دست به دهان

راستش ازین نظم فیلاس فاگ وار ناراضی نیستم. ولی خب این‌جوری نمی‌توانم فکر کنم. امان فکر کردن را از خودم گرفته‌ام.
ساعت ۱۰ شب می‌رسم خانه. چه با اتوبوس برگردم، چه با مترو، ۹:۵۰ به چهارراه آخر می‌رسم. از آن چهارراه تا خانه هم دو تا کوچه را باید با گام‌های آهسته‌خسته طی کنم و ساعت ۱۰ شب دگمه‌ی زنگ خانه را فشار می‌دهم. یک جورهایی دست‌به‌دهان پل استر را دارم تجربه می‌کنم. منتها او با نوشتن دست به دهانی می‌کرد و من به نوشتن نمی‌رسم.

۶صبح بیدار می‌شوم، ناخودآگاه. حتا روزهای تعطیل هم ۶صبح از خواب بیدار می‌شوم. دوباره می‌خوابم. این بار ساعت ۶:۳۰ بیدار می‌شوم. دیگر فرصت خواب ندارم. به ریش تراشیدن نمی‌رسم. صبحانه را می‌خورم و لباس می‌پوشم و ۶:۵۵ از خانه می‌زنم بیرون و ۷:۱۵ کارخانه‌ام. به اتاق‌مان می‌روم و شروع به کار می‌کنم. خرکاری زیاد است. کارهای عقب‌مانده زیاد است. کارهایی هم نیستند که به مغز چندانی نیاز داشته باشند. هر روز ساعت ۸:۳۰ اسم استادهای دانشکده مکانیک دانشگاه تهران را به ذهن می‌آورم و اول فحش‌شان می‌دهم و بعد نفرین‌شان می‌کنم که چه‌طور بهترین سال‌های من را پای یک سری فرمول و کوییز و امتحان به درد‌ نخور هدر دادند و هیچ چیز به‌دردبخوری یادم ندادند. ساعت ۹:۳۰ به این فکر می‌کنم که دارم تلف می‌شوم.

دقت نمی‌کنند. آدم‌ها دقت نمی‌کنند. کارهای خیلی ساده‌ای به دوش‌شان است. نوشتن نام چند حرفی یک سازه‌ی فلزی و وارد کردن وزنش در یک لیست کار شاقی نیست. ولی آدم‌ها دقت نمی‌کنند. همین کار ساده را درست انجام نمی‌دهند و بعد حالی‌شان نیست که همین چیز ساده اگر یک حرف و عدد بالا پایین شود صحبت میلیون‌ها تومان پول است. بعد من باید بنشینم دوباره درست کنم. چرا من باید این کار را بکنم آخر؟ چرا آن‌ها دقت نمی‌کنند. مفت‌خورها. دارم تلف می‌کنم خودم را. خیر سرم باهوشم. ضریب‌هوشیم بالا است. می‌توانم خودم را جز‌ء تخم‌ِهای این مملکت جا بزنم. باید بروم دنبال یک کار دیگر. ولی تا پیدا شدن کاری بهتر باید همین‌ را ادامه بدهم. استدلال می‌کنم. من پول ندارم. اگر کار نکنم و درآمد را به صفر برسانم کار بهتری گیر می‌آید؟ من آدم بدبینی هستم. هیچ وقت معتقد نیستم که اوضاع جهان رو به بهبود است. تکلیفم را مشخص کرد‌ه‌ام. فردا بهتر از امروز نیست. با توجه به این بدبینی ذاتی نمی‌توانم رها کنم. بعدش هم دلم را خوش می‌کنم که خیلی از افراد توی این دنیا هستند که برای یک لقمه نان شب روزی ۱۸ساعت کار می‌کنند. من هم ۸ساعت را کنار بگذارم برای نان شب. تا ببینم چه می‌شود.

ساعت ۱۰:۳۰ با مسئول آی‌تی هم‌صحبت می‌شوم. اتاقش قنددان ندارد. چای که می‌خواهد بخورد می‌آید اتاق ما قند بردارد. بله. اوضاع به همین خرابی است. زبانش خیلی خوب است. ازش در مورد چند و چون زبان یاد گرفتنش می‌پرسم. از موسسه‌‌ای که برای کلاس زبان رفته و کارهایی که کرده و ۳سالی که صرف زبان یاد گرفتن کرده تا ۳ماه دیگر پرواز کند به کانادا و آن‌جا کار کند. زندگی کند.
زبانم افتضاح است. باید هر چه زودتر در حد لالیگا زبان یاد بگیرم. جوری که بتوانم تنهایی بروم هر جای دنیا که دلم خواست و مشکل ارتباط برقرار کردن نداشته باشم.
ساعت ۳:۳۰ از کارخانه می‌زنم بیرون. هر روز با احسان ساعت ۴:۱۵ ایستگاه متروی دروازه دولت قرار دارم. ولی توی این یک هفته زودتر از ۴:۳۰ نرسیده‌ام. احسان می‌گوید: take it easy. 20 دقیقه بعدش می‌رسیم به موسسه‌ی نوین پارسیان و کلاس پایپینگ. می‌رویم طبقه‌ی چهارم. از جلوی خانم مسئول آموزش موسسه رد می‌شویم. هر روز یک لباس می‌پوشد. بهتر است بگویم هر چند ساعت یک لباس می‌پوشد. مثلا پری‌روز که آمدیم مانتوی سورمه‌ای مهماندار هواپیمایی پوشیده بود. تو وقت استراحت که دیدیمش مانتوی مغزپسته‌ای تنگ پوشیده بود. از خودمان می‌پرسیدیم که این کجا رفته مانتوش را عوض کرده عرض ۲ ساعت؟!
سر کلاس به اقلام پایپینگی و تجهیزات ابزار دقیق و نقشه‌های پی اند آی دی و این‌ها گوش می‌دهم. ولی چرتم می‌گیرد. یک وقت‌هایی خواب می‌روم. احسان جزوه می‌نویسد. من خوابم می‌آید. وقت دیگری هم برای یادگیری ندارم. باید سر کلاس همه چیز را یاد بگیرم. روز طوفان تهران ما توی کلاس نشسته بودیم. منتظر استاد بودیم که دیر کرده بود و داشتیم با موبایل ریورسی دونفره بازی می‌کردیم. از پنجره دیدیم که هوا خاک‌آلود شده و باد دارد آنتن خانه‌ی روبه‌رویی را از جا می‌کند. اشکال ندارد. بیا بازی کنیم… بعد که ساعت ۱۰ شب آمدم خانه تازه فهمیدم اسم آن باد خاک‌آلود طوفان بوده و زده ۵نفر را کشته!
خانمی که می‌آید حضور غیاب می‌کند جوراب فیش‌نت می‌پوشد.
وقت استراحت می‌رویم بالا پشت‌بام موسسه. کافه‌تریا درست کرده‌اند. چای می‌نوشیم و شیرینی‌کوکی‌هایی را که بابا هفته‌ی پیش از لاهیجان آورده می‌خوریم و از بالکن به کوچه و ساختمان روبه‌رو نگاه می‌کنیم و من از اتفاقات سر کارم برای احسان تعریف می‌کنم و او از کتاب‌هایی که دارد می‌خواند. همه سیگار می‌کشند. مهندس‌ها سیگار می‌کشند. آقای استاد بدون سیگار نمی‌تواند زندگی کند. می‌گوید تو زندگی آدم فقط ۳تا اتفاق بد می‌تواند رخ بدهد: ۱. آدم نه سیگار داشته باشد و نه آتش. ۲. آدم سیگار داشته باشد ولی آتش نداشته باشد. ۳. آدم آتش داشته باشد ولی سیگار نداشته باشد. او هم وقت استراحت می‌آید توی تریا و سیگار می‌کشد.
مهندس‌های خوبی هستند. خیلی‌های‌شان کار نمی‌کنند. چون کار مورد نظرشان را پیدا نکرده‌اند. نمی‌دانم بی‌کاری را چطوری تاب می‌آورند. یکی‌شان هم هست که پیپ می‌کشد و خیلی آلامد است. می‌گوید که توی شرکت کیسون کار می‌کند. کیسون اسم خوبی دارد. استاد ازش می‌پرسد چند ماه است حقوقت را نداده‌اند؟ ۷ماه است حقوقش را نداده‌اند.
گور بابای هر چه شرکت اسم و رسم‌دار است!
۲ساعت بعدی کلاس را هم به سختی می‌نشینم و ساعت ۹ تعطیل می‌شویم شب شده.
انگار که همین نیم ساعت پیش بود از خانه زدم بیرون.
درک نمی‌کنم چه‌طور به این سرعت شب شده.
برمی‌گردیم سمت خانه. موقع برگشتن خسته نیستم. می‌توانم لبخند بزنم. خوابم می‌آید. ولی آن گونه از خستگی نیست که باری را بر دوشم احساس کنم. فکر نمی‌کنم. نمی‌توانم زیاد فکر کنم. راستش حتا به فکر دیگران هم نمی‌افتم. دیگران بعد از شام به سراغم می‌آیند. زمانی که خواب دارد من را می‌کشد و من وارد اینترنت می‌شوم. به بلاگفا یک سر می‌زنم. ایمیل‌ها را نگاه می‌کنم. و یک سر هم به فیس‌بوک. فقط این‌جای شبانه‌روزم است که دیگران خودشان را وارد زندگی‌ام می‌کنند. به فلانی فکر می‌کنم و طرز زندگی‌اش و عکسی که از خودش گذاشته و نوشته‌ی کوتاه فلانی و… اما تا بیایم آن‌ها را با خودم مقایسه کنم و رنج بکشم خوابم گرفته. به سرک کشیدن در زندگی دیگران ادامه نمی‌دهم. حتا حال حسرت خوردن به چیزی و کسی را هم ندارم. ولو می‌شوم کف اتاق و تا ساعت ۶صبح فردایش یک کله می‌خوابم…

8 thoughts on “دست به دهان

  • مَن

    از اینکه بیام پای ِ ی نوشته ی شخصی مث ِ این، بجای اینکه حرافی خودمو بنویسم یه مطلب پیشنهاد بدم چندان حس خوبی ندارم ولی خب این پستو خواستم باهات شِیر کنم
    http://www.shabanali.com/ms/?p=4192

    هدف مقایسه کردن نیست، چون تو در هر صورت خودتی و خودت بهتر از همه شرایط خودت را می فهمی و تصمیم می گیری و باید هم خودت بمونی.

  • زنی روشن در سایه

    من هشت سال از بهترین زمان زندگیمو اینطور طی کردم بخاطر همون بدبینی و شاید بهتره بگم واقع بینی اما بعدش این فرصت و توان رو پیدا کردم که شرایط کارم رو تغییر بدم و رفتم سوی خودم… حالا خیلی وضع فرق کرده. لااقلش این است که می توانی فکر کنی! و همین فکر کردن و احساس کردن باری که روی دوشت است، پدرت را در می آورد!

  • خالی

    من در هفته مجبورم یکی دو روز را ساعت ۶:۲۰ بیدارشم و به خاطر همین هم خیلی حالم گرفته میشه تو چطور می تونی هر روز ساعت ۶ بیدار بشی؟
    از خودم می پرسم یعنی واقعا در آینده یک زندگی روزمره دارم؟ از دور که بهش نگاه میکنم خیلی هولناکه اما داخلش که باشم احتمالا هیچی حالیم نمیشه کلا همه چی همینجوریه قدم اول هر کاری برای من سخت ترین قسمته
    راستی کار خوبی می کنی استادهات فحش میدی

  • شاهپری

    و در مکالمه ی جسم ها مسیر سپیدار چقدر روشن بود !

    در کنار تمام روز مره گی ها … همین که هنوز مینویسید … باید قدرش را دانست … نشست روی صندلی چوبی … و چای بهار نارنج خورد … و لبخند زد … به تمام چیز ها …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *