در مترو

مترو ایستگاه به ایستگاه شلوغ‌تر می‌شد. اول صندلی‌ها و بعد گوشه‌ها و بعد فضای بین واگن‌ها پر شدند. حالا دیگر جلوی درها ‏هم داشت از جمعیت پر می‌شد که آن‌ها وارد شدند. پدر و دختر بودند. من اول دختر را دیدم. دختر کوچکی که باباش را محکم ‏بغل کرده بود و از روی شانه‌هایش به ما نگاه می‌کرد. چشم‌هایش گود افتاده بودند و پای چشم‌هایش کبود بود. لاغر بود. ‏موهایش فرفری بود. گوشواره‌هایش پلاستیکی بنفش رنگ بودند و النگوهایش هم پلاستیکی بود. از جنس بچه‌ خوشگل‌های ‏تبلیغ‌های پوشک بچه‌ی تلویزیون نبود. پوست لاغر و سوخته‌اش می‌گفت که اهل این شهر نیست و چمدان بزرگ پدرش هم ‏گواه بود. پدرش آفتاب سوخته بود. یقه‌ی پیراهنش باز بود و پوست زیر گردنش با پوست صورتش دو رنگ متفاوت بودند. از ‏آن جنس ‌آفتاب‌سوختگی‌های کار مداوم زیر آفتاب. دختر خس خس کرد و مظلومانه به همه‌ی آدم‌ها نگاه کرد.

بعد یک نفر ‏گوشه‌ای را به مرد تعارف کرد تا چمدانش را آن‌جا بگذارد و سر راه ملت نباشد. همین که او در گوشه جاگیر شد، جوان نشسته ‏کنار شیشه از جایش بلند شد و گفت: بفرمایید. بچه همراه‌تونه. مرد آفتاب‌سوخته خسته بود. زیر لب تشکر کرد و دخترک را ‏نشاند روی صندلی. جوان گفت خودتون هم بفرمایید. مرد آفتاب سوخته گفت نمی‌خواد. دخترک نشست و تکیه داد به صندلی و ‏آرام به پدرش نگاه کرد. بعد پیرمرد بغل دستی دست کرد تو جیب پالتویش و شکلاتی در آورد و جلوی دخترک گرفت. ‏دخترک هم بی‌معطلی شکلات را گرفت و باز کرد. شکلات کاکائویی بود. خوشمزه بود. پدرش به پیرمرد لبخند زد و لبخند ‏گرفت…

همه‌ی این‌ها دومینو وار اتفاق افتاد. کسی گوشه را تعارف کرد،‌ کسی صندلی‌اش را به آن‌ها داد و کسی شکلات به ‏دخترک داد… به این فکر کردم که اگر حلقه‌ی اول و دوم اتفاق نمی‌افتادند آیا پیرمرد باز هم به دخترک غریب شکلات می‌داد؟ ‏اصلا حلقه‌ی دوم… اگه آن گوشه پیشنهاد نمی‌شد، پسر جایش را به آن پدر و دختر می‌داد؟ شک داشتم. اتفاق‌های دوم و سوم ‏شیرین‌تر و دراماتیک‌تر و تعریف‌کردنی‌تر بودند. اما کار آدم شماره‌ی یک ماجرا برایم ارزشمندتر بود. یک کار خیلی کوچک ‏بود. یک جابه‌جایی ساده. ولی باعث حرکت دومینو واری از مهربانی شده بود… ‏

پس نوشت: نسخه ی صوتی این نوشته!

حجم: ۱.۴۵ مگابایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *