انگشتی انگلیسی را هم یاد نگرفتم. بعد پیش خودم فکر کردم این تایپ انگلیسی فارسی‌ام چه‌قدر آدم‌های اطرافم را احتمالا تحت تاثیر قرار می‌داده و خودم خبر نداشتم. وسطش یک بیست دقیقه‌ای وقت داد که در مورد موضوع کاهش روزهای کاری هفته یک گزارش سیاستی بنویسیم و هر چیزی هم اعم از داده و فلان و بیسار خواستیم از خودمان دربیاوریم. یک بیست دقیقه‌ای زور زدم یک چیز دری وری‌ای سر هم کنم. بعد گفت گروه‌های دو نفره شوید نوشته‌های هم را بخوانید. دو دختر سمت چپم مالزیایی بودند. رفتند ور دل هم. دو تا دختر سمت راستی‌ام تایلندی بودند. آن‌ها هم رفتند ور دل هم. دیدم انگلیسی آن دو مالزیایی خیلی تند و تیز است. خودم را قاطی تایلندی‌های سمت راستی‌ام کردم. هم نوشته‌ی آن‌ها دری وری بود، هم نوشته‌ی من. هیچی. وقت کم بود و آقای مربی هم از میان همه‌ی مقاله‌ها فقط یک نفر را بررسی کرد و تمام. ورک‌شاپ بیخود. ضعف‌های دیگری بر من نمایانده شده بود و حالم گرفته بود. یک کم ترسیده‌ام که ادامه‌ی ترم را چه خاکی بر سرم بریزم.
آخر کلاس جلال (هم‌کلاسی افغانستانی‌ام) گفت: هی پیمان شام می‌آیی با ادموند برویم بیرون؟ گفتم چرا که نه. کاشف هم پایه شد. کاشف دوست هندی‌ام است. دیروز با هم بدمینتون بازی کردیم و خیلی حس خوبی دارم بهش. انگلیسی حرف زدنش با بقیه‌ی هندی‌ها فرق دارد. چون اهل شمال شرقی هندوستان (یک جایی نزدیک بنگلادش) است. من یک هم‌خانه‌ای بنگلادشی هم دارم. با هندی‌ها خیلی فرق دارند. این روزها هم که توی بنگلادش دولت سقوط کرده خیلی در مورد بنگلادش صحبت می‌کنیم. بقیه که می‌فهمند من ایرانی‌ام در مورد جنگ ایران و اسرائیل از من سوال می‌کنند. از روز اول که آمده‌ام این‌جا هر کس فهمیده من ایرانی‌ام این سوال را تقریبا از من پرسیده.


این‌جوری‌ها شد که شام مهمان یک سنگاپوری شدم که چند باری به افغانستان سفر کرده بود و یک بار هم به ایران: جشنواره‌ی تاتر فجر. تالار وحدت تهران به وجدش آورده بود. ادموند آدم عجیبی بود. تیپیکال یک سنگاپوری: تا خرخره تحصیل‌کرده در چند رشته و آخر کاری هم کارمند دولت. تخصصش هنر بود و پروژه‌های دکترا و پسادکترایش در مورد تاتر در افغانستان بود. تجربه‌ی تدریس در دانشگاه هم داشت. لیسانسش را همین دانشگاه ملی سنگاپور بود. ارشد نیویورک و دکترا در منچستر. با هم جلوی مصطفی‌سنتر قرار گذاشته بودیم و ما هم کمی دیر رسیدیم. من را که دید گفت سلام. گفتم سلام. حال شما. از فارسی یک سلام را یاد گرفته بود و یک خیلی ممنون. برایش توضیح دادیم که خیلی ممنون را ایرانی‌ها می‌گویند و افغانستانی‌ها می‌گوید تشکر. یک باری که به ایران آمده بود بهش خوش گذشته بود. پیدا بود. چیزی که خیلی تحت تاثیر قرارش داده بود زن‌های ایرانی بودند. سال ۲۰۱۶ آمده بود و می‌گفت در مقایسه با افغانستان زن‌های ایرانی پادشاهی می‌کردند. یک کم بعضی جاها در مورد حجاب‌شان جلوی پلیس نگران می‌شدند. بعدش کلا بی‌حجاب می‌شدند. خندیدم. با یک تحسینی از قدرت زنان ایرانی صحبت کرد که حقیقتا خوشم آمد. به‌مان پیشنهاد داد که برویم یک رستوران بنگلادشی. من با قیافه‌ی غذاها اصلا حال نکردم. ولی چاره‌ای نبود. کاشف و جلال پسند کرده بودند. یکهو دیدم ادموند دارد از هر غذا یک کاسه سفارش می‌دهد. نگران شدم که بابا من می‌خواهم تا جای ممکن کم‌خرج باشم و دارم خودم آشپزی می‌کنم که پول خرج نکنم. نکن توی پاچه‌ی من. ولی دیدم ای دل غافل چه آقای لارجی، خودش کل پول غذاها را پرداخت کرده.

بهش گفتم بهرام بیضایی را می‌شناسی؟ نمی‌شناخت. ناراحت شدم ته دلم که چطور بهرام بیضایی را نمی‌شناسی. توضیح داد که در مورد تاتر در ایران خود ایرانی‌ها خیلی کار کرده‌اند و به همین خاطر من سراغ تاتر ایران اصلا نرفتم و سعی کردم بروم سراغ تاتر در افغانستان که ناشناخته است و خیلی کم کار شده. در مورد طالبان صحبت کردیم. برایش توضیح دادم که به نظرم تاثیرات حضور طالبان خیلی فراتر از کشور افغانستان بوده و به نظرم حتی این روزهای بنگلادش که بنیادگراها دارند قدرت را دست می‌گیرند هم از طالبان تاثیر پذیرفته است، حتی به نظرم اعتراضات دو سال پیش ایران هم یک جورهایی تاثیر طالبان بوده. چطور؟ تندروها به این خیال رسیدند که می‌توانند سفت و سخت‌تر باشند. ولی جامعه‌ی ایران واکنش نشان داد. جلال هم موافق بود که آمدن طالبان تاثیراتی فراکشوری داشته. به نظرش آمدن طالبان این خیال را در ذهن خیلی‌ها ایجاد کرده که می‌توانیم آمریکا را دک کنیم و خودمان قدرت را در دست بگیریم. بنگلادش امروز هم انگار تحت تاثیر همچه تفکری است.
ادموند ازم پرسید چرا زن‌های ایرانی این قدر قوی‌اند؟ گفتم به خاطر تحصیل. اگر زن‌های افغانستانی هم می‌توانستند این قدر تحصیل‌کرده باشند با یک جامعه‌ی متفاوت روبه‌رو می‌شدیم. سوال بعدی‌اش زیرکانه‌تر بود. از کاشف پرسید ولی زن‌های هندی هم تحصیل‌کرده‌اند. اما اصلا قدرتمند نیستند و قربانی‌اند. کاشف فرضیات خودش را توضیح داد. این‌جا حرف‌زدنش چون هیجان‌زده شده بود تند و تیز شد و رسما نصف حرف‌هایش را نفهمیدم. اما کلیاتش این بود که کلا آدم‌ها در هند با این تفکر بزرگ می‌شوند که نباید به قانون احترام گذاشت و باید پیچاند. این تفکر باعث می‌شود همه چیز از جمله تحصیل بی‌معنا شود. این رفتار در میان زن‌ها هم وجود دارد. این کم‌احترامی به قانون باعث می‌شود که به هیچ صراطی مستقیم نباشند. توی ذهنم پیش خودم گفتم ایران هم دارد به این راه کشیده می‌شود و شاید در ایران آینده، زن‌ها به قدرتمندی امروز نباشند…


ادموند می‌خواست یک ان جی او توی افغانستان راه بیندازد. برایش توضیح دادم که مردم افغانستان به ان جی اوهای بین‌المللی خیلی نگاه منفی‌ای دارند. جلال هم تصدیق کرد حرفم را و دلیلش را فساد مالی جاری در ان‌جی‌اوهای زمان جمهوریت گفت. ادموند تعجب کرده بود.
از غذاهایی که ادموند سفارش داده بود عکس گرفتم. رستورانه خیلی بنگلادشی بود. این‌جوری بود که اسم غذاها هم نوشته نشده بود. ادموند هم حتی نمی‌دانست این‌ها چه غذاهایی هستند. خانه که آمدم به شاه‌نور نشان دادم و اسم چند تا از غذاها را یاد گرفتم: ماتون کاری، چیکن کاری، سابجی باجی، چیکن بریانی و… نتوانستم ارتباط برقرار کنم راستش. با غذاهای مالزیایی نزدیکی بیشتری دارم تا بنگلادشی!
ادموند ماشین داشت. نمی‌دانم این لارج بازی‌ها جزء اخلاق سنگاپوری‌هاست یا ادموند به یاد روزهای خوشش در افغانستان همچه حرکتی زد. بنزین این‌جا لیتری بین ۲.۹ تا ۳.۵ دلار سنگاپور است، تقریبا لیتری بین ۱۳۵ هزار تومان تا ۱۶۰ هزار تومان. ما را تا دم در خوابگاه رساند. یک هوندای هاچ‌بک داشت. جلال خواست کمربند سرنشین عقب را ببندد. ادموند گفت توی سنگاپور اجباری نیست کمربند عقب. گفتم توی ایران هم همین‌جوری است. جلال گفت البته توی افغانستان هیچ کدام از کمربندها اجباری نیست و خندیدیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *