سر گرمای ظهر بود که رسیدیم به مزارش. کوچهپسکوچههای لواسان در ظهر تابستان عجیب گرم بودند. گرم و البته خلوت. یک هفته مانده بود تا سالگرد مرگش. یادم نبود. نمیدانستم اصلاً. آمده بودیم لواسان گردی و گفتم سر مزار او هم برویم. قبرستان توک مزرعه کوچک بود. خودمانی بود. فکر میکردم که باید توی قبرستان بگردیم تا مزار را پیدا کنیم. ناهار نخورده بودیم. در حد ناهار گرسنهمان نبود. فکر میکردم با جستوجو گرسنهمان خواهد شد. اما زیاد نگشتیم.
گفت: فکر میکردم قبرستان باصفاتری باشد.
گفتم: باصفا نیست؟ عین یه باغچه می مونه.
گفت: نه. فکر میکردم بالای یک کوه باشه. فکر میکردم قبرش زیر یک تکدرخت بالای کوه باشه.
گفتم: مثل صحنههای فیلم باد همهی ما را با خود خواهد برد؟
گفت: آره… لواسان و این کوههای اطراف هم کم ازین تکدرختهای بالای کوه نداره.
گفتم: مممم… آره. قبر بیژن الهی خیلی دله. درخت نداره. ولی حس و حالش همینه که می گی.
قبرستان توک مزرعه کوچک بود. تا انتها رفتیم و عکس خیلی بزرگی از عباس کیارستمی نشانمان داد که مزارش کجاست. هوا گرم بود. کنار مزار شمشاد کاشته بودند. ولی خبری از سایهی درختی پیر نبود. اول تکدرخت حکشده روی سنگ مزار را دیدیم، بعد اسم عباس کیارستمی بدون نقطهها. احتمالاً امضای خودش بود و بعد…
آن گوشهی سنگ مزار زیر سایهی بوتهی شمشاد یک سبد کوچک بود، یک سبد کوچک پر از گیلاس و توتفرنگی. واعجبا. شاید این جایزهی ما بود که در ظهری به این گرمی تکوتنها آمده بودیم.
در حد یک گیلاس گرسنهمان بود. او توتفرنگی خورد. من دو تا گیلاس انداختم گوشهی لپم. بعد توتفرنگی هم خوردم. از گرمای ظهر تابستان گیلاسها و توتفرنگیها داغ بودند. ولی شیرینی پرآبشان زندهمان کرد. خندیدیم. نمیدانم کار چه کسی بود. کار پسر کوچکش بهمن؟ کار زنی غریبه که با فیلمهایش زندگی کرده؟ نمیدانم. ولی خیلی دل بود کارش. یکجور نذری دادن بود؛ یکجور خرما خیرات کردن؛ ولی کیارستمی وار… طعم گیلاس سر مزارش دلچسب بود، خیلی دلچسب بود.
[…] پیش که رفته بودیم سر مزار کیارستمی، سبد کوچک گیلاسها غافلگیرم کرده بود. هنوز هم طعم گیلاس خوردن سر مزارش زیر دندانم است. این […]