برلین در اولین نگاه چطور بود؟ زیباتر از آن چیزی که فکرش را میکردم و پردردسر همانطور که خیلیها از جمله جان کامپنر نویسندهی کتاب در جستوجوی برلین نوشته بود. ساعت ۲:۳۰ عصر به وقت برلین بود که رسیدم به فرودگاه. هواپیمای ترکیش پر بود از مسافران از ملیتهای مختلف که خودشان را از استانبول به برلین رسانده بودند. چند تا ایرانی بودند که از تهران دیده بودمشان و چشمآشنا شده بودند. چند تا عراقی بودند. چند نفر از قزاقستان بودند. خیلیها از ترکیه. چندین نفر از چین و آفریقا و .. کلا دو تا مامور گذاشته بودند برای چک کردن ویزای کل مسافران یک هواپیما. صف خیلی طولانی بود و یک ساعتی چک کردن ویزاها طول کشید. گوگلمپ بهم میگفت که باید سکوی یک را پیدا کنم و با قطار اف ای ایکس خودم را برسانم به گزوندبرونن و بعد یک مترو سوار شوم و خودم را برسانم به بورنهولمر و بعد هم یک پیادهروی کوتاه.
هر چهقدر توی سالن خروجی چپ و راست رفتم تابلوی آسانسور به سمت سکوی یک را پیدا نکردم. یک ذره با دولینگو آلمانی تمرین کردهام و در حد خواندن تابلوها بلدم. نبود. سکوهای سه و چهار و پنج و شش آسانسور داشتند. اما خبری از یک و دو نبود. آخرسر رفتم روی سکوی چهار. از یک مامور پرسیدم که میخواهم اف ای ایکس سوار شوم چه کنم؟ انگلیسی پرسیدم. انگلیسی هم جوابم را داد. گفت این یکی آسانسور را سوار شو. نیمطبقهی اول پیاده شو برو آن طرف روی سکوی یک. فهمیدم که این آسانسوره یک نیمطبقه هم داشته که توی تابلوهای سالن اصلی فرودگاه نبوده.
یک برخورد عجیب و غریب هم از یک بابای آلمانی دیدم. داشتم توی سالن خروجی فرودگاه دنبال آسانسور برای رسیدن به قطار و مترو میگشتم. یک جایی وسط سالن ازین کانترها بود که رستوراناند و با دیوارههای کوچک خودشان را مرزبندی کردهاند. یک خانواده نشسته بودند. یکهو بچههه یک فندک را پرت کرد بیرون. نزدیک جلوی پایم بود. خم شدم. فندک را گذاشتم لبهی سکو که دیگر نخواهند کلی راه بیایند بیرون از محوطهی رستوران و آن را بردارند. اما بابای خانواده داد زد: ایتز نیچت فور کیندر. (یعنی این برای بچهها نیست). سر تکان دادم که اکی. رد شد. از ستون رد شدم که صدای پرتاب شدن چیزی و افتادنش روی زمین را شنیدم. همان فندکه بود که حالا دوباره روی زمین بود. نگاه کردم. دیدم کنار ستونی که پشت سر گذاشته بودم یک سطل آشغال بود. گویا باباهه تلاش نافرجامی برای انداختن فندکه در سطل آشغال داشته. حالا شاید هم خواسته من را بترساند. نمیدانم. فهمم بیجک گرفت که محبت بیجا نکنم. ممکن است سرم را به باد بدهم اینجوری!

سوار قطار شدم. اولین چیزی که من را گرفت این بود که قطار برای دوچرخه جایگاه ویژه داشت. توی این دو روز دیدهام که همهی متروها و قطارها جایگاه ویژهی دوچرخه دارند. قطار اف ای ایکس جایگاه ویژهی چمدان هم نداشت. بعد از آن خلوتی قطار من را گرفت و گرافیتیهایی که جابهجای دیوارهای مسیر را پر کرده بود و اصلا هیچ دیواری بدون گرافیتی نبود عملا و بعد هم عبور قطار از بیشمار فضای سبز که نقشهی گوگل میگفت همهی آنها در میانه و گاه حاشیهی برلین بوده. توی قطار دو تا خانم ایرانی هم دیدم که البته آشنایی ندادم. خسته بودم. حوصله نداشتم.
قطار با فقط یک توقف و بعد از نیمساعت من را گزوندبرونن رساند. از آسانسور رفتم بالا. سرم توی گوشی بود و دو به شک بودم که حرف گوگل مپ را گوش کنم یا حرف چت جی پی تی را. چت میگفت با تراموا برو. گوگل مپ میگفت با اس-بان برو. یکهو یک بابای پیری به انگلیسی ازم پرسید دنبال چی میگردی؟ اول مشکوک نگاه کردم. بعد دیدم خیلی چهرهاش مهربان است. گفتم میخواهم بروم این کوچه. گفت تازه رسیدی آلمان؟ گفتم همین الان. انگلیسی را شل و آرام صحبت میکرد. گفت با اس بان برو. با این بار و چمدان سخت است بخواهی تا ایستگاه ترام بروی. اهل کجایی؟ گفتم ایران. گفت من هم اهل عراقم. اما حالا ۴۵ سال است که ساکن برلینم. از صدام حسین فرار کردم. تو هم از سیاستمدارهاتون فرار کردی؟ گفتم فعلا دانشجوام. گفت من هم معلم دانشگاهم (نگفت پروفسور. گفت تیچر). هنر درس میدم. تازه دقت کردم دیدم زیر بغلش یک بوم نقاشی هم هست. دیگر وقتم را نگرفت. گفت اس بان برو راحتتره.
چیزی که بعد از این برخورد توی ذهنم خیلی پررنگ شد تنوع آدمها در برلین بود. واقعا هم وقتی چشم میگرداندم حس میکردم از همهی ملیتها دور و برم دارند میچرخند.

اس بان هم خلوت بود. کلا متروها و قطارها و تراموهای برلین در این دو روز به نظرم تمیز آمدند. ولی در مقایسه با زوریخ خیلی سادهاند. رفتم و گوگل مپ بهم گفت ایستگاه بورنهولمر پیاده شو. اتاقی که ندیده اجاره کرده بودم تا ایستگاه بورنهولمر ده دقیقه پیاده راه بود. استرس داشتم که نکند سرم کلاه گذاشته باشند و اتاق الکی بهم نشان داده باشند و این حرفها. ترس را محمد به دلم انداخت. خودش حالا ۱۲ سال است که ساکن آلمان است، یکی از شهرهای غربی آلمان البته. بهم گفت از سایت وی گی دنبال اتاق بگرد. دوست جاوید و خود جاوید هم سایت وی گی را پیشنهاد داده بودند. توی ایران خیلی گشته بودم. فکر کنم سی تا هم درخواست همخانه شدن فرستادم. دو سه تا جوابم را دادند. البته جواب رد. بقیه اصلا جواب هم ندادند. بعد که با آن دختر آلمانی که رفته سنگاپور جای من این ترم درس بخواند و من هم جای او آمدهام آلمان تعریف کردم که چهقدر دردسر است بهم گفت ننویس ایرانی هستی. مبهم بنویس از سنگاپور داری میآیی. آن دو سه نفری که جواب رد دادند حاصل این نصیحت آن دختر آلمانیه بودند! بعد آن پسر سنگاپوریه که سال پیش آمده بود آلمان بهم گفت از سایت هاوزینگ انی ور درخواست بده. ۲۰-۳۰ درصد گرانتر است. اما تضمینی است. به حرف او گوش دادم و اتاق را کاملا آنلاین رزرو کردم. پول پیش و اجارهی ماه اول را را هم میم زحمت کشید پرداخت کرد (ایران بودم و امکان استفاده از اپلیکیشن بانک سنگاپورم را نداشتم که اگر استفاده میکردم به جر استفاده از حساب بانکی در یک کشور تروریست، حساب بانکیام مسدود میشد!). اما بعد محمد کلی من را ترساند که چرا این کار را کردی و توی آلمان این جور کلاهبرداریها خیلی رایج است و عکس دختر بهت نشان میدهند، اما آخرسر یک سبیل کلفت میآید لختت میکند و.. من را ترساند و راه حلی هم ارائه نداد. اما به سایت هاوسینگ انی ور اعتماد کردم و کار خاصی نکردم دیگر.
از پلههای ایستگاه بورنهولمر بالا آمدم و یکهو با دیوار برلین مواجه شدم.

یک پل آنجا بود و بعد دیوار برلین و تابلویی که نوشته بود محل واقعهی ۹ نوامبر ۱۹۸۹ اینجا بوده و بعد کلی عکس و اطلاعات از آن شب. شبی که مردم آلمان شرقی سرازیر شدند به سمت گیتهای دیوار برلین و آنقدر زیاد شدند که دروازههای مرزبانی را تسخیر کردند و دیوارها را خراب کردند و بعد از یک ماه هم آلمان شرقی و غربی با هم متحد شدند و بساط کمونیسم برچیده شد و ما ماندیم و حتی خندیدیم. از آن با عنوان انقلاب صلحآمیز نام برده بودند.
تجربهی عجیبی بود برایم دیدن دیوار برلین. آنقدر بزرگ و بلند نبود. فقط تکهی خاصی از آن حفظ شده بود. اما توانستم تصور کنم که با حضور برجهای نگهبانی و نگهبانیهای تفنگ به دست چهقدر نزدیک شدن به این دیوار و عبور از آن ترسناک بوده. لابهلای بتونهای دیوار هم روزنههای کوچکی بود. یادآور عکسهایی که خانوادههای جداشده توسط دیوار آنجا از لای روزنهها هم را میدیدند و چیزهای کوچک ردوبدل میکردند. دیوار برلین در محل بورنهلمر ازین جهت خیلی مهم است که اولین جایی بوده که مرزبانی آلمان شرقی تسلیم مردم شده. عکسهای عبور دستهجمعی مردم از روی پل بورنهلمر هم خیلی بزرگ آنجا بود. حس عجیبی داشت. این مثلا سی سال وسط شهرت دیوار بکشند و تو در آرزوی دیدار آن طرف دیوار باشی. آن طرف دیواری که یک دنیای دیگر است: دنیای کمونیسم در آلمان شرقی و دنیای لیبرال دموکراسی در آلمان غربی.

چند دقیقهای مشغول تماشای دیوار برلین در بورنهولمر شدم. صاحبخانه هم توی توضیحات تبلیغات خانهاش نوشته بود که خانهام نزدیک بورنهولمر و دیوار برلین است. فکر نمیکردم همان جایی باشد که دیوار برلین اولین بار فرو ریخت.
سلانه سلانه راه افتادم به سمت کوچه. اتاقی که اجاره کرده بودم در طبقهی همکف یک ساختمان ۶ طبقه بود. فکر کنم خانههای این طرف قبل از ۱۹۸۹ (سال تولد من هم هست این سال. من در سالی به دنیا آمدم که دیوار برلین فرو ریخت و آلمان شرقی و غربی متحد شدند) در اختیار آلمان شرقی بود. جلوی خانه یک صندوق رمزدار بود. رمز را که صاحبخانه با ایمیل برایم فرستاده بود وارد کردم. توی صندوق یک پاکت بود. توی پاکت قرارداد خانه بود و کلیدها. باز کردم. وارد خانه شدم. نه. سرم کلاه نرفته بود. دقیقا همانی بود که توی عکسها بود. همخانهایهایم یک پسر مراکشی است و یک پسر ایرلندی. پسر مراکشی هر روز سر کار میرود. پسر ایرلندی هم دنبال کار میگردد.
خلاصه اینکه اگر کسی برلین است و حال و حوصلهی پیادهروی حوالی پرنزلاوربرگ و اسپلانده و این حرفها را دارد، حوالی ایستگاه بورنهولمر در خدمتم. برلینی که توی این دو روز دیدم به نظرم آنقدر رنگارنگ و پر از دیدنی آمد که خیلی خیلی بعید میدانم بتوانم عرض سه ماه کامل بشناسمش. شاید مثل آن پیرمرد ۴۵ سال زمان نیاز داشته باشم تا به چنان درکی از برلین برسم که بخواهم به تازهواردهایش کمک کنم.