فلامک جنیدی را با طنزهای مهران مدیری در سالهای دور می شناسیم. بازیگری که خندههایی گشاد بر لبش مینشست و نقش دخترانی خنگ را بازی میکرد. بازیگری که توی مجموعهی طنزهای مهران مدیری خوب مینشست و متناسب با فضای آن طنزها بود. اما فلامک جنیدی داستاننویس اصلاً اهل شوخی و طنز و هزل و خنده نیست. مجموعه داستان او درباره زنانی است که از رابطههای عاطفی بیرون آمدهاند. حال باید با یادها و خاطرههای رابطهی پیشین چه کنند؟ با باقیماندههای رابطه که گویی تمام زندگیشان را هم دربرگرفته چه کنند؟
جایی به نام تاماساکو
نویسنده: فلامک جنیدی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۸۵
جایی به نام تاماساکو مجموعهی هفت داستان کوتاه از فلامک جنیدی است. هفت داستان از زنانی تنها و رابطههایی شکننده بین آدمها. فضای عموم داستانها در آپارتمانها و ادارات و فضاهای شهری میگذرد. آپارتمانهایی که بوی تنهایی میدهند، مهمانیهایی که تهش آدمها بعد از ساعاتی با هم بودن به غار تنهایی خودشان برمیگردند و اداراتی که در آن آدمها روایتگر رنج تنهایی خود یا همکارشان هستند. زبان داستانها بسیار ساده و بیدستانداز است. جزئیات با دقت روایت میشوند. وقتی تمام زندگی زنی تنها در آپارتمانش میگذرد این جزئیات هستند که روایتپذیر میشوند.
یکی از مضامینی که در اکثر داستانها تکرار میشود روابط شکنندهی بین زنان و مردان است. زنانی که رابطهشان را به هم زدهاند. دیگر با دوستپسر یا شوهرشان نیستند. در تنهایی خودشان زندگی میکنند و بزرگترین دغدغهشان این است که با رابطهی شکسته شده چه کنند؟ با یادها و خاطرههای رابطهی پیشین چه کنند؟ با باقیماندههای رابطهی پیشین که گویی تمام زندگیشان را هم در بر گرفته چه کنند؟
در داستان «گوشوارههایی با نگین فیروزه» این سوال در گوشوارهی زن داستان متبلور میشود. او به تازگی با رامین به هم زده. اما یاد و خاطرهی رامین از ذهنش نمیرود. به شکلهای گوناگون یادهای آن رابطه به ذهنش و به وجودش هجوم میآورند و البته که فلامک جنیدی به توصیف مستقیم این دغدغه نمیپردازد. او هوشمندانه روایتگر دردسرهای گوشوارهای با نگین فیروزه میشود. گوشوارهای که قهرمان داستان برای شرکت در یک مهمانی آن را به گوشش میآویزد. گوشوارهای سنگین که هیچ وقت از گوشش درنمیآید. به طرزی غمناک به یادش میآورد که رامین دیگر نیست. اما هدیهای که خریده به گوشش چسبیده و او قادر نیست آن را از بدنش جدا کند. دست به دامان دیگران میشود. به سراغ همسایهها میرود. همسایههایی که زندگی آپارتماننشینی مانع از آشناییاش با آنها شده. اما آنها هم نمیتوانند کمکش کنند. گوشواره به طرزی آشکار نماد تمام چیزهایی است که در یک رابطهی عاشقانه به دست میآیند. نگین فیروزهای گوشواره زیبایی چشمگیری دارد که نماد زیبایی حاصل از حضور عشق در دل یک زن است. نگین فیروزهای گوشواره نیاز به مراقبتهای خاصی دارد. اما حالا که آن عشق رفته و دیگر نیست، قهرمان داستان میخواهد از آن خلاص شود. دیگر گوشوارهی با نگین فیروزهای نماد زیبایی نیست. فقط سنگینی آویزان بودن جسمی به گوش است. جسمی که اذیتکننده است. او تمام تلاشش را میکند تا از این جسم، از این نماد همهی خاطرات سپریشده رها شود. اما نمیتواند. در انتهای داستان اما این تلاش را رها میکند. میپذیرد که آن گوشواره جداییناپذیر است. میپذیرد که هر انسانی در یک رابطه چیزهایی به دست میآورد که دیگر قابل جدایی نیستند. او را سنگین میکنند. اما حقیقت روابط عمیق انسانی همین است.
اگر شخصیت داستان «گوشوارهای با نگین فیروزهای» در آخر میپذیرد که رهایی از گذشته ممکن نیست، شخصیت داستان «مراقبت از خود در برابر چیزهای آسیبرسان» راهی به کل متفاوت را طی میکند. در این داستان هم ما با زنی روبهرو هستیم که رابطهاش با یک مرد به انتها رسیده. حال او میخواهد از شر تمام چیزهایی که او را به یاد رابطهی سپریشده میاندازد خلاص شود. او یکی یکی اشیای خانه را دور میاندازد تا دیگر یاد رابطهی گذشتهاش نیفتد. او از اشیای کوچک خانه شروع میکند تا اینکه به چیزهای بزرگ میرسد. به هر جای خانه نگاه میکند یادی از گذشته هست. او به شکلی افراطی شروع به از بین بردن نشانههای رابطهاش میکند و در انتها به نقطهای هولناک میرسد… به نقطهی از بین بردن یک انسان دیگر. فلامک جنیدی در این داستان به زیبایی نشان میدهد که از بین بردن بقایای یک رابطهی انسانی غیرممکن است.
یکی از تکنیکیترین و خلاقانهترین داستانهای این مجموعه، «چیزی از قلم نیفتاده؟» است. جایی که فلامک جنیدی در قالب یک داستان جادهای و با تغییر متناوب زاویهی دید روایتگر سکانس پایانی از رابطهی سمیرا و امیرحسین است. زوجی که به انتهای رابطهشان رسیدهاند و حالا با یک سفر میخواهند تمام کنند و تمام میکنند و احتمالا بعدش دچار همان سوالها و تردیدها و رنجهایی میشوند که آدمهای داستانهای «گوشوارههایی با نگین فیروزه» و «مراقبت از خود در برابر چیزهای آسیبرسان» و «جایی به نام تاماساکو» شدهاند: با رابطهی تمام شده چه کنند؟ با یادها و خاطرات آن چه کنند؟
در داستان «جایی به نام تاماساکو» ما با ریزقصههای فراوانی روبهرو هستیم. ریزقصههایی که به سوالات بالا جوابهایی دیگر هم میدهند: خودکشی و شروع رابطهای دیگر. در این داستان ما با فهیمهای روبهرو هستیم که بعد از سالها به صورت اتفاقی یاد عشق اولش میافتد: فرید. فریدی که برای رفتن به تاماساکو او را رها کرد و او یک سال بعدش با امید ازدواج کرد. امیدی که حالا کارآگاه است و باید یک پروندهی خودکشی را بررسی کند: خودکشی دختری در یک دانشگاه. دختری که قبل از خودکشیاش به کتابخانهی دانشگاه رفته بود. از کتابدار کتابی در مورد تاماساکو خواسته بود. بعد از مطالعهی کتاب، آن را پس داده بود و راهی ساختمانی بلند در دانشگاه شده بود و از طبقهی آخر خودش را پرت کرده بود پایین. گویی یارش به تاماساکو رفته بود و او شکستن این رابطهی انسانی را تاب نیاورده بود و وجود خودش را ناوجود کرده بود.
به راستی با یاد و خاطرات و بقایای یک رابطهی از بین رفته و شکسته شده باید چه کرد؟
سنگینی وجود یاد و خاطرات را پذیرفت و تنهایی را شروع کرد؟ برای از بین بردن یاد و خاطره همه چیز را تا حد قتل از بین برد؟ طاقت نیاورد و خودکشی کرد؟ بار سنگین یاد و خاطرات را به دوش یک رابطهی دیگر انداخت؟ کدام یک؟ آدمهای فلامک جنیدی در مجموعه داستان جایی به نام تاماساکو هر کدامشان یکی از این راهها را برگزیدند.
جایی به نام تاماساکو مجموعه داستان قابل تأملی است. هر چند بوی کلیشههای داستانهای آپارتمانی سایر زنان داستاننویس در این سالها را میدهد. اما مجموعهی داستانها در کنار هم منظومهی قابل تأملی را آفریده است.