شانسی شانسی بود که بازی مهمی درآمده بود. یعنی راستش اصلا برایم مهم نبود که بازی مهمی باشد یا نباشد. فقط میخواستم جو استادیوم را تجربه کنم. اما بازی حساسی شده بود. همین اهمیت بازی باعث شده بود که آدمهای استادیومبرو را در منتهیالیه احساساتشان ببینم. وقتی در راه برگشت بودیم چهرهی آدمهای سکوی ۱۸ استادیوم آزادی هی توی ذهنم میرفت و میآمد. تکه دستمال کاغذیای که برای در امان ماندن گوشم از صدای بوقها و عربدهها و فحشها از نیمهی دوم بازی به بعد توی گوشم فرو کرده بودم، آن تو گیر کرده بود و در نمیآمد و صداهای اتوبان و داخل ماشین را بم میشنیدم و همزمان آدمهایی که دیده بودم داشتند توی ذهنم درونی میشدند: سربازهای جلوی درها، آن پسره که منتظر دعوا بود، آن پسر بغلدستیام که از بس سیگار و گل کشید سر من به قیلی ویلی افتاده بود، آن لیدره که فحشهای کافدار به ما میداد تا استقلال را تشویق کنیم، آن بستنیفروشه، سپهر حیدری و…
صادق گفت ساعت ۴ توی پارکینگ ورزشگاه باشید. بازی ساعت ۸ شب شروع میشد. اما صادق گفته بود ۴ باید ورزشگاه باشید. وگرنه صندلی گیرمان نمیآید. من و حمید قبلا یک بار یک عید با دوچرخه کل مجموعهی ورزشگاههای آزادی را رکاب زده بودیم. معمولا عیدها مجموعهی ورزشگاههای آزادی برای گشت و گذار درهایشان باز میشود. حتی توی ورزشگاه دوچرخهسواری هم رفته بودیم و بعدش دور دریاچه آزادی رکاب زده بودیم. فضای بیرونی استادیوم ۱۰۰هزار نفری را هم رکاب زده بودیم. حمید آن روز درهای سکوهای ۷ و ۸ را نشانم داده بود. گفته بود بعد از بازی ایران و ژاپن چند نفر بر سر ازدحام آدمها برای خروج جلوی همین درها زیر دست و پا ماندند و کشته شدند.
صادق بهمان گفت ساعت ۴ پارکینگ ۱۸ یا ۱۹ یا ۲۰ باشید که نزدیکترین پارکینگها به درهای شرقی استادیوم هستند. درهای غربی بسته بودند و به درد نمیخوردند. سکوهای غربی باید بازسازی میشدند و به خاطر همین تماشاچی به آن سکوها راه نمیدادند. با ماشین حمید وارد پارکینگ شدیم. یکهو سربازه گفت سرنشینها پیاده شید. مگه نمیدونید که وقتی مییاید استادیوم سرنشین باید قبل از ورود به پارکینگ پیاده شه؟ گفتیم نمیدانیم. سربازه قه قه مسخرهمان کرد که بار اولتان است میآیید استادیوم؟ گفتیم آره و به لشکر ماشینهای یگانویژه که تند تند از کنارمان رد میشدند و گرد و خاک روی سروکلهمان میریختند زل زدیم. هدایتمان کرد به سمت درهای آدمرو. ۶-۷ سرباز آنجا بودند. بطری آبمعدنی نیملیتری توی دستم را که دیدند گفتند بطریتو همین جا بنداز. اجازه نداری بطری آب ببری! بطری آب را سر کشیدم. ساعت ۴ عصر بود و آفتاب توی ملاجمان. بعد هم بطری را انداختم کنار در. سرباز خیلی خشن و محکم به همهجای بدنم دست مالید و بعد اجازهی ورود داد. همان اول ورودی پر بود از هوادارهای استقلال. کلاه آبی و سفید روی کلهی بعضیهایشان بود. خیلیهایشان ردای آبی به گردنشان بسته بودند. رداهای آبی پر از شعار: استقلال عشق منه. استقلال افتخار آسیا. از این حرفها. بعد از چند صد متر رفتیم توی یک صف ایستادیم. خیلی تماشاچیها بوق داشتند و با شیپور صدا تولید میکردند. باید بلیط نشان میدادیم میرفتیم تو. بالای ورودی لیست اقلام ممنوعه برای ورود به ورزشگاه را نوشته بود:
لیزر- فشفشه و دودزا- بطری و اشیاء پرتابی- چاقو و هر وسیلهی برنده- عطر و اسپری- لپتاپ و دوربین عکاسی- لیوان و وسایل شیشهای- همراه داشتن سیگار و فندک- یخ- طبل و سنج- انواع میوه با قابلیت پرتابی-نماد قومگرایی شیطانپرستی- پارچه نوشته و بنر- پرچم سایر کشورها…
پقی زدم زیر خنده. انواع میوه با قابلیت پرتابی؟ انگور قابلیت پرتابی نداشت احتمالا و سیب داشت!
رفتیم یک مرحله جلوتر. دوباره بازرسی بدنی شدیم. رفتیم جلوتر. دوباره باید از یک سری داربست زیگزاگ رد میشدیم و بلیط نشان میدادیم. دوباره یک بازرسی بدنی بود و این یکیها هم با جدیت قبلیها دست به همهجای بدنمان مالیدند که مبادا اشیای ممنوعه وارد کرده باشیم. تا رسیدیم به خود ورزشگاه. آنجا دوباره یک سری گیت بود که بلیت را به لیزرخوانش نشان میدادیم و باز میشد تا وارد استادیوم صدهزار نفری آزادی شویم.
ساعت ۴:۴۰ دقیقه بود که وارد ورزشگاه شدیم. بزرگ بود و آدم را تحت تاثیر قرار میداد. بلیت ما برای سکوی ۱۸ بود. طبقهی اول بودیم. تا وارد سکوی ۱۸ شدیم چند نفر که ساعدهایشان پر از تتو و خالکوبی بود و یکیشان زیر چشمش جای بخیهی چاقوخوردگی داشت بهمان گفت سه ردیف اول نشینیدها. وگرنه ک…تون میذاریم. ما هم چانه نزدیم. رفتیم ردیف چهارم نشستیم. سکوی شرقی نشسته بودیم و آفتاب هر چه به غروب نزدیکتر میشد با زاویهی شدیدتری توی صورتمان میتابید. کلاه آفتابگیر برده بودیم. اما باز هم خورشید داغ خرداد اذیت میکرد. هنوز ۳ ساعتی مانده بود تا بازی.
اولها هر ده دقیقه از هم ساعت را میپرسیدیم. آفتاب بدجور توی ملاجمان میتابید. ساعت ۵:۳۰ بود که تابلوی ورزشگاه را هم روشن کردند و دیگر میشد ساعت را بدون پرسیدن از هم فهمید. حمید گوشهی بالایی طبقهی دوم ورزشگاه را نشانم داد. گفتم سکوی ویژهی دخترهاست. درحالیکه سکوهای طبقهی پایین داشت پر میشد، هنوز آنجا خالی بود و فقط ۱۲-۱۳ نفر خانم چادری جا به جا نشسته بودند.
ورزشگاه به سرعت پر شد. شماره صندلی و اینها معنا نداشت. هر کس هر جا دلش میخواست مینشست. سیگار زیاد میکشیدند. بغلیهایم همه پی در پی سیگار میکشیدند. حتی پیرمردی که جلویم نشسته بود هم تند تند سیگار میکشید و من مثل پرایدی که عقب یک مایلر تو سربالایی روان باشد و در ابری از دود فرو رفته باشد، پشت سر هم دود میخوردم. صادق گفت اگر دستشویی میخواهید الان بروید. نزدیک بازی و سر بازی اصلا نمیشود دستشویی بروید. اگر هم بروید وقتی برگردید صندلیتان از کف رفته. بوفههای خوراکی بالای سکوها آبمیوه پاکتی میفروختند و بیسکوییت و کلوچه. هیچ کدام آب معدنی نمیفروختند. هم ورود آب به ورزشگاه ممنوع بود هم فروش آن توی بوفهها.
آقای پشت سریمان از ما عکس یادگاری گرفت. بعد شروع کرد به قصه گفتن: جوونتر که بودم از شب قبلش مییومدم استادیوم. چادر میزدیم تا صبح. آفتاب که میزد یه املتی نیمرویی چیزی درست میکردیم. ساعت ۶ صبح که در ورزشگاه رو باز میکردن مییومدیم رو سکوها میشستیم تا ساعت ۶ که بازی شروع بشه. تا بازی تموم بشه و اینها ساعت میشد ۱۱-۱۲ شب. له و خسته اما پرانرژی برمیگشتیم خونه. یه فصل من تمام بازیهای استقلال رو اومدم استادیوم تماشا کردم. این داداشمون رو میبینید؟ امروز از شاهرود اومده بازی رو نگاه کنه.
به پسری که موهای بلندش را بالای سرش گوجه کرده بود نگاه کردم. خیلی جوان بود. چشم تو چشم شدیم. گفتیم دستمریزاد. بعد تو دلم گفتم چه حالی داره پسر این بشر. این همه راه برای تماشای بازی فوتبال استقلال؟! البته هر چه لحظهها بیشتر گذشتند فهمیدم که قضیه خیلی جدیتر از چیزی است که فکر میکردم.
کم کم سکوهای دخترها هم پر شد. این قدر دور بودند که نمیدانم اصلا میتوانستند بازی را ببینند یا نه. بعد به این فکر کردم که همین حق حضور در گوشه و در حاشیه هم به همین راحتی به دست نیامده و یاد دختر آبی افتادم که به خاطر حسرت یک بار ورود به ورزشگاه و تماشای فوتبال از نزدیک خودش را آتش زده بود. همان حضور دور دخترهای آبیپوش آن گوشه برایم غرورآمیز شد.
تمام صندلیهای طبقهی اول هم پر شدند. بعد شعار دادنها شروع شد. بوق میزدند. بچههای ۸-۹ سالهی کنارمان همه بوق و شیپور دستشان بود و هی بوق و شیپور میزدند. لیدرها بین جمعیت پخش شدند. خیلیهایشان کارت «مشوق تیم استقلال» داشتند. آدمهای گولاخی بودند و صدای بلندی داشتند و خشونت از چشمهایشان میبارید. آن سمت ورزشگاه همه دستهایشان را بالا بردند و گفتند استقلال، این طرفیها بلند داد زدند: سرور پرسپولیسه. صدای کوبنده و یکدست جمعیت توی استادیوم پیچید و تکرار شد و خیلی جالب شد. دوباره آن طرفیها گفتند استقلال. این طرفیها داد زدند سرور پرسپلیسه. بغلدستیام آن چنان از ته دل گفت سرور پرسپلیسه که من تحت تاثیر قرار گرفتم و بیخیال بیمعنا بودن شعار شدم و دفعهی سوم من هم داد زدم سرور پرسپلیسه. بعد تند تند دست زدند گفتند آبی آبی آبی/ قرمز مسترابی… بعد کم کم شعارها زیرشکمی شد: لنگی پاره پاره/ … تو … یکدست و بلند بلند و طنینانداز در استادیوم.
بوی گل کشیدن پی در پی مشامم را تیز میکرد. سه ردیف بالا هم پر شده بود. من متعصبترین هوادارهای استقلال را داشتم از نزدیک میدیدم. تند تند سیگار میکشیدند. بوی گل کشیدنها تند تند میپیچید. همهشان بیقرار بودند که بازی شروع شود. پیدا بود که کل عمرشان از کودکی تا به آن لحظه را در استادیوم گذرانده بودند. لیدرها موبایل به دست بودند و با هم هماهنگ میکردند. ساعت ۶:۳۰ بود که یکهو جمعیت سراسر شور و هیجان شد. چه شده؟ بازیکنها وارد زمین شدهاند. بوق و کرنا. چند دقیقه بعد مهدی هاشمینسب وارد زمین چمن شد. هنوز تیم وارد زمین نشده بود. ورزشگاه دوباره سراسر شعار شد. وای وای/ دیدی/ هاشمینسب/ چی کار کرد؟/ لنگو سوراخ سوراخ کرد… آهنگین میخواندند. یک چند نفر هم توی جمعیت جدی جدی لنگ قرمز ماشینشان را آورده بودند داشتند جرواجر میکردند. بعد دست زدند گفتند مهدی بیا بیا/ … لق لنگیا. هاشمینسب هم نزدیک تماشاچیها شد و چند باری تعظیم کرد و اینها.
هاشمینسب که رفت تو رختکن سه ردیف بالای سرمان شروع کردند یک صدا شعاری را دادن که یک لحظه آچمز شدم: سپهر حیدری سرت سلامت/ زن خوشگل تو ج درآمد… چند بار آهنگین خواندند و دست زدند و ردیفهای بالایی سکوهای کناری هم دم گرفتند و یکهو کل ورزشگاه داشتند این شعر را میخواندند. به حمید گفتم: اینها چه کار دارند به زن سپهر حیدری آخر؟ مگر سپهر حیدری خیلی سال پیش بازیکن پرسپلیس نبود؟ الان که خیلی سال است پیدایش نیست. بعد چه کار به کار زنش دارند آخر؟ حمید گفت زنش رفته دبی خواننده شده. سپهر حیدری هم حمایت کرده. گفتم خب حالا هر چی… چند باری از خجالتش در آمدند.
بعد بازیکنها آمدند توی زمین. دست و بوق و هورا و استقلال سرور پرسپلیسه و اینها. لیدرها اسم تک تک بازیکنها را چو میانداختند بین تماشاگرها. تماشاگرها بلند بلند صدا میزدند بازیکنها را. آنها را وامیداشتند که از بین تیم بیایند کنار زمین نزدیک تماشاچیها تعظیم کنند و اینها. بعد نفر بعدی و نفر بعدی. دلم برای گلگهریها سوخت. هیچ کس تحویلشان نمیگرفت. اما همه میدانستند که میتواند سرنوشت را عوض کند. گویا استقلال این فصل ۲۷ هفته پی در پی صدرنشین بود و پرسپلیس زیر استقلال بود همهاش. هفتهی ۲۸م پرسپلیس، استقلال خوزستان را خیلی شکوهمندانه برد و استقلال در مقابل نساجی مازندران متوقف شد و یکهو پرسپلیس صدرنشین شد. حالا دو تا بازی مانده بود تا پایان فصل. اگر استقلال، گلگهر سیرجان را میبرد و آن طرف پرسپلیس توی قزوین جلوی شمسآذر مساوی میکرد آنوقت همه چیز به حالت قبل برمیگشت. اما اگر پرسپلیس میبرد همهچیز میرفت برای هفتهی آخر. آنجا هم اگر هم استقلال هم پرسپلیس برنده میشدند باز هم پرسپلیس قهرمان میشد. استقلالیهای توی ورزشگاه یک چشمشان به بازی امروز بود که استقلال حتما ببرد و یک چشمشان به بازی قزوین که شاید سرمربی قبلا استقلالی شمسآذر کاری کارستان کند و پرسپلیس را زمینگیر کند تا استقلال قهرمان شود.
کمکم آفتاب غروب کرد و دست از سر ما برداشت. اما حالا بازی شروع نمیشد. نورافکن ورزشگاه قزوین عیب کرده بود. باید بازی همزمان شروع میشد. پس بازی با نیم ساعت تاخیر شروع شد. بازی که شروع شد تشویقها خیلی جدی شد. اول لیدرها تشویق میکردند که بگویید حمله حمله. شعر هم میخواندند و تماشاچیها انگار استادتر از لیدرها ادامه میدادند. جور عاشقانه و از ته دلی شعر میخواندند:
قسم به این تیم آبی
قسم به ناصر حجازی
به راه تو به راه حق
همه به پیش
همه به پیش
به یک صدا
استقلال قهرمان
قهرمان قهرمان
بعد یکهو توپ دست بازیکنهای گلگهر که میافتد همه داد میزدند بوق میزدند که حواس طرف پرت شود. توپ که دست استقلالیها میافتاد دوباره شعرها و شعارها شروع میشد:
روی قلب من نوشته
رنگ آبی رنگ عشقه
واسه تو جونمو میدم
تا ابد اس اسو عشقه
تو همیشه زیرمونی
تو کف ستارهمونی
ما همیشه درت گذاشتیم
ای پرسپلیس بچه ک…ی
۲۰ دقیقهی اول هم اوج حملات استقلال بود هم اوج شور و هیجان تماشاچیها. یکهو دقیقهی ۲۰ همهمهای از ردیفهای پایین ورزشگاه آمد سمت بالا که پرسپلیس گل زده. این خبر در لحظه دهان به دهان بین تماشاچیها چرخید تا رسید به ما. خیلی صحنهی عجیبی بود. تا خبر رسید به سه ردیف بالا انگار جرقه در انبار باروت افتاد. به شدت عصبانی شدند. چند تایشان پریدند وسط جمعیت که خفه شید. خفه شید. استقلال رو تشویق کنید. به نتیجهی اون یکی بازی کاری نداشته باشید. یک آقای قد بلند سیاهپوش ریشویی بود که شدت عصبانیتش غیرانسانی بود. شروع کرد به خواهر و مادر تک تک تماشاچیها فحش دادن که شما باعث شدید خواهر و مادر من فلان بهمان. رگ گردنش ورقلمبیده بود و صورتش قرمز شده بود و با تمام وجود داد میزد که نباید نتیجهی بازی پرسپلیس را بگید. حالتش عادی نبود. چشمهایش جایی را نمیدید. در حال خودش نبود. ولی به طرز عجیبی عصبانی شده بود. چند نفر دیگر از لیدرها هم همراهش داد و بیداد کردند که نتیجهی آن یکی بازی را که پخش میکنید باعث میشود روحیهی تیم از دست برود. عوضیها اگر میخواهید تیمتان قهرمان شود باید حمایت کنید. اگر میخواهید ماستفروش محلتان مسخرهتان نکند از تیم حمایت کنید تا برنده شویم. به آن یکی بازی کار نداشته باشید. این یکی لیدرها داشتند جمع و جور میکردند که دوباره شعار بدهیم و اینها. اما آن آقای سیاهپوش همچنان داشت فحش خواهر و مادر میداد. یکهو شروع کرد به هل دادن جمعیت. قدیر کنارمان ایستاه بود. در اثر هل دادن مرد سیاهپوش، عینک از صورتش افتاد. حمید در هوا عینک را گرفت. جابهجا شدیم. چند نفر دست و پای آقای سیاهپوش را گرفتند. حس کردم زیادی گل کشیده. یکهو دستهایش را برد بالا و ناف شکمش مشخص شد. گفت خواهر مادرم را فلان کردید. قلبم. قلبم. ولی دست از فحش دادن نکشید. لیدرها چند تا فحش به ما دادند و دوباره تشویقها از جاهای دیگر ورزشگاه شروع شد و استقلال سرور پرسپلیسه و اینها.
اطرافمان ساکت شده بود و گرم تماشای بازی شده بودیم که یکهو دیدیم دوباره صدای فحش و فحشکاری از بالای سرمان (همان سه ردیف آخر) میآید. دو نفر با هم نمیدانم سر چی درگیر شده بودند و عین خروسجنگی بالای صندلیها داشتند به هم میپریدند تا دمار از روزگار هم دربیاورند. هر طرف دعوا را ۶-۷ نفر گرفته بودند تا اتفاق بدی نیفتند. آنجا خدا را شکر کردم که تا وارد ورزشگاه بشویم سه چهار بار بازرسی بدنی شدهایم. اینها هر کدامشان اگر چاقو یا تیزی میداشتند آنبالا حمام خون راه میافتاد.
رفت و رفت تا دقایق آخر نیمهی اول که یکهو استقلال بالاخره گل زد. همه پریدیم بالا و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوق و شادی و استقلال سرور پرسپلیسه. بین دو نیمه حمید توی گوشش دستمالکاغذی گذاشت. صدای عربدهها و بوقها داشتند اذیتش میکردند. من هم گفتم این کار را بکنم. اما این گلولهی دستمال کاغذی توی گوش راستم کوچک بود هلش که دادم تا اعماق گلویم فرو رفت و درنیامد! ولی گوشم کیپ شد و صداها با شدت کمتری به پردهی گوشم برخورد میکردند.
چند دقیقه از نیمهی دوم بیشتر نگذشته بود که دوباره موجی از شادی از سکوهای پایین ورزشگاه به سمت بالا آمد. تیم قزوینی گل زده و بازی یک یک شده. موج شادیای که توی ورزشگاه راه افتاد از شادی گل استقلال هم بیشتر بود. همه داد و بیداد و بوق و کرنا. یکهو ورزشگاه شروع کرد به خواندن شعری قهرمانانه در مورد استقلال:
استقلال قهرمان میشه
خدا میدونه که حقشه
به لطف یزدان و حق
استقلال قهرمان میشه
توی آن هیروویری که جمعیت هی تغییر مکان میداد و هر بار که از روی صندلی پا میشدیم روی صندلی دیگری مینشستیم، یکهو آقای پشت سریمان قلبش را گرفت. عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. با دست قلبش را گرفته بود. حمید سریع پرید پشتش را ماساژ داد. حالش بد شده بود. استقلال به قهرمانی نزدیک شده بود و این طرفدار پروپاقرص شادی را تاب نیاورده بود. همانی بود که ازمان عکس گرفته بود. همانی که جوانیهایش از یک شب قبلتر میآمد استادیوم. یکی رفت یک کیسه فریزر را از دستشویی آب کرد آورد به سروصوتش آب زدند. از بدیهای نفروختن آب معدنی در ورزشگاه! یک نفر نمیدانم از کجا قرص زیر زبان درآورد گذاشت تو دهن مرد. چند نفر صندلیهای دورش را خالی کردند و خواباندندش روی صندلیها. یکی از لیدرها پرید پایین رفت اورژانسیهای کنار زمین را آورد بالا. ده دقیقه طول کشید تا اورژانسیها توانستند از کنار زمین بیایند تا سه ردیف آخر سکوی ۱۸. من یک چشمم به بازی بود و یک چشمم به مرد. حس میکردم سکته کرده. نگران بودم نمیرد. بقیه عین خیالشان نبود. دوباره شعارها را دم گرفته بودند و دست میزدند و فحش میدادند و بوق میزدند. اورژانسیه غر زد که این نمرده و چیزیش نیست. اکسیژن و فشار خونش را گرفت. گفت دورش را خلوت کنید بگذارید برود. مرد چند دقیقه همانطور زلزده به یک گوشه و دست بر قلب نشست و بعد آهسته آهسته از لای جمعیت بیرون رفت. نمرده بود. اما واقعا ترسناک بود.
او که رفت خبرهای مایوسکننده آمد. پرسپلیس گل دوم را زده بود و آن بازی را برده بود. توی زمین هم استقلال رفته بود توی لاک دفاعی و همه استرس گرفته بودند که یک موقع گل نخورد. همه داد میزدند بکشید جلو بکشید جلو. اما استقلال تصمیم گرفته همان یک گل را دریابد. دقیقهی ۷۰ به بعد یکهو شور و شوق سه ردیف بالا خوابید. عصبانی شدند. با اینکه استقلال جلو بود شروع کردند فحش دادن. یکیشان پشت سر من ایستاده بود فحش که میداد همراهش مقادیر زیادی تف روی سر من پرتاب میکرد. جرئت نداشتم برگردم بگویم داداش تف نریز روی سر و گردنم. خیلی عصبانی بودند. ناراضی بودند. از استقلال ناراضی بودند. از اینکه جلوی نساجی متوقف شده بود و قهرمانی را تقدیم پرسپلیس کرده بود ناراضی بودند. استقلال تمام زندگیشان بود. هر هفته منتظر بودند که استقلال بازی کند تا بیایند بازیاش را تماشا کنند. استقلال معنای زندگی و عامل سربلندی و شکستشان بود. هویتشان با استقلال و برد و شکستهایش تعریف میشد. از اینکه استقلال پرشور بازی نمیکرد و رفته بود تو لاک دفاعی ناراضی بودند. چند نفرشان از دقیقهی ۷۰ تا دقیقهی ۹۸ (با احتساب وقت اضافه) یکسر به خواهر و مادر سرمربی و تیم استقلال و کلا استقلال فحش میدادند. همینها چند دقیقه پیش جوری برای استقلال شعرهای عاشقانه میخواندند که من باورم نمیشد میشود تیمی را اینچنان دوست داشت. اما حالا بدون وقفه با کلماتی همه کاف دار فحش میدادند. فاصلهی تغییر عشق آتشینشان به نفرتی عمیق بسیار کوتاه بود. اینکه بدون وقفه تقریبا نیم ساعت داشتند فحش میدادند برایم عجیب بود. چرا خسته نمیشدند؟ اینها چرا اینجوری بودند؟
بازی تمام شد. استقلال یک بر صفر برندهی بازی شد. سریع راه افتادیم تا از ورزشگاه خارج شویم. از ورزشگاه که بیرون زدیم همینجوری داشتم پشت سر هم به وقایعی که دور و برمان اتفاق افتاده بود میخندیدم. یکی از فحاشها آخرهای فحشدادنهاش انگار خسته شده بود میگفت به خدا فلانم تو فلان فلانیتان. من خندهام گرفته بود که توی فحش به آن غلیظی خدا چه کاره بود؟ چرا میگفت به خدا؟!
استقلال برنده شده بود. اما چون پرسپلیس هم آن طرف برنده شده بود طرفدارها آن قدر خوشحال نبودند. قدیر گفت خدا را شکر کنید که نباخته. اگر میباخت همه دیوانه میشدند. تمام این ماشینها را خرد و خاکشیر میکردند. بعید نبود اصلا.