بعد از چند هفته دوچرخه سوار شدم. آمده بودم مزار عباس معروفی را پیدا کنم اما پیدا نکردم. اصلا از همان اول معلوم بود که پیدا نمیکنم.
تند تند اسلایدهای درس رسانه را ساخته بودم فرستاده بودم برای همگروهیام و از خانه زده بودم بیرون. با خودم گفتم با دوچرخه بروم. بعد گفتم نه عرق میکنی وقتی رسیدی به قبرستان شاید بچایی. هوای برلین سرد شده است و هواشناسی هم احتمال باران میداد. آسمان شهر هم پوشیده از ابرهای خاکستری بود. گفتم بهتر است رفتنه را با قطار بروی و برگشتنی را با دوچرخه برگرد.
قبرستان والفردهوف دقیقا در غرب برلین بود. نزدیک استادیوم المپیک برلین. همان اول کار قطار اشتباهی سوار شدم. دقت نکردم که قطار اس ۱ است یا اس ۲ یا اس ۹ یا هرچه. گوگلمپ میگفت باید یک ایستگاه بروم و گزوندبرونن قطار عوض کنم. فکر کردم این قطار هم میرود و ایستگاه بعد پیاده میشوم. بی نگاه کردن به شمارهی قطار سوار شدم. و فهمیدم که این قطار ریل دیگری را برای رفتن انتخاب میکند و به گزوندبرونن نمیرسد. خوشبختانه ایستگاه بعدی مسیرم را دور نکرد. فقط قطاری که باید سوار میشدم را عوض کرد. چند دقیقه ایستادم و با یک قطار دیگر رفتم به سمت غرب برلین. نزدیک استادیوم بودم و باید قطاری سوار میشدم که دو سه ایستگاه بعد به استادیوم برسم. اما هر دو تابلوی روی سکو مقصد جفت قطارها را یک جا نشان میدادند. سوار شدم به این خیال که هر دو به غربتر میروند. بعد سرگرم نصب اپلیکیشنهای دوچرخه اشتراکی در برلین شدم و سرم را که بالا گرفتم دیدم ای دل غافل باز من جهت قطار را اشتباه سوار شدم. بار چندمم است در این یک ماه. به جای غرب شهر به سمت مرکز شهر آمده بودم.

از قطار پیاده شدم که قطار برعکس را سوار شوم. از پشت شیشهی ایستگاه دیدم عه، دقیقا نزدیک آن کلیسا سرشکستهی مشهور برلین هستم. از توی ایستگاه کامل پیدا بود. با خودم گفتم حالا که آمدم اینجا یک سر بروم ببینمش و برگردم. فوقش ۱۵ دقیقه طول میکشد دیگر. بدو از پلهها آمدم بیرون و رفتم سمت کلیسای سرشکستهی برلین. به اسم یکی از شاهان اواخر قرن ۱۹ آلمانی بود. فکر کنم شاه ویلهم. خیلی باشکوه بود. اما ویران شده بود. ساختمانهایی که با معماری مدرن کنارش ساخته بودند، از جمله منارهای که موازی با منارهی سرشکسته بالا رفته بود خیلی زشت بودند. اما به هر حال ترکیب معماری قدیم و جدید برلین بود دیگر. معلوم بود که ناقوس بزرگی داشته و ارتفاعش از عظمتش خبر میداد.

طبقهی همکفش بازدید آزاد بود. رفتم و از شکوه نقاشی زیر سقفش دهانم باز ماند. کلیسا در طول جنگ جهانی دوم ویران شده بودم. عکسهای اوایل قرن بیستمش نشان میدادند که چهقدر باشکوه و بزرگ بوده. بیشترش اما در بمبارانهای جنگ جهانی نابود شده بود. بعد از جنگ هم دوراهی مانده بودند که خرابش کنند از نو بسازند یا اینکه همین را نگه دارند. تصمیمگرفتند همین بقایای ناچیز را نگه دارند. برج و باروی کلیسا هم به همان شکل بمب خورده نگه داشته شد. ناقوس کلیسا نابود شده بود دیگر. گویا از شیشههای شکستهی کلیسا برای سالنهای مدرن و جدید کناری استفاده کرده بودند تا بوی کلیسای قدیم بدهند. یک کارت پستال ۱ یورویی خریدم و بدو دویدم سمت ایستگاه اوبان. این بار تصمیم گرفتم با اوبان بروم.

دو سه ایستگاه بعد پیاده شدم. توی ایستگاه استادیوم المپیک برلین، موزهی اس بان برلین بود. اما روز یکشنبهای تعطیل بود. زدم بیرون. باید از زیر یک پل رد میشدم. مثل همهی زیر پلهای دیگر برلین، در و دیوار پر بود از گرافیتی. آن ته پل، منظرهی آسفالت و درختان مثل بهشت بود. رفتم و رسیدم به استادیوم المپیک برلین. ۵ حلقهی المپیک بر فراز استادیوم بود. این استادیوم خیلی بوی هیتلر را میدهد. فیلمهایی که از استادیوم دیدهام برایم جالب بوده. آلمان در جنگ جهانی اول شکست خورد. بعد از جنگ هم شرایط خیلی بدی داشت تا اینکه هیتلر و نازیها قدرت گرفتند و آلمان به سرعت شکوه گذشتهاش را پیدا کرد. در حقیقت المپیک ۱۹۳۶ برلین عرصهی عرض اندام هیتلر در جهان بود. جایی که آلمان بیشترین مدالهای المپیک را هم از آن خودش کرد. ویرم گرفت که بروم سمت استادیوم. اما خیلی بزرگ بود. فضای اطرافش هم لخت بود. قشنگ معلوم بود که پای پیاده نمیشود چرخ زد بس که بزرگ است. گفتم اول بروم قبر عباس معروفی را پیدا کنم. بعد میآیم این طرف هم دور میزنم.

رفتم توی قبرستان. فوقالعاده زیبا بود و بزرگ. پر بود از درختان بالابلند قدیمی که پاییز رنگ به رنگشان کرده بود. قبرستان در حقیقت مثل یک قیف بود. لایه لایه که میرفتی جلوتر ارتفاعش کم میشد. قبرها در ردیفاهی جداگانهای پله پله پایین میرفتند. پایین قیف هم دریاچهی زیبای وسط قبرستان بود. دریاچهی کوچکی هم نبود. هیچ ایدهای نداشتم که کدام طرف قبرستان را باید دنبال قبر عباس معروفی بگردم. فقط توی عکسها دیده بودم که سنگ قبرش سفید است و نزدیک سنگ قبرش هم یک چاه آب. زیبایی دریاچه از دور من را گرفت. بیخیال شدم و گفتم اول یک دور کامل دور دریاچه بزنم.

بعد ردیف ردیف بالا رفتم و قبر به قبر چرخیدم. قبر یک ایرانی را پیدا کردم. یک بیت شعر به فارسی روی سنگ مزارش نوشته بود: به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام/ دل تو را میطلبد دیده تو را میجوید. یک ساعتی چرخیدم. گرسنهام شد. از توی کولهام یک موز درآوردم خوردم. باز چرخیدم. باران بارید. دریاچهی وسط قبرستان از قطرههای باران سوزن سوزن شد. پیرمردی را دیدم که از سر قبری آهسته برمیگشت. از پشت توی سربالایی که با عصایش میرفت ازش عکس گرفتم. بعدتر دیدم روی یکی از نیمکتهای رو به دریاچه نشسته و به دریاچه زل زده. جلوترش هم یک خانم مسن همینجوری تنهایی روی یکی از نیمکتهای رو به دریاچه نشسته بود و ساندویچ میخورد. درخت تنومند بالای سرش باعت میشد که باران خیسش نکند.
کم کم در قبرها محو شدم. گفتم این عباس معروفی عجب جایی قبر دارد. هم جنگل است و هم هر از گاهی صدای عبور قطار توی قبرستان میپیچد (ریل قطار دقیقا از پلی بالای قبرستان میگذشت). بعد حس کردم قبر عباس معروفی را پیدا نمیکنم. حس کردم که او هم گم شده است. با خودم گفتم: پیمان تو کجا میمیری؟ چند وقت پیش محمد ازم پرسیده بود برلین چه جوری است؟ گفتم خوب است دوستش دارم، دلم میخواهد همین جا بمیرم. حالا توی قبرستانی که پاییز رنگارنگش کرده بود و بارش باران غمانگیزش، از خودم میپرسیدم من قرار است کجا بمیرم؟ تابستان که تهران بودم یک روز بعد از جنگ با شهروز رفتیم بیرون. در حقیقت رفته بودیم بیمهی تامین اجتماعیمان را درست کنیم. اما خب ضایع شده بودیم و کارمان پیش نرفته بود. گفتیم برویم بنشینیم توی یک کافه. نشستیم و حرف زدیم و اینها. وسط کار شهروز یک جملهی لعنتی گفت که هنوز آویزهی گوشم است: این خاک اینقدر ریدن بهش که دیگه ارزش مردن هم نداره.

حالا که دوباره از تهران دور شدهام با جملهاش موافقترم. آشوب شدم که خدایا سال دیگر میشود که من به آن شهر برنگردم؟ میشود که در همین شهر بمانم؟ من نمیدانم کجا قرار است بمیرم. اصلا برای چه باید بدانم؟ من دوست دارم همینجا بمیرم. اما به تهران برنگردم فقط. نومید شدم. یک ساعت و نیم چرخیده بودم و قبرها را رج زده بودم. تصمیم گرفتم ختم کنم و موکول کنم به تحقیق بیشتر و پرسیدن از کسانی که قبلا به اینجا آمدهاند. اپلیکیشن نکستبایک را نصب کردم. چتجیپیتی بهم گفته بود که دوچرخههای این اپلیکیشن چون برقی نیستند ارزانترند. از قبرستان آمدم بیرون. در اولین پارکینگ دوچرخه خبری از دوچرخههای نکستبایک نبود. نگاه کردم دیدم توی پارکینگ بعدی هست. دقیقا پارکینگ جلوی ورودی استادیوم. تندتند قدم برداشتم و جستمش. لباسم را سبک کردم. کیو آر کد را زدم و قفل دوچرخه را باز کردم و سوار شدم و د برو.

اول گفتم بروم یک بار دور استادیوم رکاب بزنم. دیدم نمیشود. گیت داشت. استادیوم این روزها دارد استفاده میشود. برای باشگاه هرتا برلین است فکر کنم. بیخیال شدم. دیر هم شده بود. از گوگل مپ نگاه کردم که کدام طرف باید بروم. انداختم توی پیادهرو و رکاب زدم. دوچرخهاش سه دندهی گیربکسی بود. اما خیلی برو بود. اولش دستم نبود. بعد یادم آمد نصفهی سمت چپ پیادهرو که موزاییکش فرق دارد برای دوچرخه است. توی این یک ماه همیشه نصفهی سمت راست را رفته بودم که مخصوص عابر بود. یک جا هم یک آقا و خانم چمدان به دست توی سمت چپ پیادهرو بودند که دلنگ دلنگ زنگ زدم. کنار رفتند. عذرخواهی هم کردند. بعد دیدم این قسمت چپ پیادهرو با خط کشی رفته توی خیابان. از توی خیابان رفتم.
بعد از مدتی فقط خط کشی را دنبال میکردم. یک جا من را میانداخت توی خیابان. یک جا میانداخت توی پیادهرو. سر چراغ قرمزها اول گیج میشدم که چرا چراغ قرمز مخصوص دوچرخه وجود ندارد. بعد دیدم با عابر پیاده یکی است. چراغ عابر که سبز میشود من هم میتوانم بروم. بعد ماشینهایی که میخواستند راست بپیچند خیلی خیلی مواظب بودند. وقتی میدیدند دارم میآیم حتی از فاصلهی ده متری باز هم کامل برایم میایستادند و نمیپیچیدند. واقعا لذتبخش بود آن حجم از در نظر گرفته شدن به عنوان دوچرخهسوار. نیم ساعت اول قشنگ متعجب بودم و سراسر لذت احترام دیدن. به کاخ شارلتونبرگ رسیدم. یک توقف زدم و عکس گرفتم. خیلی کاخ بزرگی بود. بلیطش اما گران بود. برای دانشجوها ۱۰ یورو. برای بقیه ۱۹ یورو. همین که یک عکس ازش داشته باشم در این مرحله کفایت میکند.

نیمساعت دوم دیگر راه و چاه را یاد گرفته بودم. فقط سعی میکردم سرعت بیشتری بروم. از چند تا دوچرخهسوار سبقت گرفتم. از چند تا اسکوترسوار هم. میخواستم زودتر برسم فقط. دستمالگردنم را تا روی دماغم بالا بردم که باد اذیتم نکند سرما نخورم. بقیه دستمالگردن نداشتند. بقیهی دوچرخهسوارها منظورم است. رسیدم به پل بورنهولمراشتقاسه. پارکینگ دوچرخههای نکستبایک آنجا بود. پیاده شدم و دگمهی پایان سفر را زدم. ۱ ساعت و ۵ دقیقه دوچرخهسواری کرده بودم. ۵.۷ یورو آب خورد. خیلی گران درآمد. ولی دیگر همین بود دیگر. از پل تا خانهمان سه کوچه بود که باید پیاده میرفتم. سلانه سلانه راه افتادم.

نیم ساعت دوم که سرعتی و تهاجمی آمده بودم بهم حال نداد. وقتهایی که سرعتی و تهاجمی میروم تنهاییام یادم میآید. یاد این تابستان افتادم که هیچ کدام از دوچرخهسواریهایم تنهایی نبود. رمقش را نداشتم تنهایی دوچرخهسواری کنم. اکثرش را با حمید رفتیم. چه دقیقا روز اول جنگ که پا شدیم رفتیم سرخهحصار چه جمعههای بعدی که میرفتیم خرابههای حاصل از جنگ در کوچه پس کوچههای تهران را ببینیم. از خیلیهایشان عکس گرفتیم.
یک جا آمدیم عکس بگیریم دو تا بسیجی یا سپاهی یا امنیتی جلوی خانه داشتند کشیک میدادند. غریدند که عکس نگیرید. من گوشی را توی دستم نگه داشتم تا پیامهای تلگرام را چک کنم داد زد که با تو ام عکس نگیر. زیر لب فحش حوالهاش کردم و حمید گفت برویم. ولشان کن. آمدم غر غر کنم که بدبخت عکس گرفتن من برای تو خوب است. الان توی جهان دارد چهارچوببندی میکند که من فقط فرماندهان تروریست را کشتهام و خانه و کاشانه و آدم عادی آسیب ندیده. بگذار منی که حداقل ۴ تا رفیق خارجکی دارم با این عکس گرفتنها رسانه باشم. رسیدیم سر کوچه. دقیقا سرکوچه دیدیم شیشهی یک ۲۰۶ را شکستهاند و ضبطش را دزیدهاند بردهاند. بیشتر حرصم گرفت که آن احمقها نشستهاند که کسی از آن مخروبه عکس نگیرد. اگر وظیفهشان تامین امنیت مردم است پس چرا دقیقا چند متر جلوترشان دزدها این ماشین را لخت کردهاند. اگر ذرهای شعور داشتند حداقل تا آمدن پلیس یا صاحب ماشین کنار این ماشین میایستادند که دزد بعدی قطعات بیشتری از ماشین را ندزدد.
بعدها برایم این خیلی نمادین شد. امنیتیهای ایران دقیقا همینجوری بودهاند که اسرائیل در یک شبانهروز زده بود اکثر رده بالاهای نظامی ایران را کشته بود دیگر. دلم برای حمید تنگ شد که با هم رکاب بزنیم. اگر با هم بودیم احتمالا نیم ساعت دوم دوچرخهسواریام که به آهستگی و لذت نیمساعت اولم میبود. برلین برای دوچرخهسواری بهتر است. هوایش پاک است. مسیرهایش به راهند. امنیت تضمینشده است. شهر شیب هم ندارد. ۱۵ کیلومتر رکاب زدم. فقط ۳۹ متر تغییر ارتفاع داشتم. توی تهران هر بار ۱۵ کیلومتر رکاب زدن مصادف است با ۲۰۰-۳۰۰ متر تغییر ارتفاع حداقل. ای کاش میشد همهمان با هم میکندیم میآمدیم برلین اصلا…