دو سال پیش که سر تسلط دوبارهی طالبان ملت آه و واویلا راه انداخته بودند، یکهو احساس غریبی کرده بودم. من در حد خودم افغانستان و مهاجران افغانستانی را میشناختم. اما نمیتوانستم آنجور که ملت آه و ناله میکردند، مرثیهسرایی کنم. از همه عقب مانده بودم. انگار همه بیشتر از من افغانستان و افغانستانیها را میشناختند.
استوریهای دوستان مختلف دور از موضوع برایم یک جوری بود. قشنگ حس عقبماندگی داشتم. نشسته بودم فیلمهای تسلط طالبان را از این طرف و آن طرف جمع کرده بودم. اما مبهوت بودم. از یک طرف از ته دل ناراحت بودم. سال ۱۴۰۰ بود و آغاز قرن جدید و راستش من آن موقع بیشتر از افغانستان برای خود ایران حس نگرانی پیدا کرده بودم. چون فکر میکردم که طالبان فقط بر افغانستان مسلط نشده است. بلکه آن طرز فکر در سراسر جغرافیا پراکنده میشود. سال بعدش که دوچرخههای بیدود را به خاطر استفادهی مشترک زنان و مردان در شهر تهران جمع کردند دیدم که حسم درست بوده. یک ماه بعد از جمعآوری دوچرخههای بیدود مهسا امینی را کشتند و شد آنچه شد.
از طرف دیگر فکر میکردم که تسلط طالبان بر افغانستان اصلا پدیدهی غیرمعقولی نبوده. حتی چند تا یادداشت کوتاه بر اساس دیدههای سفر خودم به افغانستان هم نوشتم و تهش میخواستم نتیجه بگیرم که ظهور دوبارهی طالبان نتیجهی طبیعی یک فرآیند بوده است. اما خب جو فحش و لعن و نفرین بر طالبان شدیدتر از این حرفها بود. بعدها حس کردم همراهی و همدلی ایرانیها در آن برههی زمانی هم به خاطر خود افغانستانیها نبوده. یک جور همانندسازی جمهوری اسلامی با نظام طالبان بوده شاید و آه و ناله بیشتر از برای حس شکست برای خود بوده تا همدردی با افغانستانیها… نعومی شهاب نای، یک حکایتی توی کتاب لهجهها اهلی نمیشوند دارد که به نظرم حکایت ایرانیهای دو سال پیش است:
«از پدرم شنیدهام که روزی مادربزرگ را در تشییع جنازهای دیده. مادربزرگ گریه و زاری میکرده. پدرم که تازه رسیده بوده، از مادربزرگ میپرسد کی مرده؟ و او با اشکهایی حقیقی بر گونه، آهسته به پدرم میگوید: «نمیدونم. فقط میخواستم شریک غمشون باشم».
حالا فقط دو سال گذشته. دوباره مات و مبهوت و ساکتم. از حجم افغانستیزی این روزها ترسم گرفته است. این دوستان من که با این شدت به افغانستانیها نفرت میورزند همانهایی هستند که دو سال پیش دنبال پناه دادن به آنها و کمک مالی برای درس خواندن بچههای آنها بودند؟ این ته ذهنه چی بوده که در کمتر از دو سال ۵۰۰ هزار کودک نیازمند به سواد را تبدیل کرده به ۵۰۰ هزار کودک چاقوکش؟
راستش هیچ وقت ازین که طبقات فرودست چشم دیدن افغانستانیها را نداشته باشند تعجب نمیکردم. حق هم میدادم به آنها. رقابت اقتصادی انسانیت حالیش نمیشود. بحث بقا است. یک کارگر ایرانی حق دارد به یک کارگر افغانستانی فحش بدهد. اما خب عرصهی قدرت برای او آنچنان باز نیست و به مکانیزمهای تغییر شغل متوسل میشود و نهایتا از پویایی اقتصاد بهرهمند میشود و نفرتورزی یادش میرود. زمستان پارسال هم که چند باری رفته بودم بازار برایم همکاری ایرانیها و افغانستانیها برای تولید و فروش بیشتر عجیب نموده بود. قوانین بازار انگار نوعی صلح به ارمغان آورده بود. اما حالا…
تعداد کسانی که کمی اهل نوشتن و خواندناند و این روزها به افغانها نفرت میورزند فراتر از انتظارم رفته است. نظام استدلالها را هم درآوردهام. اگر وقت کنم میخواهم یک مقاله درموردشان بنویسم. برههی تاریخی خیلی خاصی است. همهشان از جنس نگرانیاند. اما واکنشها و ادامهی استدلالها از جنس نگرانی نیستند، از جنس نفرتاند. بدیاش این است که کمی هم از رقابتهای درونگروهی بازیگرها سردرمیآورم و حس میکنم که این آدمهای اهل خواندن و نوشتن باز هم دقیقا نفهمیدهاند که دارند چه کار میکنند، نفهمیدهاند که عروسک خیمهشببازیاند… نه، به هیچ وجه تئوری توطئهی خارجیها را نمیخواهم بگویم. همان بازیگرهای داخلیاند و جنگ قدرت بینشان. اما این آدمهای اهل خواندن و نوشتن چه راحت بازی میخورند… ته تهش به این میرسم که اصول اخلاقی خودت را اگر نداشته باشی همین میشود…
پسنوشت: عکس از یک نقاشی دیواری است از عبور غیرقانونی مکزیکیها از مرزهای آمریکا برای ورود به این کشور… آمریکاییها در توصیف مهاجرتهای غیرقانونی هم یادشان نمیرود که سرزمین رویاها از خودشان بسازند… منبع: گزارشی از شهر مرزی نوگالس در مکزیک.