گردالی گردالی

غم غریبی دارم. می‌توانم تفکیک کنم که ریشه‌های غمم چه‌ها هستند. ولی راه حلی جزء تعلل ندارم و تعلل هم بدترین راه حل است. محمد از همان هفته پیش گفت که سریع اقدام کن وقت زیادی نداری؛ من اما هنوز دارم با نوک پاهایم روی زمین گردالی گردالی می‌کشم. حمید چند روز پیش گفت که ایمیل بزن و پیام بده و رابطه بساز کار می‌توانی پیدا کنی و بقیه‌ی هزینه‌ها را پوشش خواهی داد. بعد از چند روز یک ایمیل کوتاه زدم فقط. تریش درجا جواب داد که آره کار هست منتها تو اول باید اقدام کنی. کلا سیستم درجا جواب دادن‌شان هم برایم استرس‌برانگیز است. مریم از کنار حمید توی گوشی داد زده بود که به زحمتش می‌ارزه. به زحمتش می‌ارزه. به زحمتش می‌ارزه. گفتم از این‌که اکثر هم‌کلاسی‌ها سفیدپوست خواهند بود و رده‌بالاها و به زبان مادری‌شان هم مسلط اعتماد به نفسم به فنا است. فقط ۲۵ درصد خارجی خواهیم بود. گفت به دانشگاه اعتماد کن. آن‌ها حتما در تو چیزی دیده‌اند که پذیرش داده‌اند. آره. تو از ‌آن‌ها کیلومترها عقب‌تری. ولی آن‌ها در تو چیزی دیده‌اند که پذیرش داده‌اند و به آخر کار نگاه کن. آخرش برابر خواهی بود. تنهایی سخت است آخر. برای آدم‌ درون‌گرایی همچون من که به زبان فارسیش هم با هم‌کلاسی‌های دانشگاه رابطه برقرار کردنم سخت بود آن‌جا جهنم نمی‌شود؟ هنوز به دکتر زنگ نزده‌ام که بگویم پذیرش داده‌اند. چند ماه پیش که ازش توصیه‌نامه خواسته بودم گفته بود باشد ولی آدم‌هایی که توی سن تو می‌روند برنمی‌گردند. اگر مشکل مالی داری بگو یک کاری‌اش می‌کنم. گفته بودم خسته شده‌ام. گفته بود تو تازه با واقعیت مواجه شده‌ای و تجربه‌ها اندوخته‌ای و کیلومترها جلوتر از آن‌هایی هستی که درس می‌خوانند، دوباره می‌خواهی بروی درس بخوانی؟ گفته بودم درس خواندنم هم بیشتر از برای سیاحت است، سیاحتی که از من دریغ شده است. چند سالی دیر شد. باید زودتر این کار را می‌کردم. همه‌ی کارهایم همین جوری است. همه چیزم دیر است. حالا اگر سیاحت می‌خواهم بروم چرا یک جای سطح پایین و درپیت نرفته‌ام آخر؟ می‌روم آن‌جا پاره می‌شوم و حال و مقال دیدن و یاد گرفتن نمی‌ماند که. رفته‌ام برای حامی علوم انسانی درخواست داده‌ام که بورسم کنند. شرط بازگشت دارند. همه شرط بازگشت دارند. ویزا هم که می‌خواهند بدهند آن‌ها هم ازم می‌خواهند که برگردم. خودم هم می‌خواهم برگردم. اگر می‌خواهم برگردم پس چرا دارم می‌روم؟ اصلا مگر پولش را دارم؟ اصلا مگر ویزا می‌دهند؟ مهستی توی آلبوم آخر زندگی‌اش یک آهنگی دارد به اسم «وقتی رفتم». شعرش از مریم حیدرزاده است و آهنگسازی و تنظیمش با شادمهر عقیلی. از آهنگ‌های آخر مهستی است و صدایش پیر و زمخت و خسته. ولی به قول حمید شکوه هرگز نمی‌میرد. محتوای ترانه کسی است که دارد می‌رود و هیچ کس از رفتنش ناراحت نیست و کسی هم نیست که یک پیاله آب بپاشد برای بدرقه‌اش. اما در آن لحظه‌ی آخر یک نفر بهش خداحافظ می‌گوید، یک عشق اظهارنشده‌ی لعنتی. اما غم من این‌گونه نیست. غم من این‌طوری است که رفتنم کسی را شاد نمی‌کند، ماندنم هم همین‌طور. بعد از ده روز هنوز به خانواده نگفته‌ام که چه اتفاقی افتاده است. اصلا خوشحال نمی‌شوند. وقتی نمره‌ی آزمون زبانم را چند ماه پیش اعلام کردم چیزهایی گفتند که زهرمارم شد. کلا به غیر از رتبه‌ی کنکور کارشناسی بقیه‌ی درس خواندن‌ها و کار کردن‌ها و سگدو زدن‌هایم به نظرشان بیهوده آمده. چون از من پول و زن و نوه درنیامده. توی محل کار هم خوشحالی چندانی وجود ندارد. حس می‌کنم با رفتنم دیاران از هم می‌پاشد. مثل خودم را ایجاد نکرده‌ام و سیستم نساخته‌ام و این ناراحت‌کننده است. ماندنم هم خوشحال‌کننده نیست. همه را خسته کرده‌ام. تو چرا نمی‌ری؟ تو تا حالا ۱۲ هزار کیلومتر با دوچرخه‌ات رکاب زده‌ای. یعنی یک نان بربری گذاشته بودی توی خورجین دوچرخه‌ات و مسیرهای تکراری نرفته بودی و همین‌جوری ادامه داده بودی الان آمریکا بودی با دوچرخه‌ات. خودم هم خسته‌ام. حسم شبیه حس روزهای آخر سفر افغانستان است. حس می‌کردم فضای کابل سنگین است. نفس کشیدن سخت است. از آلودگی هوا نبود. از فشاری بود که در آن جامعه‌ی پریشان و خسته حس کرده بودم. حالاها همان نوع فشار و شاید شدیدترش را دارم توی تهران حس می‌کنم. نفس کشیدن برایم سخت شده است و چه رفتن و چه ماندن ناراحت‌کننده است. دنیای مهستی دنیای ساده‌تری بود. در آن فقط رفتن و شنیدن عشقی اظهارنشده غم‌انگیز بود. اما حالا در دنیای من چه رفتن چه ماندن غم‌انگیز است. ترانه‌ای برای این حالت وجود ندارد؟

12 thoughts on “گردالی گردالی

  • کمپین انتخاباتی اوباما را  یادت هست. شعارش این بود “WE NEED CHANGE” برای جامعه خسته از جنگ و در آستانه یک رکود عظیم اقتصادی، جامعه ای که حملات یازده سپتامبر را تجربه کرده بود و حس ابرقدرتی اش زیر سوال رفته بود. سربازانش در عراق و افغانستان و  هزار سوراخ سمبه دیگر خرج و تلفات و گند روی دستش گذاشته بودند. فقط یک تغییر لازم بود. 

    تو هم یک تغییر لازم داری. بدبینانه اش این است که ۵۰-۵۰ است. از ماندن در وضعیت فعلی ۵۰% شانس بالاتری دارد.  تغییر بده.

  • دوست

    پر و بالت رو باز کن و اجازه بده همه شکوه زیباییت رو ببینن. اگه نری احتمال اینکه وقتی پیر شدی پشیمون بشی بیشتره. ولی بهتره ببینی و تجربه کنی و بعد تصمیم بگیری چه راهی بهتره. نه؟

  • ماوی

    من فکر کنم قبلا هم یک پیام بلندبالا نوشتم که بهتر هست بری،

    هنوز هم گمانم نظرم همونه. ولی تک تک کلمه‌های نوشته‌ات برام قابل کاملا قابل درکه. از تعللی که من هم کردم و می‌کنم، حتی رابطه‌ات با خانواده و واکنش اونها. اینکه هم رفتن و هم ماندنت غم داره… همه چیز همه چیز.

    طبیعتا برای پند و پیشنهاد اینها رو نمی نویسم، چون اگه بلد بودم کار درست چیه برای زندگی خودم انجامش می‌دادم،

    ولی تو این جور دوراهی ها معمولا این جمله‌ به ذهنم میاد که

    Change is uneasy, but necessary

  • نیکا

    یک روز چراغ بنزین روشن شده بود به ناچار رفتم پردیس برای بنزین نمیدونم چرا نداشتن فکر کنم اشکال سیستمی بود؛ رفتم بومهن نداشت؛ قاطی کرده بودم یه جایی تو جاده اول پمپ بنزین در حالی که عصبانی و قاطی بودم پیاده شدم و با غر و داد بیداد رفتم سمت مسئول پمپ بنزین خیلی خونسرد نشسته بودن؛ تا دهن باز کردم گفت چرا از آیران نرفتی تا حالا… چرا نمیری …

    در این حد هر کی به ما رسید … گفت …

    سیاحت رو موافقم و البته ماشین خوب سوار شدن …

  • […] مدرسه‌ی مک‌کورت و رفتن به آمریکای جهان‌خوار مالید.کار به ویزا و این‌ها هم نکشید. من پول تحصیل در آن‌جا را نداشتم. آن‌ها هم پول نمی‌دادند. من همان سال برای هرتیه‌اسکول هم دیرهنگام اپلای کردم. آن‌جا هم به من پذیرش دادند. از آمریکایی‌ها مهربان‌تر برخورد کردند و به خاطر خدمات من به بشریت (!)، ۷۵درصد هزینه‌ی تحصیل را هم برایم معاف کردند. اما مجموعه اتفاقاتی درونی به علاوه‌ی این‌که نوبت سفارت آلمان بهم نرسید و مدارک دانشگاهی قبلی من هم آماده نبود باعث شد برلین هم بمالد. […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *