مدرسه‌ی حکمرانی هرتی برلین

مدرسه‌ی حکمرانی هرتی برلین

دیروز آدرس ایمیل و کلمه‌های عبور وب‌سایت‌های دانشگاه جدید برایم آمد. نوشتند که با این مشخصات می‌توانی از کلیه‌ی نرم‌افزارهای مایکروسافت هم به صورت قانونی و بدون محدودیت استفاده کنی. این مزیت البته برایم جدید نبود و همه‌ی این امکانات را دانشگاه ملی سنگاپور هم فراهم کرده بود. حالا صاحب یک آدرس ایمیل با پسورد دانشگاه حکمرانی هرتی برلین شده‌ام. حالا هر روز باید علاوه بر جیمیل و یاهو و ایمیل مدرسه‌ی لی کوآن یو و تلگرام و واتس‌اپ با شماره ایران و واتس‌آپ با شماره‌ی سنگاپور، ایمیل هرتی را هم چک کنم. 

یاد ایمیل دانشگاه تهرانم افتادم. بیشتر از یک سال است که آن را چک نکرده‌ام. دو سال پیش که داشتم اپلای می‌کردم یکهو گفتند کسانی که دیگر دانشجوی دانشگاه تهران نیستند حق استفاده از ایمیل دانشگاه تهران را ندارند. یک هفته وقت داده بودند که اگر چیزی توی ایمیل داریم برداریم و گورمان را گم کنیم. من خیلی تند و سریع به همه‌ی جاهایی که اپلای کرده بودم ایمیل زده بودم و گفته بودم یک مشکل فنی پیش آمده و بی‌زحمت آدرس ایمیلم را به جیمیل تغییر بدهید. شنیده بودم اگر با آدرس ایمیل دانشگاهی اپلای کنی، بهتر است و کلاس بیشتری دارد و داخل آدم‌تر حسابت می‌کنند. به من باکلاس‌بازی نیامده بود. دیگر هیچ وقت به آدرس ایمیل دانشگاه تهران سر نزدم. فضای خیلی محدودی را هم در اختیار قرار می‌داد و اصلا نمی‌شد برای ارسال و دریافت فایل رویش حساب باز کنم. حالا بعد از یک سال، هم آدرس ایمیل یک دانشگاه در سنگاپور را دارم و هم یک دانشگاه در آلمان را. نمی‌دانم چرا هنوز دارم توی مغزم مقایسه می‌کنم. دانشگاه‌های آن طرفی را با دانشگاه‌های ایرانی مقایسه می‌کنم. رفتار آدم‌های خارجکی با من را با رفتارهای هم‌وطن‌هایم مقایسه می‌کنم. هنوز توی مغزم همه‌ چیز دارد هی مقایسه می‌شود و در اکثر موارد این مقایسه‌ها هیچ و پوچ و عبث‌اند. واضح و مبرهن‌اند. تکرار مکررات‌اند. ولی ته دلم نمی‌دانم چه مرضی است که باز مقایسه می‌کنم. می‌دانی؟ وقتی دو تا چیز را داری مقایسه‌ می‌کنی، یعنی در کلیت برای آن دو ارزش یکسانی قائل هستی. در جزئیات می‌خواهی قضاوت کنی. این‌که هنوز به این باور نرسیده‌ام که در کلیت هم قابل مقایسه نیستند حرص خودم را هم درمی‌آورد.

مدرسه حکمرانی هرتی اسکول برلین
مدرسه حکمرانی هرتی اسکول برلین

من سال‌های پیش هم هرتی‌اسکول برلین پذیرش گرفته بودم. شهروز می‌گفت مدرسه‌ی خیلی خوبی است و مقاله‌های خیلی خیلی خوبی در حوزه‌ی حکمرانی منتشر می‌کنند. سال اول به من ۷۰ درصد تخفیف شهریه داده بودند و سال دوم ۵۰ درصد. بد نبود. اما برای من یک لاقبا که در ایران همیشه بی‌پول بودم و هشتم گروی نهم، غیرممکن بود. عطای‌شان را به لقای‌شان بخشیده بودم و چسبیده‌ بودم به بورسیه‌ی بنیاد لی کوآن یو که اتفاقا بهترین کار ممکن بود. از همان روز اول که آمدم به مدرسه، پیش خودم گفتم درسم را خوب می‌خوانم و از امکان تبادل دانشجو استفاده می‌کنم. همین‌طور هم شد. معدلم در ترم‌های اول و دوم بالا شد و بهم گفتند این اجازه را داری در ۱۶-۱۷ تا دانشگاه سیاستگذاری عمومی و حکمرانی در جاهای مختلف جهان که با مدرسه‌ی لی کوآن یو تبادل دانشجو دارند ترم سومت را بگذرانی. هزینه‌های شهریه‌ات با ما. اختیار با خودم بود. می‌توانستم جان هاپکینز و جورج‌تاون آمریکا را انتخاب کنم، یا مدرسه‌ی مونک تورنتو یا توکیو و سئول و چین را. علی‌رغم میل باطنی تمام دانشگاه‌های آمریکا را بی‌خیال شدم. دلیل اولش پول بود. من آن‌قدر پول ندارم که بتوانم هزینه‌ی رفت و برگشت و سایر هزینه‌های جانبی رفتن به آمریکا را پرداخت کنم. دلیل دومش هم این بود که من ایرانی بودم و پیش‌بینی می‌کردم که ترامپ هزار بازی با تابعیت من خواهد درآورد. عطایش را به لقایش بخشیدم. هر چند بعدها که فهمیدم آن هم‌کلاسی پاکستانی‌ام دارد می‌رود جان هاپکینز یک خرده بهم برخورد. داستان آن پسرک پاکستانی را بعدا تعریف می‌کنم. فقط بدانید که بهم برخورد. تو هزینه‌های یک سری آرمان چرت و پرت را پرداخت کنی و یکی دیگر بدون هیچ هزینه‌ای به‌شان افتخار کند زیاد جالب نیست.

باری. سه تا دانشگاه اروپایی را لیست کردم. بوکونی ایتالیا را اولویت سومم گذاشتم. چون اسمش زشت بود و روم نمی‌شد بگویم دارم مدرسه‌ی بوکونی درس می‌خوانم. ساینس‌پوی فرانسه را دوم گذاشتم. چون حس کردم فرانسه خیلی خر تو خر است. برلین را اولویت یک گذاشتم. برلینی‌ها هم گفتند باشد بیا به آلمان. این بار دیگر برای شهریه پولی نخواهم پرداخت.

فکر کردم چون ایرانی‌ام ویزای شنگن برایم خیلی داستان خواهد شد. با محمد که صحبت کردم به شدت تاکید کرد که از همان سنگاپور برای ویزای شنگن اقدام کنم. گفت طرز برخوردشان خیلی متفاوت خواهد بود. گفتم این‌جوری باید برگشتم به ایران را به تاخیر بیندازم و این خیلی برایم هزینه دارد. هم باید خوابگاه را تمدید کنم. هم باید بلیط برگشتم را جابه‌جا کنم و جریمه بپردازم. گفت اگر از ایران اقدام کنی، تو را هم مثل بقیه‌ی کج و کوله‌هایی حساب می‌کنند که برای پناهندگی می‌خواهند بروند آلمان و آبروی ایران و ایرانی را برده‌اند. ایمیل زدم به سفارت آلمان در ایران که به نظرتان بهتر است از تهران اقدام کنم یا از سنگاپور. ایمیل من به انگلیسی بود. اما سفارت آلمان در ایران به من به زبان آلمانی جواب داد. خنده‌ام گرفت. تعصب احمقانه‌ی آلمانی جماعت بر زبان آلمانی. همین کار را با سفارت آلمان در سنگاپور کردم. دومی به انگلیسی جوابم را داد و با راهنمایی کامل. محمد راست می‌گفت. جفت‌شان آلمانی بودند. اما رفتارشان با من ایرانی در ایران و سنگاپور متفاوت بود. دومی برایم توضیح داد که تو الان محل سکونت رسمی‌ات دیگر ایران نیست. پس بهتر است از سنگاپور اقدام کنی. معمولا در مورد ویزا درخواست رسیدگی زودتر خیلی پرروبازی حساب می‌شود. اما برایش نوشتم که شرایطم این‌جوری است و آن جوری است و می‌خواهم زودتر رسیدگی کنید. سفارت آلمان توی سنگاپور بهم گفت که نمی‌توانم هیچ قولی بهت بدهم. اما تلاشم را می‌کنم. باری، مجبور شدم هزینه‌ی تمدید خوابگاه و تغییر پرواز را به جان بخرم و اتفاق عجیبی افتاد: سفارت آلمان در سنگاپور در کمتر از ۵ روز ویزای دانشجویی شنگن را برایم صادر کرد. نکته‌ی خنده‌دار ماجرا این بود که من ته حساب بانکی‌ام در سنگاپور فقط ۱۶۳ دلار داشتم. حساب ایرانم هم حدود ۲ میلیون تومان. یعنی اگر از من توانگری مالی درخواست می‌کردند (که در ایران معمول است) قاعدتا باید رد می‌شدم. آن‌جا بود که با تمام وجود برندو اعتبار سنگاپور را حس کردم. البته زیاد خوشحال نشدم. چون اگر انتظارم این بود که حداقل یک ماه طول بدهد. همه چیز را چیده بودم برای یک ماه انتظار. اما کمتر از ۵ روز طول کشید و من خیلی ضرر کردم. اگر بهم می‌گفتند که کارت را ۵ روزه راه می‌اندازیم حدود ۱۰۰۰ دلار ضرر نمی‌کردم. اما خب، نمی‌گویند دیگر.

چند روز پیش که با حمید رکاب می‌زدیم گفتم خیلی از وسایل ولباس‌هایم را پیدا نمی‌کنم. دیروزی کشوی آشپزخانه‌ی خانه‌مان در تهران را باز کردم، داشتم دنبال شیرکاکائو می‌گشتم. سنگاپور که بودم شیرکاکائوهای پاکتی را می‌گذاشتم توی کشو. یا هفته‌ی پیش چراغ دوچرخه‌ام را توی خانه‌ی توی روستای‌مان در شمال جا گذاشتم. دیروز توی انباری خانه‌مان در تهران دو ساعت داشتم دنبال چراغ دوچرخه می‌گشتم. چون چند وطنه شده‌ام این جوری شده است. من هنوز که هنوز است با طلوع آفتاب ساعت ۴ صبح تهران کنار نیامده‌ام. نظم سنگاپوری‌ام یک جور دیگر بود. قاطی پاطی شده‌ام. حالا تو فرض کن قرار است چند ماه هم بروم آلمان. قرار است یک خانه‌ی دیگر هم به مجموعه‌ خانه‌هایم اضافه شود..

می‌دانی کجایش اذیت است؟ آن که آن خانه اصلیه دیگر خانه‌ی تو نیست. این دفعه که آمدم ایران دیدم تمام وسایلم توی کارتون‌ها جمع‌اوری و دپو شده‌اند. انگار بابا و مامانم دیگر پذیرفته‌اند که این‌جا دیگر خانه‌ی من نیست. از دید آن‌ها همین که من توانستم بگذارم و بروم یعنی که دیگر پذیرفته‌ام که این دیگر خانه‌ی من نیست. وسایل و دفترچه یادداشت‌ها و کتاب‌هایم هم اضافاتی بودند که باید توی کارتون‌ها جمع می‌شدند. ماه‌های اول هم خودم بر این باور بودم. اما وقتی برمی‌گردی همین بدیهیات انگار توی صورتت می‌خورد. این نکته‌ی بدیهی که تو دیگر مال این‌جا نیستی.

برلین
برلین

اما ته دلم خوش نیستم. ته دلم این حس آخرش که چی اذیتم می‌کند. این حس که سال دیگر همین‌موقع درست تمام می‌شود و معلوم نیست که باید کدام قبرستانی بروی اذیتم می‌کند. با تمام وجودم می‌دانم که دیگر به درد ایران نمی‌خورم. من حدود یک سال در سنگاپور به سر بردم و به تایلند، مالزی و اندونزی هم سفر کردم. حالا می‌توانم به جرئت بگویم دانشی که من در مورد کشورهای آسه‌آن و منطقه‌ی جنوب شرقی آسیا دارم خیلی کم‌یاب است. بعید می‌دانم مجموعا ۲۰ نفر در کل ایران به اندازه‌ی من در مورد این منطقه چنین دانشی داشته باشند. دانشی که ترکیب حضور در بهترین دانشگاه آسیا و سفرهای میدانی و مواجهه‌ی مستقیم با واقعیت‌ها است و حشرونشر با آدم‌های مختلف (بهترین‌ها و آینده‌سازان این کشورها).

این را هم به یقین می‌دانم که در سال‌های آینده اهمیت آسه‌آن از اهمیت کل قاره‌ی اروپا بیشتر خواهد بود. اروپای پیر و فرتوت حدود ۷۰۰ میلیون نفر جمعیت دارد و روز به روز دارد اهمیتش در جهان را از دست می‌دهد. منطقه‌ی جنوب شرقی آسیا با جمعیت و اقتصادهای به سرعت رو به رشد حدود ۶۰۰ میلیون نفری آوردگاه رقابت چین و آمریکاست. اندونزی ۳۰۰ میلیون‌نفری بزرگ‌ترین کشور مسلمان جهان است و اگر عقلانیتی در ایران وجود داشت حداقل برای کسب دانش در مورد همین یک کشور کمی تشنه می‌بود.

اما به یقین می‌توانم بگویم که این دانش من که یک سال اخیر زندگی‌ام را برایش صرف کرده‌ام به درد ایران نمی‌خورد. این چند ماه با تمام وجود تلاش کردم جزئیات و درس‌هایم از سنگاپور را بنویسم. ولی به جز پیام‌ها و واکنش‌های دوستانم سایرینی که شاید خیلی از مطالب برای آن‌ها بسیار به دردبخورتر می‌بود هیچ واکنشی نداشتند. چند بار به دوستانم گفتم اشتباه می‌کنم به زبان فارسی و برای مخاطب ایرانی می‌نویسم. تایید کرده بودند. دوستان بهتر از آب روانم را می‌دانم که اگر به زبان‌های دیگر هم بنویسم باز هم من را می‌خوانند. اما خب، درگیری درونی‌ام نگذاشت و ادامه دادم.

هرتی‌برلین کلاس درس سیاستگذاری در آلمان است. ساختمان جدیدش در محل مجلس قدیم آلمان است. من دومین ایرانی‌ای بودم که به مدرسه‌ی لی کوآن یو رفتم. در مورد هرتی اسکول هم دومین ایرانی طول تاریخ این مدرسه هستم تا آن‌جا که فهمیده‌ام. در هر دو مورد هم اولین‌ها بانوان ایرانی بودند. اما ته دلم این باور من را می‌لرزاند که اوکی، توی ایرانی داری جاهایی می‌روی که کمتر ایرانی‌ای را راه داده‌اند. حالا که چه؟ چه فایده‌ای دارد؟ تویی که ته حسابت ۱۶۰ دلار بیشتر نداری، همان بهتر که بروی کارگری کنی تا که سیاستگذاری در آسیا و اروپا را یاد بگیری. تهش که برای تو در سرزمین اصلی‌ات جایگاهی وجود ندارد. پس چرا داری زور می‌زنی؟ احمقی؟!

دیدگاهتان را بنویسید