یکشنبه صبح به خودم گفته بودم آخرین دوچرخهسواری سنگاپورم را هم انجام بدهم و بعد هم هریکوآن را شوهر بدهم برود. صبح یکشنبه باران شدیدی باریدن گرفت و تا ۹ صبح بارید. ساعت ۱۰ صبح به بعد آفتاب سنگاپور برای دوچرخه سواری مناسب نیست. رها کردم. دیروز صبح هم بسکه خسته بودم دیر از خواب بیدار شدم. نشد دیگر هریکوآن را سوار شوم. توی carousel (دیوار سنگاپوریهاست) آگهی کردم. اولش دیدم گزینهی هوش مصنوعی دارد بهم پیشنهاد میدهد. اینجوری بود که یک فیلم ۳۰ ثانیهای از دوچرخه میگرفتم و چند تا جمله در مورد دوچرخه میگفتم. بعد خودش عکس و متن آگهی را آماده میکرد. هوشمند هم بود. مثلا من در مورد رنگ و مارک دوچرخه هیچی نگفتم. خودش از روی فیلم فهمید. ولی در نهایت متنی که آماده کرده بود به دلم ننشست. یک متن خودم آماده کردم و کمی اطلاعات فنی از دوچرخه گفتم که مثلا دندهاش ۶ تایی شیمانو است و سایر لاستیک ۲۶ اینچ است و برای چه کاری مناسب است و اینها. اولش نصف قیمت یک دوچرخهی نو گذاشتم. بعد یادم امد که پیمان نامرد تو از زندان چانگی در شرق سنگاپور تا جزیرهی جورونگ در غرب سنگاپور و از مرز مالزی در شمال سنگاپور تا مارینا بی در جنوب سنگاپور را باهاش رکاب زدی. ریقش را درآوردی. درست است که خیلی جاها مانده. ولی تو هم پدرش را درآوردی. قیمت پایینتر گذاشتم.
صبح امروز بیدار شدم. گفتم وقت زیاد نیست. بروم با بوتانیک گاردنز خداحافظی کنم. آخرین دوچرخهسواریام شد همان که با کاشف رفتیم تا پل معلق وسط جنگلهای مرکزی سنگاپور. شانسم باران نبود. بیشتر اوقات بوتانیک گاردنز را دم غروب رفته بودم. سر صبح اما دوستداشتنیتر هم بود. یک دور کامل چرخیدمش. با خیلی از درختهایش دوباره عکس انداختم. بهش گفتم دلم برای ماهیگانیهای دوستداشتنیات تنگ میشود. بهش گفتم نفهمیدم چه طور این چند ماه گذشت. ولی خیلی زود گذشت. بس که خوش گذشت. بس که احساس امنیت و راحتی داشتم. بهش گفتم اکثر آدمها میآیند سنگاپور و مارینا بی و پاساژهای لاکچری آن را عاشق میشوند. من اما عاشق تو بودم. ممنون که در تمام ایام سال سبز بودی. وسط گویه واگویههایم با درختهای مختلفش، چند نفر پیام دادند که دوچرخهات را میخواهیم. گفتم من بوتانیک گاردنزم بیایید دوچرخه را ببینید خوشتان امد ببرید. همهشان هم میپرسیدند سالم هست؟ کار میکند؟ یکیشان همان اول کار نهایی کرد. گفت این قیمت. ۲۰ درصد از قیمت من پایینتر بود. یکی دیگر نصف قیمت پیشنهاد داده بود. حوصله چانه زدن نداشتم. وقتش را هم نداشتم. گفتم بیا ببر. تا او بیاید سریع رفتم دوچرخه را سوار شدم. تا فروشگاه فیرپرایس جنگی راندمش. برای صبحانهام نان و کایا و اسنک پنجرهای خریدم و برگشتم. صبحانهام را خوردم. دیدم مشتری پیام داده که من جلوی کالج گرینم. دوچرخه را بردم بهش دادم. اشانتیون بهش قفل دوچرخه را هم دادم. به نظرم توی سنگاپور قفل دوچرخه مسخره است. بهش نیازی نیست واقعا. من هم اگر میبستم بنابر عادت بود. نگهبان خوابگاه (مورگان) هم داشت سیگار میکشید آنجا. گفت فروختیش؟ گفتم آره. گفت عه. اگر میدانستم من میخواستمش. گفتم دیگر فروختمش. پسری که آمده بود یک کارگر بنگلادشی بود. چانه هم نزد. سریع پول دوچرخه را برام واریز کرد و رفت. وقت نشد حتی از رفتن هری کوان با صاحب جدیدش عکس بگیرم.
اینجوری شده است زندگی دیگر. فرصت سوگواری برای از دست دادنها نیست دیگر. یکهو یادم آمد دفعهی پیش که آمدم ایران، درخت مقدسم را بریده بودند. عمیقا ناراحت شده بودم آن وقت. آن چند روزی که ایران بودم خیلی بهم برخورده بود که درخت به ان زیبایی و شکوه را نابود کرده بودند. هی مقایسه میکردم که دهنتان سرویس، این درخت اگر توی سنگاپور بود میپرستیدندش. ولی بعد یکهو یادم آمد که سوگواریام فقط همان چند روز حضورم در ایران بود. ماهوگانیهای بوتانیک گاردنز دلم را برده بودند دوباره. آدمیزاد عجیب است. وقتی که روان است، گویا نمیتواند غم را بپذیرد. سریع تر از چیزی که فکرش را میکنی فراموش میکند. البته فقط به این شرط که روان باشد. روانه باشد. هریکوان هم امروز رفت و به نظرم از فردا این فصل از زندگیام هم تمام شده است. بعدش چه میشود؟ واقعا نمیدانم!