نگاه کردن به اخبار بیست و سی مثل کندن دلمهی یک زخم خونین روی پوست میماند. یک جور خودآزاری است. من درجاتی از خودآزاری را در خودم دارم. اگر دلمهی زخم خوب خشک شده باشد لذت دارد. لبخند میزنی به زخمی که خوردهای. آدمی با زخمهایش زندگی میکند. زخمها داستانهای آدمها هستند. هر چه آدم زخمهای بیشتری خورده باشد داستانهای بیشتری برای گفتن دارد؛ و هر چه پر داستانتر، پرمعناتر. انسان حیوان قصهگو است. البته اگر مجالی برای گفتن و دیواری برای شنیدن داشته باشد… اما اگر دلمهی زخم خوب خشک نشده باشد دوباره زخمت خونین میشود. دوباره درد میپیچد در سطح پوستت. دوباره درگیر درد میشوی.
اینترنت قطع است. گوگل به خاطره تبدیل شده است. تلگرام و واتساپ و هزار فایل ذخیره شده در آن به محاق رفتهاند. جهانهای جدیدی که حداقل میتوانستی خیالش را بکنی، به محاق رفتهاند. باید در خودت فرو بروی. خسته میشوی. شب به تماشای بیست و سی مینشینی. به صورتت نگاه میکند و میگوید چه کسی گفته اینترنت قطع است؟ سایتهای خدمات دولتی بازند. اسنپ کار میکند. تپسی کار میکند. سایتهای فروش آنلاین کار میکنند. چند نفر هم تایید میکنند. زخمت خونین میشود.
کلمات به گه کشیده میشوند. تو میبینی و میشنوی که آدمها در کدام محلات عصبانی شدهاند. محلات پایین. آدمهایی که هر تکان در قیمت کالاها زندگیشان را زیر و رو میکند دست به شورش زدهاند. فروشگاههای هفت و جامبو را خالی کردهاند. بانکها را آتش زدهاند. این شورشها معنای خیلی سادهای دارد. فروشگاه هفت و جامبو: من خورد و خوراک روزانهام را هم درماندهام. بانکها: رسمان را کشیدهاند با سودهای چند ده درصدی و بدهکار کردنهایمان. بیچارهمان کردهاند بس که پول ما بیچارهها را گرفتهاند و وام دادهاند به آن پولدارها و خودشان را پولدار و پولدارتر کردهاند. یک در صد، یکی از این آتش زدنها کشیده شده به یک ساختمان مسکونی. همان یکی را پیراهن عثمان میکنند. و قهرمان ملی… شهید راه امنیت… چه قدر کلمات حقیر میشوند. زخمها خونینتر میشوند. زخمهای خونین را نمیشود تعریف کرد…
وضعیت عادی شده است…
از چهارراه جهانکودک تندی رد میشوم. خیابان جردن را بالا میروم. ترافیک است. میاندازم توی پیادهرو. چند موتوری پشتم هستند. پیادهرو از این بیلبیلکها دارد که ماشین نیاید تویش. فاصلهی بین دو تا از بیلبیلکها بیشتر است. میخواهم از آن رد شوم که موتوری پشت سری گاز میدهد و قصد سبقت گرفتن میکند. جوری هم کج میکند طرف فرمان دوچرخهام که بترسم بهش راه بدهم. نمیترسم. از چه بترسم؟ از خدایم است که یکی از این موتوریها را بگیرم به قصد کشت بزنم. راه نمیدهم. سرعتم را هم از قصد کم میکنم. حالم به هم میخورد. زیادهخواهی آدمها… موتوریهای وحشی… میاندازم توی خیابان و پیادهرو را واگذار میکنم به موتوریها. با دوچرخه راحت از فضای باریک بین ماشینها رد میشوم.
پل میرداماد را میکشم بالا و با عمق وجود حس میکنم وضعیت عادی شده است: ماشینها روی پل ایستادهاند و ترافیک کردهاند.
قبلا ترافیک از جلوتر شروع میشد و روی پل روان بود… حالا روی پل هم ترافیک بود. گرانی بنزین؟ کاهش میل به ماشین سوار شدن؟ کور خوانده بودم. کشیدم بالا و بعد از فضای باریک بین ماشینها رد شدم تا برسم به میدان مادر. دقت میکردم. مواظب بودم که سرعتم زیاد نباشد تا اگر دری بیمحابا باز شد ترمز بزنم. و همان طور که پدال میزدم فحش میدادم. فحشهای چارواداری میدادم به همهشان. فحشهای کافدار را نثارشان میکردم که این قدر فشرده بودند و خیابان را تنگ کرده بودند، شهر را تنگ کرده بودند، جهان را تنگ کرده بودند، نفسم را تنگ کرده بودند…
ماشینها حوصلهام را سر بردند. انداختم توی یکی از کوچههای فرعی تا شلوغی پایین تقاطع میرداماد-شریعتی را بپیچانم. از کنار رودخانه سرازیر شدم. رودخانه… این رودخانه هم حالا یک زخم است. از آن بالا، از تجریش تا به اینجایش حالا برایم زخم است. ماشین نمیآید. آرام آرام رکاب میزنم و دلمهی زخمی دیگر را میکنم…