«زمین زهری» را میتوان مانیفست محمدآصف سلطانزاده در مورد سرزمین افغانستان نامید. مانیفستی که آن را ریخته در قالب یک داستان دراماتیک. داستان مردی افغانستانی که از سال ۲۰۰۱ مشغول خنثی کردن مین (یا با تلفظ افغانها: ماین) در سرزمینش است. مین برای او وجهی نمادین از سرزمین افغانستان میشود. مینهایی ساختهی همهی کشورهای جهان که گویی هر فرد افغانستانی چند تایی سهم از آنها دارد. و از مینها میرسد به رنج سرزمین افغانستان. کاش داستان همانطور که شکل یافته بود، پایان هم مییافت و در سی صفحه پایانی به بیانیه نویسنده ختم نمیشد.
زمین زَهری
نویسنده: محمد آصف سلطانزاده
ناشر: نی
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۶۹
محمدآصف سلطانزاده متولد کابل است. در بیست سالگی و با حملهی شوروی به افغانستان راه مهاجرت را در پیش گرفت. ابتدا به پاکستان و سپس به ایران مهاجرت کرد. او هم مثل خیلی از مهاجران افغانستانی در ایران به کارگری مشغول شد.
اما استعداد نویسندگیاش درخشانتر از این حرفها بود. اولین مجموعه داستان کوتاهش (در گریز گم میشویم– ۱۳۷۹) آنقدر خوب و تکاندهنده بود که هم جایزهی گلشیری را برایش به ارمغان آورد و هم تحسین جامعهی ادبی ایران را. اما سیاستهای مهاجرتی ایران اجازه نداد که او در ایران بماند: همهی افغانستانیها باید به کشورشان برمیگشتند.
سال ۱۳۸۰ سالی بود که سلطانزاده به عنوان یک مهاجر افغانستانی از ایران اخراج شد. اما در همان سال دانمارک درخواست پناهندگی او را پذیرفت و حالا او ۲۰ سال است که ساکن کشور دانمارک است. او بیشتر عمر خود را به عنوان یک مهاجر در سرزمینی به غیر از افغانستان گذرانده است. قصهی مهاجرت افغانستانیها و جنبههای مختلف آن یکی از پرتکرارترین مضامین داستانها و رمانهای او هستند.
نظریهای هست که میگوید آدمها در زبان مهاجرت میکنند. هایدگر هم جملهای دارد با این مضمون که زبان خانهی وجود است. آدمی شاید در بعد جغرافیا از سرزمینی به سرزمین دیگر برود. اما تا به هنگامی که ذهنش به زبان سرزمین جدید فکر نکرده است و تا زمانی که روایتهایش هنوز به زبان سرزمین قبلی است مهاجرتش تکمیل نشده است. از این منظر محمدآصف سلطانزاده هیچگاه یک مهاجر کامل نبوده است.
در تمام این سالهایی که او ساکن دانمارک شده، به زبان فارسی داستان و رمان نوشته و اکثر کتابهایش را در ایران هم منتشر کرده است. «زمین زهری» هم از این قاعدهی محمدآصف پیروی کرده است. رمانی که در سال ۲۰۱۷ در دانمارک نگاشته شده و ابتدا توسط انتشارات تاک در افغانستان و بعد توسط نشر نی در ایران منتشر شده است.
«زمین زهری» را میتوان مانیفست محمدآصف سلطانزاده در مورد سرزمین افغانستان نامید. مانیفستی که آن را ریخته در قالب یک داستان دراماتیک. داستان مردی افغانستانی که از سال ۲۰۰۱ مشغول خنثی کردن مین در سرزمینش است:
«هر گونه ماینی را تاکنون روفتهام -هزاران ماین که حساب دقیقشان را از بر ندارم. لازم هم ندانستم به تعدادشان بیندیشم…» ص ۹
«من به این کار استخراج ماین میگویم، حتی اگر انجنیر یا مهندس آن را خنثیسازی نام بگذارد. من دارم اینها را از زیر زمین استخراج میکنم و کارم شبیه به کار روی معدن است.» ص ۱۵
«از آغاز قرن به طور یکسان و بدون وقفه و تعطیلی به کار استخراج ماین مشغولم. هزاران ماین را استخراج کردهام و اگر وزن هر کدام را به طور متوسط یک کیلو فرض کنید، در مجموع دهها تن خواهند شد. خودم را بخشی از پروسهی ماینسازی میبینم، انگار هر ماینی که در دنیا تولید میشود باید از زیر دست من رد بشود. مهر بخورد و کنار گذاشته شود و بعد برده شود باز به مرکز و انبار زرادخانهها.
از روزی که این به فکرم رسید، حالت چندشی در من ایجاد شد و احساس کردم که باز دارند همانها را که استخراج یا به قول مهندس یا انجنیر افغان «خنثی» کرده ام استفاده میکنند. از نو میکارند تا بعد باز من آن را درو کنم. از این کلمه هم خوشم میآید و بدم نمیآید گاه این را هم به کار ببرم: ماین درو کردن. احساس کشاورزیای را که از اجداد کشاورزم در رگ و خونم است در من بیدار میکند.» ص ۲۳
قهرمان داستان زمین زهری به جای جای کشور افغانستان سفر میکند و تک و تنها در درهها و دشتها و کوههای افغانستان مشغول مینها میشود. مینهایی که ساختهی همهی کشورهای دنیا هستند: از مصر و لیبی تا اسپانیا و یوگسلاوی سابق و کشورهای غربی و حتی ایران و پاکستان. او به مین خیلی فکر میکند:
«انجنیر افغان خارجنشسته هر پایان هفته کلمههای کشفشده در آن هفته را جمع میکند و میبرد. پول آن را حساب میکند. یک روز یک بروشور از ماین پاکستانی POM و MK2 برایم آورد.
ماینهای ما با این هدف انکشاف یافتهاند که مردم را بیارزش بسازند. فنآوران ما در اثر پژوهش دریافتهاند که به جای کشتن دشمن باید او را زخمی ساخت. یک فرد زخمی برای جامعه هزینهی بیشتری تحمیل میکند، چرا که او به کمک پزشکی نیاز خواهد داشت و حمل و نقل خاص و غیره. همچنان یک فرد از ارزش ساقطشده روحیهی بقیهی جامعه را تباه میسازد.» ص ۶۰
مین برای او وجهی نمادین از سرزمین افغانستان میشود. مینهایی ساختهی همهی کشورهای جهان که گویی هر فرد افغانستانی چند تایی سهم از آنها دارد. و از مینها میرسد به رنج سرزمین افغانستان. قصههای مینروبی قهرمان کتاب سلطانزاده مثل بقیهی داستانها و رمانهایش تکاندهندهاند.
از قصهی سگهایی که در دشت روی مینها میروند و از بین میروند تا داستان آن نوجوانی که طالبان او را فریفته بودند تا کمربند انتحاری به خود ببندد و وسط کار خانوادهی نوجوان فهمیده بودند و دست به دامان او شده بودند که کمربند انفجاری را خنثی کند (کمربندهای انفجاری وقتی بسته میشوند مثل مین عمل میکنند: راه برگشت ندارند. باید منفجر شوند) تا داستان بمبی که به پالان یک خر بسته شده بود و کسی را یارای خنثی کردن بمب نبود و او را صدا زده بودند و…
هر کسی که کمی در مورد افغانستان و مردمان افغانستان و وضعیت سیاسی اجتماعی اقتصادی این کشور جست و جو کرده باشد یا سفری به این کشور داشته باشد تقریبا به جانمایهی اصلی کتاب زمین زهری میرسد: اینکه انگار تمام جهان در افغانستان جنگ به راه میاندازند تا خود در صلح بمانند، انگار تمام جهان پلشتی جنگ را همچون زبالههای از بین نرفتنی فعالیتهای هستهای سرازیر کردهاند به سرزمین افغانستان:
«درهها و دشتها را زیر پا درنوردیدهام، وجب به وجب و گیاه به گیاه. زیر سنگها را کاویدهام. دریافتهام صخرهای نمانده در این کشور که در این جنگ سی و هشت ساله سنگری نبوده باشد، پناهگاه جنگجویی، به گواهی پوچکها گلولههایی در پس هر سنگی. و همانگونه تکه گیاهی نیست یا وجب خاکی که ماینی در خود پنهان نداشته باشد.
زیبایی زهرآلودی دارد این سرزمین و هوایی هم سمی. از تشعشعات پوشیده از چشم غیرمسلح، در سال هزاران نفر قربانی میشوند. افغانستان سرزمین مارخیز است. مارها همه حیوانهای دیگر را تاراندهاند؛ دیگر پا به زمین نگذارید که عرصهی حضورتان نیست.» ص ۱۳۰
و عنوان کتاب، زمین زهری هم از همین دغدغهی نویسنده میآید: از سرزمینی که نقطهی بروز خشم زمین است.
کتاب سلطانزاده تلخ است و جذاب. لغات فارسی دری که جابهجا در روایت جا خوش کردهاند برای خوانندهی ایرانی جذاب است. فرهنگ لغات پایان کتاب هم کمک میکند که جایی از کتاب نافهم باقی نماند. البته یکی از ضعفهای آصف سلطانزاده که در داستانهای بلند و رمانهایش زیاد مشاهده میشود اطناب است. سلطانزاده تکرار و حشو زیاد دارد. میتواند رمانهایش را کوتاهتر کند. در «زمین زهری» هم میتوانست در بعضی صفحات خواننده را با تکرارها از تک و تا نیندازد.
«زمین زهری» تا صفحهی ۱۳۶ یک شاهکار بلامنازع است. اما ۳۰ صفحهی آخر کتاب به شدت افت میکند. در حالیکه سلطانزاده روایتش را به جاهای بسیار جالبی رسانده یکهو میزند زیر همهچیز. او توانسته قهرمان داستانش را به کشف یک حقیقت تلخ و همچنین ره افسانه برساند: اینکه تمام مینهایی که او خنثی میکند دوباره در خاک این سرزمین کاشته میشود.
و نقطهای که کتابش میتوانست همان جا تمام شود: با انتقامی شیرین و رویایی از تمام باعث و بانیان وضعیت کنونی افغانستان که وقتی کتاب را میبستی تازه میفهمیدی چهقدر تلخ بوده. اما انگار محمدآصف اینقدر عصبانی و خسته و نومید بوده که دلش خنک نشده. در ۳۰ صفحهی آخر دیگر حوصلهی قصه گفتن نداشته. یک سری حرفها داشته که دیگر نمیتوانسته در روایت قصهی مرد مینروب بگوید. داستان را به زور ادامه داده. عصبانیتش این قدر بوده که دیگر بیخیال منطق روایت شده.
این که مردی که سالیان سال در دشتها و درهها تک و تنها مینروبی کرده آن همه اطلاعات در مورد فساد و نحوهی حکمرانی در افغانستان را به دست آورده با منطق کتاب نمیخواند. اما نویسنده عصبانی و خسته است. از سرزمین سالیان جوانیاش خسته است. ۳۰ صفحهی آخر کتاب به بیانیهی نویسنده شبیه شده است… من به محمدآصف سلطانزاده حق میدهم که به این درجه خسته و عصبانی و نومید باشد.
ولی «زمین زهری» در ۱۳۰-۱۴۰ صفحهی اولش آن قدر تکاندهنده و تلخ بود که شاید بدون آن گونه فاشگوییهای آخر کتاب همهچیز را به خواننده میگفت و او را میخکوب خودش میکرد و رنج زمین زهری افغانستان را به جانش مینشاند.