نقشجهان در غروب تابستان در حال پس دادن گرمای کل روز بود. اما نسیمی که با تاریک شدن هوا داشت وزیدن میگرفت حس خوبی به آدم میداد. حجرههای اطراف میدان همه باز بودند. از یکی از حجرهها که درهای آهنی سادهی سبک دههی ۵۰ و ۶۰ با دستگیرههای آلومینیومی ساده و شیشههای بزرگ یکسره داشت قیمت آینهی گهوارهای نقرهکاری پرسیدیم. به نظرم گران میگفت یا بهتر بگویم من بیپولتر از آن بودم که توان خریدش را داشته باشم.
بعد از جلوی یک خانوادهی بزرگ ۱۲-۱۳ نفره رد شدیم. دقیقا جلوی مسجد جامع زیلو پهن کرده بودند و داشتند سوسیس و گوجه و خیارشور میخوردند. تمام زنهای نشسته روی زیلو چادر سیاه پوشیده بودند و به طرز عجیبی حجابشان کامل بود. خواستم بپرسم چرا اصفهانیها اینقدر مذهبیاند؟ بعد دیدم این که این خانواده جلوی مسجد جامع اصفهان توی یکی از میراث جهانی ثبتشدهی یونسکو نشستهاند و انگار که آمدهاند پیکنیک دارند ساندویچ لقمه میگیرند خیلی عجیبتر است.
در یک سال اخیر چند تا از میراث جهانی ثبت شدهها در کشورهای دیگر را دیده بودم. آن درجه از عزت و احترامی که آنها برای میراث ثبتشدهشان قائل بودند انگار در اصفهان محلی از اعراب نداشت. درهای مسجد جامع بسته بود. کنار در ورودی نوشته بود که ساعات بازدید ۹ صبح تا ۴ بعد از ظهر. خندهام گرفت. چرا باید ساعات بازدید از چنین مکانهای مهمی این قدر محدود باشد. آن هم در کشور گرمی چون ایران و آن هم در میدان نقش جهان که سایهی درختانش بسیار کوتاهاند و آدم عاقل در ساعات اوج گرما نمیآید آنجا قدم بزند.

یاد آیوتایای تایلند افتادم (شهر بودایی باستانی تایلند که پر بود از معبدهای تاریخی بودایی) و محوطهی بسیار بزرگی داشت که از شهر جدا کرده بودند. این محوطه فقط برای بازید توریستها بود. مردم عادی در پیادهروهای اطراف محوطه میچرخیدند اما کسی نمیرفت توی چمنهای محوطهی تاریخی زیلو پهن کند و برای ناهار بساط کند.
یاد معبد بودایی بروبودور اندونزی افتادم و ساختار ماندالایی و هزار مجسمهی بودا که در هفت طبقه ساخته شده بود. تا شعاع ۳ کیلومتری معبد را جزء میراث یونسکو در نظر گرفته بودند و احدالناسی از مردم عادی حق ورود برای پیکنیک به آنجا را نداشت. ماشین برقی گذاشته بودند تا مسافت طولانی در ورودی تا معبد را توریستها با آن طی کنند و روی هر بلیطی که میفروختند یک جفت صندل بافته شده از ساقهی برنج هم میدادند و توریستها را مجبور میکردند که برای بازدید از آن صندلها استفاده کنند، مبادا که اصطکاک کفشها و پوتینهای توریستها از عمر سنگهای معبد بکاهد.

بعد یک نگاه چرخاندم به اطراف میدان. به صداها گوش دادم. گفتم دیگر هیچ صدای حرف زدن غیرفارسیای نمیشنوم. گفت آره، دیگر هیچ توریست خارجیای به اصفهان نمیآید. تعریف کردم چند سال پیش که آمده بودم نقش جهان، چهقدر از انگلیسی حرف زدن مردم با لهجهی اصفهانی تعجب کرده بودم.
از پلههای مارپیچ کنار سردر بازار قیصریه بالا رفتیم. هم ارتفاع پلهها خیلی بلند بود و هم مارپیچ تنگ. کافهی بالای سردر، چشمانداز فوقالعادهای از میدان را در اختیارمان قرار میداد (عمارت عالیقاپو و مسجد جامع و مسجد شیخ لطفالله دریک پرسپکتیو). کافه یک ورودی ثابت داشت و برای خوردنیها هم جداگانه پول میگرفت. محدودیت زمانی ۱۵ دقیقهای هم سفت و سخت اجرا میشد (حتی در غروبی که میدان نقش جهان آن قدر شلوغ نبود که برای کافهی بالای سردر صف درست شود). زیبا بود اما. نشستیم روی یک میز. ازم پرسید حالا نقش جهان قشنگتر است یا کولوسئوم؟
مکث کردم. گفتم هر دویشان یک جور میدانگاهاند. کولوسئوم ردیف ردیف جایگاه تماشاچی است برای دیدن یک آوردگاه. نقشجهان اما پر است از حجرههایی از برای فروش کالا که حول یک میدان شکل گرفتهاند. ممم.. راستش برای من توحش رومیها در کولوسئوم عجیب بود. اینکه بردهها و گلادیاتورها را در میدانگاه کولوسئوم به جان هم میانداختند و بعد برای جذابتر شدن بازی، حیوانات وحشی را هم در زیر کولوسئوم نگهداری میکردند و به عنوان غول مرحلهی آخر شیر و پلنگ و این جور حیوانات را هم به جان گلادیاتورها و بردهها میانداختند و بعد ۸۰ هزار نفر هم هفتگی جمع میشدند تا این خون و خونبازی را تماشا کنند خیلی وحشیانه بود. خیلی خشن بود.
نقش جهان اینگونه نیست. ما چنین درجهای از توحش و خشونت را نداشتیم. نقش جهان بازار بود و میدانگاه وسطش هم محل بازی چوگان. دروازههای چوگان هم که خدا را شکر هنوز پابرجا اند. ما انگار خشونتپرهیزتر بودیم تا رومیها.

زد توی حالم که نه، این جوری مقایسه نکن. کولوسئوم از برای حدود ۲۰۰۰ سال پیش است و نقش جهان از برای حدود ۵۰۰ سال پیش. شاید ما ایرانیها هم ۲۰۰۰ سال پیش همین مقدار خشن و وحشی بودهایم. به هر حال بشر همواره در حال پیشرفت بوده. فرهنگها را باید در بازههای زمانی نزدیک به هم مقایسه کنی و بعد بگویی کدام بهتر بوده کدام بدتر. این حرفت را قبول ندارم.
گفتم درست میگویی. کولوسئوم و نقش جهان دو تا فاز جدااند. یکی بر اساس بازار و دین و حکومت شکل گرفته. آن یکی فقط تماشاخانهای بوده برای نبرد. همان چیزی که امروزه روز ورزشگاه نام دارد. فازشان فرق دارد. اما خب، هر دو میراث جهانی بشریتاند. هر دو از افتخارات نوع بشرند. هر دو بزرگاند و چشمگیر و باابهت و احترامبرانگیز و پر از قصه و داستان.
با این تفاوت کولوسئوم را سالانه ۵۶ میلیون نفر از جاهای مختلف دنیا میرفت میبینند و حداقل نصفشان هم نفری ۱۸ یورو میسلفند تا توی کولوسئوم را ببینند و نقش جهان این روزها خالی از توریستهای خارجی است و خانوادههای اصفهانی میآیند جلوی مسجد جامعش زیلو پهن میکنند و سوسیس و خیارشور میخورند. احتمالا با همین فرمانی که پیش میرود همین سوسیس و خیارشور و نان هم چند صباح دیگر تبدیل میشودبه نان خالی. پول که خلقالساعه نیست. باید از یک جایی بیاید دیگر. نقش جهان در خودش فرو رفته است.

گفت میدانی سالهای ۷۹-۸۰ و در زمان ریاستجمهوری خاتمی یک طرحی در استانداری اصفهان داشت پیگیری میشد که هر کدام از این حجرههای اطراف میدان را اختصاص بدهند به یک کشور خاص. حدود ۲۰۰ تا حجره اطراف میدان نقش جهان است و میشد هر حجره نمایندهی یک کشور باشد. یعنی طرحه این جوری بود که هر حجره محل گفتوگوی ایران با یک کشور باشد. نصف محصولات ایرانی باشد و نصف هم برای آن کشور خاص.
خیلی طرح عجیبی بود. قشنگ میدان را به معنای واقعی کلمه نقش جهان میکرد. اما خب خیلی مخالفت کردند و نگذاشتند طرح پیش برود. بعد هم داستان آن برج جهاننما پیش آمد و خطر حذف میدان نقش جهان از میراث جهانی یونسکو به دلیل بیکفایتی در حفظ آن و کلی کشمکش و این طرح حجرههای بینالمللی هم به محاق رفت. حالا هم که دیگر هیچ خارجیای به نقش جهان نمیآید.
از آن طرح به ذوق آمدم و در عین حال دلم به درد آمد که چنین طرحی به محاق رفته. موهای دستم سیخ شد. یاد این افتادم که یک بار از رویای بینالمللی شدن بازار تهران از طریق غذاهای خیابانی نوشته بودم. بعدها سربازان جنگ نرم بارها به خصوص در توییتر از آن ایدهی من برای هزاران پروندهسازی استفاده کردند و فحشهای زیادی بارم کردند. خواستم توییتهای آنها و فحشهایی که بارم کرده بودند را نشانش بدهم و بگویم همانهایی که آن دوره نگذاشتند چنان طرحی باعث گشوده شدن ایران برای جذب سرمایه و فرهنگ جهان شود هنوز هم دست اندر کارند و بیمعنا کردن ایران ماموریت شبانهروزشان است. نگفتم. ادامه ندادم. توی دلم نگه داشتم. نخواستم تلختر شویم.

صحبت را عوض کردم به فیلم گلادیاتورها. گفتم این فیلم را ندیده بودم. بعد از آن ۱۷ کیلومتر پیادهروی در روم باستان، دیدنش خیلی چسبید. تمام مکانهای فیلم برایم آشنا بود و قصهی فیلم عجیب به دلم نشست. واقعا فیلمش را دوست داشتم. بعد دوباره یک چیزی ته ذهنم گز گز کرد که لامصب ای کاش در مورد نقش جهان هم ما فیلم درست و درمان میداشتیم. کتاب و قصهی درست و درمان میداشتیم. تولید محتوای درست و درمان میداشتیم. این تولید محتوای لعنتی شاه است. کولوسئوم با فیلم گلادیاتورها است که توی ذهن تثبیت میشود. ماندنی میشود. اگر هم کسی کولوسئوم را ندیده با گلادیاتورهاست که برایش خواستنی میشود. آرزو میشود.
یکهو دیدیم ۱۵ دقیقهمان به همین بحثها گذشته و زمان پرواز کرد و رفت. نشد از رویاهای آینده حرف بزنیم. بیشترش به حسرت گذشته رفت. کاری نمیشد کرد. رفتیم دم ایوان کافه و با پسزمینهی میدان نقش جهان عکس گرفتیم تا به یادگار بماند.