چند سال پیش که به افغانستان میرفتیم، حسرت دیدن تربت جام به دلم مانده بود. از کمربندی شهر رد شده بودیم. دیر شده بود و راننده میگفت که مرز را بعد از ساعت ۴ عصر میبندند. باید زودتر برویم. آن بار از کنار شهر تربت جام فقط رد شده بودیم. این بار اما فرصتش را داشتم.یک بار دیگر هم هوس تربت جام به دلم افتاده بود. یادم نیست چند سال پیش بود. رفته بودم ترمینال مشهد و احتمالا منتظر اتوبوس به سمت تهران بودم. سمت دیگر ترمینال پر بود از بنزهای ۳۰۲ و اتوبوسهایی خیلی خستهای که رانندگانشان داد میزدند تربت جام تربت جام. الانها که دیگر اصلا نمیشود ۳۰۲ دید در ترمینالها. همانموقع هم کمیاب بود. یادم میآید تابستان بود. روی سقف ۳۰۲ها هم بلااستثنا کولر آبی آبسال ۴۰۰۰ کار گذاشته بودند. اصلا همان ۳۰۲های کولرآبیدار هوسش را به جانم انداخته بودند. بالاخره بعد از سالها دست داد. این بار که حرم امام رضا رفتم بیش از هر موقع دیگری درگیر آینهکاریها و سنگکاریها و حجاریها و… شدم. به قدری زرق و برق از همه جا میبارید که اصلا احساس آرامش نداشتم. همهاش فکر میکردم همهی این بازیها از برای پول است و جذب بیشتر سرمایه. پیش خودم گفتم میروم تربت جام، مینشینم کنار مزار شیخ احمد جامی و سر در جیب مراقبت فرو میکنم که این روزها گویی کار دیگری از دست من برنمیآید.
اول صبح راه افتادیم سمت ترمینال. اطراف ترمینال پر بود از تویوتا کرولاهای پلاک هرات که داد میزدند هرات حرکت هرات حرکت. برایم عجیب بود. چند سال پیش این گونه نبود. شرکتهای مسافربری افغانی مشغول به کار بودند. باید میرفتی جلوی شرکت و یا اینکه زنگ میزدی تا ماشین بیاید دنبالت. ولی این جوری نبود که تو بروی جلوی ترمینال مشهد و انگار که بخواهی وارد ترمینال شرق تهران شوی و مسافرکشها داد بزنند آمل، بابل، ساری، قائمشهر بشنوی هرات هرات. طالبان دستور داده که تاکسیهای افغانستان همه آبی فیروزهای شوند و این دو سه روز کرولاهای آبی فیروزهای را توی جاهای مختلف شهر دیده بودم. چند تا رستوران مجلل قابلیپلوفروشی توی خیابانهای اصلی مشهد هم به چشمم آمده بود. انگار بعد از طالبان حقیقتا رفتوآمد بین مشهد و هرات راحتتر شده بود. یادم آمد به چند سال پیش. کارمندهای کنسولگری ترجیح میدادند با هواپیما بین ایران و محل کارشان در افغانستان رفت و آمد کنند. برای اینکه شرکت هواپیمایی برای آنها در هر زمانی که میخواهند بلیط داشته باشد، به افغانستانیها فقط ویزای هوایی میدادند که آن خط هواپیمایی دائم مشتری داشته باشد و برقرار بماند. حتی برای اهالی هرات که فاصلهشان تا مرز زمینی ۲ ساعت بود فقط ویزای هوایی میدادند. شاید بالاخره از خر شیطان پیاده شده بودند و فهمیده بودند که برای یک افغانستانی قانونمند زمینی آمدن به ایران از هرات خیلی راحتتر و ارزانتر است تا هواپیما.
یک لحظه ویرم گرفت سوار یکی از همین کرولاها بشویم برویم هرات و برگردیم اصلا. بعد یادم آمد که هنوز ویزای افغانستان ۱۰۰ دلار است و هنوز راه درازی تا برداشته شدن ویزا مانده. بعد هم یادم آمد اصلا من پاسپورت که چه عرض کنم هیچ مدرک شناساییای همراهم ندارم. هنوز بعد از یک سال و نیم کارت ملیام صادر نشده و به دستم نرسیده. یک گواهینامه داشتم که آن هم از گیجبازیهای بیشمارم گم و گور شده. شناسنامه را هم که داده بودم به هتل محل اقامت. فقط یک کارت بانکی داشتم همراهم. گفتم امتحان کنم ببینم میشود بدون مدرک شناسایی تا نزدیکهای مرز رفت. رفتم و شد.
توی ترمینال کسی برای تربت جام داد نمیزد. پرسان پرسان پیدا کردیم اتوبوسی را که رهسپار تربت جام و تایباد بود. انتظار داشتم یک ۳۰۲ خسته و درب و داغان ببینم. اما برخلاف تصورم یک اتوبوس بنز وی آی پی ۲۶ صندلی همهچیز تمام وسیلهی نقلیهی من شد برای رفتن به تربت جام. جلوی شیشهی اتوبوس هم نوشته بود تهران-تایباد. تا سوار شدیم حرکت کرد. کرایه؟ نمیدانم آقای راننده چه در ناصیهی من دید که با من قیمت اتوبوس معمولی حساب کرد: ۴۵ تومان. دو نفر ۹۰ تومان. بلیط فروشی هم نبود. یک چیز تو مایههای اتوبوسهای تهران-قزوین تو ترمینال غرب بود که میآیند بالای سرت کرایه را میگیرند. قیمت صندلی وی آی پی مشهد-تربت جام ۷۰ تومان بود. اما بعدش فهمیدم که چرا… آقای شاگرد راننده و راننده از تورم شرم داشتند. به طرز عجیبی دلشان نمیخواست که کرایه را گران کنند و بیشتر پول بگیرند. اتوبوس که راه افتاد بین راهی هم مسافر سوار کرد. چون صندلی خالی زیاد داشت. ۷:۳۰ صبح بود که راه افتادیم. اردیبهشت ماه بود و دو طرف جاده سبز سبز. باران هم هر از گاهی میزد شیشهی جلوی اتبوس را پر از قطرههای ریز میکرد. با بقیهی مسافرها هم ارزانتر حساب میکرد.
سه نفر صندلی کناری من افغانستانی بودند. دو نفرشان در راه بازگشت به افغانستان. تا تایباد را با اتوبوس میرفتند و از آن طرف هم احتمالا سوار تاکسیهای اسلامقلعه-هرات میشدند. این جوری برایشان ارزانتر درمیآمد. یکیشان هم در راه بازگشت به مهمانشهر تربتجام بود. سومی از فریمان که رد شدیم به کمکراننده گفت میخواهم مهمانشهر پیاده شوم. کمکراننده به مهمانشهر که رسید داد زد اردوگاه کسی جا نماند. دوست نداشت بگوید مهمانشهر. مهمانشهر تربت جام ۱۰ کیلومتر مانده به خود شهر بود. روبهروی زندان شهر تربت جام.
دههی شصت که افغانستانیها به ایران مهاجرت کرده بودند جمعیت تربت جام دو برابر و شاید سه برابر شده بود. در دههی ۷۰ خیلیهایشان را جمع کردند. یک عده را اخراج کردند یک عدهای را هم بردند در یک شهرک محصور جا دادند که اینها هم به زودی ایران را ترک کنند. اما آن اردوگاه موقت حالا چند دهه است که پابرجا است و نسل اندر نسل افغانستانیها در آن به دنیا آمدهاند و در حصارهای آن بزرگ شدهاند و به غیر از خروجهای موقت به قصد کار در شهرهای اطراف حق جابهجایی نداشتهاند. از ورودی اردوگاه عکس گرفتم. خیلی جدی هشدار داده بود که اگر ماشینها افغانستانیها را پنهانی ببرند توی اردوگاه تخلف کردهاند و فلان بیسار. بدی مهمانشهر این است که زندگی در آن محدود است و جای رشد ندارد. اما خوبیاش هم این است که یک زندگی گلخانهای را تامین میکند. چون هزینههای مسکن و خورد و خوراک را در اکثر موارد سازمانهای بینالمللی پرداخت میکنند. اگر نیاز به مجوز نداشت دوست داشتم یک سری داخل مهمانشهر بزنم. آقای افغانستانی پیاده شد. از جعبهی اتوبوس هم دو تا گونی ۱۰۰ کیلویی خیلی بزرگ هم برداشت گذاشت زمین. تربت جام رکورددار تعداد آدمهای بیشناسنامه و بیمدرک در استان خراسان رضوی است. تعدادیشان مادر ایرانیها هستند. کسانی که حاصل ازدواج زنان تربتی با مردان افغانستانی در سالهای زیاد بودنشان در شهر بودند و یا کسانی که مدعی هستند که اهل این طرف مرز هستند اما با مهاجران افغانستانی اشتباه گرفته شدهاند و بهشان شناسنامه تعلق نگرفته.
مقصد اتوبوس تایباد بود. از کمربندی تربت جام رد شد و آن سر شهر جلوی فلکه نگه داشت. ساعت ۱۰ رسیده بودیم به تربت جام. آقای راننده گفت ببین کرایه دربست توی تربت جام از هر جای شهر به هر جای دیگرش فقط ۱۵ هزار تومان است. بیشتر اگر خواستند ازت بگیرند زیر بار نرویها. گفتم باشد. تا پیاده شدیم باران آرام دوباره شروع به باریدن کرد. تربت جام هم اسنپ داشت. اسنپ زدم که یک راست برویم مزار شیخ احمد جامی. ۱۲ هزار تومان بود. آن جور که فهمیدم کل مسیرهای شهر با اسنپ ۱۲ هزار تومان بود. مسافتهای مشابه در تهران کمتر از ۴۰ هزار تومان (در مواقع خلوتی) آب نمیخورد.
و بالاخره مزار شیخ احمد جامی… اول رفتیم توی پارک جلوی مجموعهی آرامگاهی. درختهای بلندبالای کاج داشت و یک دستشویی در وسط. قضای حاجت کردیم و با دلی آسوده سمت مزار روانه شدیم. مسجد زیرزمینی و دفتر امام جمعه خارج از مجموعهی آرامگاهی بود. مسجد زیرزمینی ایدهی جالبی داشت. در روزهای سرد و بسیار گرم از زیرزمین استفاده میکردند و در روزهای بهاری مثل این روزها از سقف مسجد استفاده میکردند. توی سقف هم محراب داشت.
دو پیرمرد با لباسهای سفید تربتی، دستار بر سر، چین و چروک سالیان بر چهره و آرامش حاصل از باور به یک خدای واحد در چشمانشان جلوی ورودی محوطه نشسته بودند. نمیگذاشتند کسی با کفش وارد شود. پلاستیک میدادند دستت که کفش را در پلاستیک بگذاری و پابرهنه به زیارت شیخ احمد جامی بروی. مزارش؟ مثل مزار سایر عارفان در حوالی خراسان و هرات بود: یک درخت پستهی کهنسال روییده بر قبری که یک سنگ بزرگ ایستاده میگفت صاحبش کیست و پشت درخت پسته هم یک ایوان بزرگ که پشتش خانقاه آن عارف بود.
سه در چوبی بر ایوان بود. دو در بسته بودند. در اصلی به خانقاه شیخ احمد باز میشد. اما کلونش بسته بود. از در سمت راستی وارد شدم و به حیاط پشت ایوان رسیدم و از آنجا وارد مسجدهای پشتی شدم. در حقیقت به دو مسجد چسبیده به هم دیگر رسیدم: مسجد عتیق و مسجد محل برگزاری نماز جمعهی اهل سنت. حالا میدانم که تزئینات محراب با گل و گچ خالی و بیرنگولعاب محصول دورهی سلجوقیان است. در دورهی صفویه بوده که رنگ و زرق و برق اضافه شده. همه چیز ساده و شکوهمند بود. دو بار در میان مسجدها و دیوارها پرسه زدم. اهل سنت تربت کم کم داشتند میآمدند و توی مسجد جمع میشدند تا نماز جمعه را به جا بیاورند. باران هم خرد خرد میبارید و آرامش غریبی حکمفرما بود. ورودی مجموعهی آرامگاهی بلیطفروشی هم نداشتند و هیچ پولی رد و بدل نمیشد. به نظرم به راحتی میتوانستند بابت بازدید از مجموعهی آرامگاهی از من و امثال من پول بگیرند. اما گویا به عمد این کار را نمیکردند. شیخ احمد جامی حرمت داشت. من به زیارت مردی آمده بودم که شهر حدود هزار سال بود که به نام و نشان او شناخته میشد: تربت جام: خاک مزار شیخ احمد جامی.
معلم زبان باذوقی در حوالی سال ۱۳۷۵ یک شرححال یک صفحهای به زبان انگلیسی از شیخ احمد جامی تهیه کرده بود و آن را به شیشهی اتاقک نگهبانی ورودی مجموعه چسبانده بود. بعد از سالها هنوز آن برگهی کاغذ پابرجا بود. داستان زندگی شیخ احمد جامی که کجا به دنیا آمده و به کجاها سفر کرده و چگونه در ۴۰ سالگی ساکن شهر بوزجان شده و چگونه سلطان سنجر سلجوقی ارادتمند او شده و چگونه شیخ احمد تا ۹۰ و خردهای سالگی در شهر بوده و چطور بعد از مرگ در آنجا به خاک سپرده شده و از آن به بعد شهر معروف شده به تربت او: تربت جام. یک جایی از متن معلم زبان انگار که معادل عرفان و الهیات به انگلیسی را نداند و یا به عمد نوشته بود که شیخ احمد جامی در دانش شناخت خدا سرآمد بود.
رفتم به حیاط پشتی و کنار دری که به خانقاه اصلی باز میشد و حالا قفل و کلون بود نشستم. جلویم در وسط حیاط قبری بود که نمیدانستم متعلق به کیست و آن طرف هم درختی بود آراسته به برگهای سبز شفاف اردیبهشتی و باران هم که نم نم و خرد خرد میبارید. خواستم در فکر فرو روم و عالم عرفان را تجربه کنم. اما نمیشد. حس «که چی» بزرگی در وجودم شکل گرفته بود. عرفان راه حلی بود که اجداد من در برابر شداید روزگارشان در پیش گرفتند. سر در جیب مراقبت فرو بردن و مشغول رتق و فتق عالم درون شدن و از دنیای برون رها شدن و حاصلش: عقبماندگیای که حتی سگدو زدنهای نسل من و نسلهای قبل و بعد از من هم نتوانسته جبرانش کند.
نه. این نبود. حقیقتا آرامش مجموعه و آن سکون و رخوتش من را جذب کرده بود. برخلاف حرم امام رضا که زرق و برقش بهم استرس وارد میکرد، اینجا حس آرامش داشتم. قشنگ کند شدن عقربههای ساعت را حس میکردم. آرامتر تپیدن قلبم را حس میکردم. اما این آرامش هم موقتی بود. راه حل نبود. من به هر حال نمیتوانستم بیش از چند دقیقه یا حداکثر چند ساعت اینجا بمانم. باید برمیگشتم. به دنیای پر از عدم اطمینان و پر از نگرانی خودم باید برمیگشتم و شیخ احمد جامی انگار هیچ راه حلی برای آن دنیا نداشت. گو اینکه خود همشهریهایش هم حالا این را دریافته بودند. همیشه یک از راههای شناخت شهرها به خصوص شهرهای کوچک سر زدن به اینستاگرام و دیدن هشتگهای مربوط به آن شهر است. شیخ احمد جامی و صلح و صفای مزار او در هشتگهای اینستاگرامی جایگاهی نداشتند انگار. هشتگهای شهر بیشتر شامل فروشگاههای لباس زنانهی شهر و خدمات آرایشی به زنان بود و یک نفر سگباز در شهر که سگهای بزرگ و جنگی پرورش میداد و البته موسیقی و رقص محلی تربتجام.
به این فکر کردم که شیخ احمد جامی متعلق به دنیای هزار سال پیش بود. متعلق به دنیایی که خدا در آن حاکم بی چون و چرا و دغدغهی شمارهی یک و ملجا و پناه بود و همه چیز میتوانست در جهت نزدیک شدن به او فنا شود و حالا من در دنیایی هستم که در آن خدا معنایی ندارد… نمیتوانستم از شیخ احمد جامی چیزی تکهای حرفی برای جهان امروزم بیابم. جستوجو کردم که در موردش بخوانم. دیدم شفیعی کدکنی یک کتاب در مورد او و مقاماتش دارد: درویش ستیهنده. تصمیم گرفتم در راه برگشت بخوانمش.
گفتم یک سر بروم جمعهبازار تربتجام را هم ببینم. همیشه بازارهای محلی جذاباند. باران تندتر میبارید. ولی اذیتکن نبود. بیشترین حجم جمعهبازار تربت جام اختصاص داشت به محصولات کشاورزی. نیسانها و وانتیهایی که از خربزه و ملون و هندوانه تا پیاز سیبزمینی آورده بودند. تربت جام است و خربزه مشهدی دیگر. مثل همهی جمعهبازارهای دیگر ایران، انواع لباس و اسباببازی و ادویه و… هم به چشم میخورد. خبری از فروش لباسهای خاص تربتیها نبود. همان شلوارهای پارچهای و لباس بلند سفید و دستار که اکثر پیرمردها مومنانه آن را پوشیده بودند. اما جوانها انگار میل به تهرانی شدنشان بیشتر بود و کمتر آن گونه لباس پوشیده بودند. یراقآلات حیوانات (زنگوله و افسار و پوزهبند و…) از فروشهای ویژه بود برایم. چیزی بود که فقط توی این جمعهبازار میشد دید. چون دامپروری در تربت جام رواج دارد و این ادوات هم در آن مشتری دارند. توی نقشهی گوگل که جستوجو میکردم در مورد جمعهبازار تربت جام هیچ عکسی وجود نداشت. چند عکس گرفتم تا یادگار در گوگلمپ ثبت شود.
بعد راه افتادیم سمت مرکز شهر تربت جام. جمعه بود و همهی مغازهها از دم تعطیل. در میدان مرکزی شهر (میدان ولیعصر) ردیف مغازههای زعفرانفروشی به چشم میخورد. اما همه بسته بودند. گفتم برویم رباط تربت جام که این روزها موزهی مردمشناسی شهر شده را هم ببینیم. چند تا کوچه با میدان مرکزی شهر فاصله داشت. رفتیم. جمعه بود و آن جا هم تعطیل بود. تنها مغازههای شهر که روز جمعهای باز بودند ساندویچیها و رستورانهای شهر بود. باز هم به نقشهی گوگل اعتماد کردم و سراغ رستورانی رفتیم که نمرهی بالایی داشت: رستوران و بیرونبر ستارهی جام. خیلی مدرن و شیک و پیک و تهرانی بود. اما قیمت غذا در آن دقیقا نصف تهران بود. به همان کیفیت شهر تهران و شاید بهتر، ولی دقیقا نصف قیمت. تنها چیزی که در رستوران دوست داشتم تصویر بالای در ورودی آن بود: تصویری از رقص خاص تربتجامیها و دوتارنوازهای مشهور شهر.
برای برگشت رهسپار ترمینال تربت جام شدیم. ترمینال کوچکی بود. فقط به مقصد مشهد و تهران و ساری و بیرجند و زابل اتوبوس داشت. یک ساختمان ورودی قدیمی، یک محوطه برای ایستادن اتوبوسها و محوطهی پر دار و درخت پشت. هیچ معماری خاصی هم نداشت. بویی هم از معماری مزار شیخ احمد جامی نبرده بود.
عصر جمعه بود. آسمان کیپ ابر بود. تا حرکت اتوبوس یک ساعت وقت داشتیم. رفتم و توی محوطهی پر دار و درخت حیاط ترمینال نشستم. آن اتوبوس آبیه که پشتش بزرگ نوشته بود تربت جام میرفت ساری. آن یکی زرد قناریه رهسپار تهران بود. احتمالا آن سفید خستههه هم اتوبوس ما به سمت مشهد بود. ترمینالش بهم حس عجیبی میداد. نمیدانم به خاطر چی بود دقیقا. عصر جمعه؟ هوای ابری اردیبهشتی؟ سبزی درختهای کهن توی محوطه؟ خلوتی و رخوت نسبی ترمینال؟ کسی برای هیچ مقصدی داد نمیزد. مسافرها در سکوت منتظر بودند. اکثرشان تنهاییشان را در آغوش گرفته بودند و این طرف و آن طرف پرسه میزدند یا ایستاده بودند و به دیوار تکیه داده بودند. چند تایشان آرام آرام سیگار میکشیدند. چند خانواده هم بودند که داشتند از هم خداحافظی میکردندو بچههایشان همچنان مشغول بازی با هم بودند.
من دورتر از ساختمان نشسته بودم. من هم تنهاییام را در آغوش گرفته بودم. ترمینالها همیشه نقطهی لبهای زندگی آدمها هستند. لبهی جدایی آدمها از زندگی قبلیشان و رفتن به لبهی بعدی. شاید برای بعضیها کمرنگ باشد این جدایی و از لبهای به لبهی دیگر پریدن. ولی هست. در مورد همهی آدمها هست. ترمینال جایی است که تو از شهر و آدمهایش جدا میشوی. حتی برای منی که فقط چند ساعت در این شهر بودم هم ترمینال جدایی بود. ولی راستش نشستن در کنار مزار شیخ احمد جامی هم آرامم نکرده بود. من در سن سکون نیستم. مزار شیخ احمد جامی جای سکون بود. من در آستانهی حرکتم. حکمم بیشتر شبیه این ترمینال است تا مزار شیخ احمد جامی.
جلویم زن و مردی با موتور سیکلت آمدند. زن روی نیمکت نشست. مرد روی موتور سیکلتش. با هم حرف زدند. گویی زن مسافر بود. نمیدانم به هم چه میگفتند. ولی آنها هم انگار در موقعیت لبهای قرار داشتند…
بالاخره اتوبوس مشهد راه افتاد. برخلاف اتوبوس رفتنی این یکی خیلی درب و داغان بود. بیخ تا بیخش مسافر بود. اکثرا دختر بودند. دخترهای دانشجویی که آخر هفته یک سر به خانه زده بودند و دوباره داشتند میرفتند مشهد سر درس و مشقشان. من کتاب درویش ستیهندهی شفیعی کدکنی را دانلود کردم که بخوانم. اتوبوس فاقد کمکفنر بود. تمام دستاندازها را تلق تلق نشان میداد. جوری کمک فنر نداشت که دستم همهاش میلرزید. هر کاری کردم که موبایل توی دستم لرزش نداشته باشد نشد. کل هیکل و صندلی و همه جایم میلرزید حین حرکت اتوبوس. دیدم نمیشود تمرکز کرد و چشمم از لرزشهای صفحهی موبایل درد میگیرد و حالم بد میشود. رها کردم. توی شهر خیلی راه رفته بودیم. خستهام شده بود. رها کردم و چرت زدم. غروب جمعه وقتی به مشهد رسیدیم آسمان باز شده بود و دیگر ابری نبود. آفتابی درخشان تابیدن را از سر گرفته بود.
عالی بود قامت از صبحانه خوردن مرا واداشت