«وقتی در دبستان در کلاس اول بودم، در قسمت دوم کتاب الفبای ما به عنوان قرائت یک قصهی پریان بود: طفل خردسالی در چاه افتاده بود. آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با باغهای پرگل و ریاحین و دریاچهای از عسل و تلی از شیربرنج، با بازیچههای رنگارنگ. من به تدریج که جملهها را هجی میکردم با هر هجایی بیشتر در عمق قصه فرو میرفتم.
باری، یک روز ظهر به هنگام بازگشتن از مدرسه، دوان دوان به خانه آمدم، به سمت لبهی چاه حیاط که زیر داربست مو بود شتافتم و مجذوب و مسحور به تماشای سطح صاف و سیاه آب پرداختم. چندان نگذشت که به نظرم آمد آن شهر شگفت انگیز را با خانهها و کوچهها و بچههایش و با داربستی از مو که پربار از انگور بود میبینم. دیگر تاب نیاوردم.
سرم را به درون چاه خم کردم. بازوانم را گشودم و پا بر زمین کوفتم تا خیز بردارم و به چاه درافتم، لیکن در همان دم مادرم مرا دید. جیغی زد. دوید و به موقع رسید و کمرم را گرفت…
بچه که بودم نزدیک بود به درون چاه بیفتم. وقتی بزرگ شدم نزدیک بود به درون واژه ی “ابدیت” و به درون بسا واژههای دیگر چون “عشق” و “امید” و “میهن” و “خدا” بیفتم. از هر واژهای که میگذشتم این احساس به من دست میداد که از خطری جسته و یک قدم پیش رفتهام. ولی نه، من فقط تغییر واژه میدادم و همین را رستگاری مینامیدم. و اینک دو سال تمام است که به روی واژه ی “بودا” معلق ماندهام.
لیکن خوب حس میکنم که با بودن زوربا، بودا آخرین چاه و آخرین واژهی پرتگاه خواهد بود و من عاقبت برای همیشه رستگار خواهم شد. برای همیشه؟ این درست همان چیزی است که ما هر بار به خود میگوییم.» ص ۲۵۲
@@@
زوربای یونانی از یک منظر کتاب درد است. درد وجود. درد زیستن. درد سوالهای بیامانی که هر چه قدر هم میگردی جوابشان را نمییابی. زوربای یونانی کتابی ست که راه حلی برای کمتر درد کشیدن ارائه میدهد…
و از منظری دیگر زوربای یونانی کتاب شخصیت است. از آن دست رمانها است که بر اساس قرار گرفتن یک شخصیت عجیب در سر راه زندگی راوی کتاب شکل میگیرند. شخصیتی که راه و روش و منش و بینش راوی را در طول کتاب تغییر میدهد. مثل قصهی ملاقات مولانا و شمس تبریزی. این طور کتابها حادثه محور نیستند. قصهی پر از تعلیق و پر از استرس و هیجانی ندارند. ولی آن شخصیت عجیب جوری است که دلت میخاهد هر چه بیشتر از او بدانی. و زوربای یونانی از این منظر یک شاهکار بیچون و چرا است. طنز نیکوس کازانتزاکیس در پرداخت شخصیت زوربا تو را وامی دارد که تا آخرین صفحات کتاب را هم به اشتیاق بخانی.
راوی، مرد بسیار کتاب خاندهای است که به دنبال حقیقت است. ولی هر چه بیشتر در کتابها غور کرده کمتر آن را به دست آورده. قصه از آنجا شروع میشود که رفیق دیرینش برای اجرا کردن آرمانهایی که آنها با کتاب خاندن و فکر کردن برای خودشان ساختهاند از او جدا میشود. به دنبال افکار میهن پرستانهاش به خارج از مرزهای یونان میرود تا عدهای از یونانیان را به مام وطن بازگرداند و راوی هم برای خالی نبودن عریضه تصمیم میگیرد مدتی به جزیرهی کرت برود و به کار استخراج زغال سنگ مشغول شود. و در آغاز مسافرت به کرت است که او در یک صبح بارانی با زوربا روبه رو میشود. زوربا همان چیزهایی است که او نیست. شجاع است. سر نترسی دارد. شوخ و شنگ است. زنها را میپرستد. توی عمرش کتاب نخانده. ولی تا دلت بخاهد زندگی را کرده و تا فیهاخالدونش را رفته. از مال دنیا یک سنتور دارد که هر وقت حال و حوصلهاش را داشته باشد آن را مینوازد. بیقید و بند است و چرت و پرت زیاد میگوید. هر وقت هم نمیتواند چیزی را بیان کند شروع میکند به رقصیدن… راوی تصمیم میگیرد او را مباشر خود کند و به این ترتیب زوربا میشود نوکر و راوی میشود ارباب او. ولی هر چه قدر که در کتاب جلوتر میرویم این رابطهی مراد و مریدی برعکس میشود…
زوربا نترس است. از ترس بدش میآید. در جایی از کتاب میگوید:
«من در پیمان خود با زندگی ضرب الاجلی تعیین نکردهام. وقتی به خطرناکترین سرازیری میرسم ترمز را ول میکنم. زندگی آدمی جادهای است پرفراز و نشیب و همهی آدمهای عاقل با ترمز بر آن حرکت میکنند. لیکن من مدت هاست که ترمز خود را ول کردهام و همین جاست، ارباب که ارزش من معلوم میشود. چون من از چپه شدن نمیترسم. ما مکانیکها به خارج شدن ماشین از خط میگوییم چپه شدن. خدا مرگم بدهد اگر ذرهای به چپه کردنهای خودم اهمیت بدهم. من شب و روز دو اسبه میتازم و هر چه دلم بخواهد میکنم و به جهنم اگر ریغ رحمت را سر کشیدم. مگر چه از دست میدهم؟ هیچ. به هر حال اگر هم آهسته و آرام بروم با ز خواهم مرد! و این یقین است! بنا براین بکوبیم وبرویم!» ص۲۱۵
او زیاد فکر نمیکند. عملگرا است. با مغز محال اندیش او را رابطهای نیست. دوست ندارد عذاب بکشد. دیوانگی را شرط لازم برای لذت بردن از زندگی میداند.
«-بله میفهمی ولی با کلهات. تو میگویی: فلان چیز درست است، فان چیز درست نیست، این طور است یا این طور نیست، تو حق داری یا تو اشتباه میکنی. ولی این ما را به کجا میرساند؟ من در آن دم که تو حرف میزنی به بازوها و به سینهات نگاه میکنم. خب، این اعضای تو چه میکنند؟ لال اند و هیچ حرف نمیزنند. انگار یک قطره خون در آنها جریان ندارد. پس تو با چه میخواهی بفهمی؟ با کلهات؟ بله!» ص۳۱۸
«-تو میفهمی! بله، تو خوب میفهمی! و همین فهم است که تو را نابود خواهد کرد. تو اگر نمیفهمیدی خوشبخت بودی. مگر تو چه کم داری؟ جوان که هستی، باهوش که هستی، پول که داری، از سلامت کامل برخورداری و آدم خوبی هم هستی. خب دیگر، چیزی کم و کسر نداری، به جز یک چیز. و آن هم دیوانگی است. و وقتی آدم این یکی را کم داشت، ارباب…
کلهی گندهاش را تکان داد و باز خاموش شد.» ص۴۲۴
زوربا یک جور خاصی به دنیا نگاه میکند. او یک دستگاه فکری عظیم است که جزء جزء دیدگاههایش به جهان و به آدمی و به خدا خاندنی و خنده دار و تفکر برانگیز است…
۱-زوربا و افسانهی آفرینش:
شاید زوربا یک ملحد تمام عیار باشد. قصههایی که از خودش میسازد در نگاه اول او را یک ملحد تمام عیار نشان میدهد. ولی وقتی در مورد ایمان حرف میزند. وقتی به همان قصههای طنزش بیشتر دقت میکنی و ظرایفش را درمی یابی میبینی که واقعن او از همهی کشیشها و تارک دنیاها و راهبهها و مومنان و دینداران توی کتاب باایمانتر است. آدمی است که به گوهر آدمی دست یافته و از همین است که راوی کتاب در آخر مرید او میشود.
«-هی رفیق، آدمیزاد جانور درندهای است. کتابهایت را دور بینداز، خجالت نمیکشی؟ آدمیزاد جانور درندهای است و درندگان که کتاب نمیخوانند.
لحظهای ساکت ماند و باز به خنده افتاد. گفت: تو میدانی خدا آدم را چگونه آفرید؟ میدانی نخستین کلماتی که اینجانور آدمی نام خطاب به خدا گفت چه بود؟
-نه، من از کجا بدانم؟ من که آنجا نبودم.
زوربا با چشمان شرربار داد زد: ولی من آنجا بودم.
-پس خودت بگو!
زوربا نیمی تحت تاثیر خلسهای که به او دست داده بود و نیمی به شوخی و تمسخر شروع به بافتن قصهی افسانه آمیز آفرینش کرد: خب ارباب، گوش کن! یک روز صبح خدا افسرده و پکر از خواب بیدار شد و با خود گفت: آخر من چه خدایی هستم؟ آدمیزادهای هم نیست که مرا ثنا بگوید و به نامم سوگند بخورد یا مرا سرگرم کند. دیگر از اینکه مثل یک جغذ پیر زندگی کنم به تنگ آمدهام! در کف دست خود تف کرد، آستینهایش را بالا زد، عینکش را به چشم گذاشت، یک تکه کلوخ برداشت، بر آن آب دهان ریخت، از آن گل ساخت، گل را چنان که باید ورز داد، آدمکی از آن ساخت و در جلوی آفتاب گذاشت.
هفت روز بعد، آن را از جلوی آفتاب برداشت. پخته شده بود. خدا نگاهش کرد، به خنده افتاد و با خود گفت: لعنت بر شیطان! اینکه خوکی است ایستاده روی دو پا! ابدا آن چیزی که من میخواستم نیست. الحق که افتضاح کردهام!
پس گردن آدمک را گرفت، تیپایی به او زد و گفت: یاالله بزن به چاک! دیگر کاری نداری جز اینکه بروی و بچه خوکهایی مثل خودت پس بیندازی. زمین مال تو. برو گم شو! یک، دو، یک، دو، قدم رو!
ولی جان من، آن مخلوق ابدا خوک نبود. کلاه پشمی نرمی بر سر گذاشته، کتی لات وار به دوش انداخته، یک شلوار چین دار پوشیده بود و چاروقی با منگولههای قرمز به پا داشت. از این گذشته به کمرش خنجر تیزی زده بود که حتما شیطان آن را به او داده بود. و روی آن نوشته بود: دخلت را خواهم آورد!
او آدم بود. خدا دست پیش آورد تا آدم آن را ببوسد، ولی آدم سبیلش را تاب داد و گفت: برو کنار پیرمرد، میخواهم رد شوم!
در اینجا زوربا دید که من دارم از خنده ریسه میروم مکثی کرد، ابرو در هم کشید و گفت: نخند ارباب. این عین واقع بود که گفتم.
-ولی آخر تو از کجا میدانی؟
-این جوری حس میکنم، و من هم اگر به جای آدم بودم همین کار را میکردم. من از سرم التزام میدهم که آدم غیر از این نکرده است. تو به حرف کتابها اعتماد مکن و حرفهای من را باور کن!» ص ۲۲۵
۲-زوربا و مسالهی زن
زن بخش اول کلمهی زندگی است و زندگی بیزن شروع نمیشود…
الف- «بله ارباب. باور کن که زنها فکری به جز این در سر ندارند. منی که همه جور و همه رنگش را دیده و با ایشان بودهام بیش از هر کس در این باب تجربه دارم. زن به جز این موضوع فکر ی در سر ندارد. از من بشنو که او موجود بیماری است و خیلی زود به گریه میافتد. اگر تو به او نگویی که دوستش داری و خاطرخواه او هستی گریه خواهد کرد. البته ممکن است به تو جواب رد بدهد، ممکن است هیچ از تو خوشش نیاید، و حتا ممکن است از تو متنفر هم بشود. این موضوع دیگری است. ولی همهی مردانی که زن را میبینند باید او را بخواهند. بیچاره زن همین را میخواهد، و بنا براین وظیفهی مرد است که در شادکردن دل او بکوشد!
من مادربزرگی داشتم که هشتاد سال را شیرین داشت. سرگذشت این پیرزن برای خودش یک رمان واقعی است. ولی خب، مهم نیست، این هم برای خودش داستانی است… باری، هشتاد سالی داشت، و روبه روی خانهی ما هم دخترکی به طراوت و شادابی گل منزل داشت که اسمش کریستالو بود. ما جوانهای بیکارهی دهکده شبهای یکشنبه میرفتیم دمی به خمره میزدیم و شراب ما را سرحال میآورد. آن وقت همه یک شاخه ریحان به پشت گوش میزدیم و جوانکی که پسرعموی من بود، گیتارش را برمی داشت و همه با هم میرفتیم به درخانهی کریستالو تا با نوای موسیقی عشقی به او برسانیم. چه شور و نشاطی داشتیم و چه عشق و هوسی! مثل گاو نعره میکشیدیم. همه خاطرخواه او بودیم و همه شبهای یکشنبه گله وار میرفتیم تا او از بین ما انتخابش را بکند.
خب ارباب! تو حرفهای مرا باور میکنی؟ این راز وحشتناکی است، ارباب. در وجود زن زخمی است که هرگز سرش هم نمیآید. سر همهی زخمها به هم میآید ولی این یکی گوشش به حرف کتابهای تو بدهکار نیست و هیچ وقت هم سرش هم نمیآید. حتا اگر زن، هشتاد سالش هم بشود دهانهی آن زخم همچنان باز میماند.
باری، تمام شبهای یکشنبه آن پیرزنک هم رختخابش را دم پنجره میانداخت و محرمانه آیینهی کوچکش را درمی آورد و شروع میکرد به شانه کردن و فرق دادن به آنچهار تار مویی که روی کلهاش مانده بود… دزدکی مراقب دور و برش هم بود که مبادا کسی در آن حال ببیندش و اگر کسی سر میرسید او مثل آخوندک مقدس آرام آرام گلوله میشد و خودش را به خواب میزد. ولی کجا خوابش میبرد؟ منتظر میماند که به آواز عاشقانهی جوانها گوش بدهد. در هشتادسالگی! میبینی ارباب، که زن چه موجود مرموزی است! امروز وقتی فکرش ار میکنم میخواهم گریه کنم، اما آن روز خیلی خنگ بودم و نمیفهمیدم و این موضوع من را به خنده میآورد. یک روز از دست او عصبانی شدم. او به من غر میزد که چرا به دنبال دخترها میافتم. من هم ناچار پتهاش را روی آب انداختم و به او گفتم: تو چرا هر شب یکشنبه آب برگ گردو به لبهایت میمالی و موهایت را شانه میکنی؟ نکنه خیال کردهای که ما جوانها برای تو مینوازیم و میخوانیم؟ نه، ما خاطرخواه کریستالو هستیم. تو دیگر بوی الرحمان گرفتهای.
باور میکنی ارباب؟ آن روز وقتی دیدم دو قطره اشک درشت از چشمهای مادربزرگم فروچکید نخستین بار بود که فهمیدم زن یعنی چه. مثل ماده سگ در گوشهای گلوله شده بود و چانهاش میلرزید. من برای اینکه او بهتر بشنود هی به او نزدیک میشدم و داد میزدم: کریستالو! میفهمی؟ کریستالو!
جوانی جانوری است درنده و ناانسان که هیچ چیز نمیفهمد. مادربزرگ بازوان استخوانی خود را روبه آسمان بلند کرد و فریاد زد: برو که من از ته دل به تو نفرین کردم!
بیچاره پیرزن از آن روز به بعد شروع به فرودآمدن از سرازیری عمر کرد و تحلیل رفت و رفت تا بعد از دو ماه به حال نزع افتاد. در دمهای آخر چشمش به من افتاد. مثل لاک پشت سوت کشید و دست چروکیدهاش را به طرف من دراز کرد تا مرا چنگ بزند. گفت: این تو بودی که من را کشتی، الکسیس. توی لعنتی. لعن و نفرین بر تو، امیدوارم هر درد و بلایی که به سر من آمد به سر تو هم بیاید!» ص ۷۶تا ص۷۸
ب- «پدربزرگم که روانش شاد باد، زنها را خوب میشناخت. آن بیچاره زنها را خیلی دوست میداشت ولی آنها در زندگی خیلی بلا به سرش آورده بودند. به من میگفت: الکسیس کوچولوی من، ضمن دعای خیر میخواهم نصیحتی به تو بکنم: هیچ وقت به زنها اعتماد مکن. خداوند عالمیان وقتی خواست زن را از یک دندهی آدم بیافریند شیطان خودش را به شکل مار درآورد و درست سر بزنگاه پرید و آن دنده را قاپید. خدا دنبالش دوید و او را گرفت ولی شیطان از لای انگشتهای خدا سرید و در رفت و فقط شاخهایش توی دست خدا ماند. خدا فرمود: دوک نباشد کدبانوی خوب با قاشق هم میتواند نخ بریسد. بسیار خب، من هم زن را از شاخهای شیطان درست میکنم. و برای تکمیل بدبختی ما، الکسیس کوچولوی من، خدا همین کار را کرد!
و حالا به همین جهت است که سروکار همهی ما با شیطان است، و به هر جای زن که دست میزنیم فرقی نمیکند، در واقع به شاخ شیطان دست میزنیم. از زن بپرهیز پسرم! و باز همان زن بود که سیبهای بهشت را دزدید و در گریبان نیم تنهاش پنهان کرد. و حالا این لعنتی با آن سیبها میخرامد و قیافه میگیرد و توی بدبخت اگر از آن سیبها بخوری کلکت کنده است، اگر هم نخوری باز کلکت کنده است. دیگر چه نصیحتی میخواهی به تو بکنم پسرم؟ حالا هر چه تو را خوش آید بکن!
این بود آنچه مرحوم پدربزرگم به من گفت ولی من آدم عاقلی نبودم که بشنوم و به همان راهی رفتم که او رفته بود، و به این روز افتادهام که میبینی!» ص ۱۹۴
۳-زوربا و رقص
در مورد زوربا و رقص وبلاگ مجمع دیوانگان به ظرافت تمام سخن گفته و من فقط متن آقای آرمان امیری را اینجا کپی پیست میکنم:
«زوربای یونانی» را «نیکوس کازانتزاکیس» خلق کرد و تصویر او را «آنتونی کوئین» در عالم سینما به ثبت رساند. با این حال، زوربای داستانی و تصویر سینماییاش، هر دو به نوعی مدیون آن رقص منحصر به فردش هستند. رقصی که زبان زوربا بود: «ارباب، من دهها هزار چیز دارم که برایت بگویم. هیچ کس را تا کنون به اندازه تو دوست نداشتهام. هزارها چیز دارم برایت بگویم ولی زبانم قاصر است. پس چشمهایت را خوب باز کن تا همه را برایت برقصم»! (زوربای یونانی – نیکوس کازانتزاکیس – نشر جامی – ص۳۷۱)
ایده سخن گفتن به زبان رقص ایده جدیدی نیست. رقصهای سنتی از قدیم هر کدام حرفی برای گفتن داشتهاند. برای مثال در کشور خود ما نیز اقوام گوناگون با رقص خود نوعی نمایش را به اجرا میگذاشتند. رقص چوب در سیستان، رقص شمشیر در میان اعراب، رقص خنجر در ترکمنصحرا، «رقص زار» در جنوب و نظایر آنها. بدین ترتیب، رقص به نوعی زبان مشترک بدل میشود که میتواند از میان ملل مختلف عبور کند و پیوند مشترکی میان آنان ایجاد کند. زوربا هم از همین زبان مشترک برای برقراری ارتباط با یک رفیق روس استفاده کرده بود: «قرار گذاشته بودیم هر موقع نفهمیدیم طرف چه میگوید داد بزنیم: استوپ! و او بلند شود و برقصد. میفهمی ارباب؟ هرچه را که میخوست برایم شرح بدهد با رقص میگفت و من هم همین کار را میکردم. هرچیزی که با زبان برایمان قابل بیان نبود، با دست، با پا، با شکم و با فریادهای کوتاه شرح میدادیم…». (همان – ص۹۴)
شباهت فراوان «رقص زوربا» با اجرای آنتونی کویین به رقص سنتی یونانیها میتواند مسئله را به همین جا ختم کند. زوربا صرفا به شیوه اجدادش میرقصد و کازانتزاکیس نیز ایده این رقص را از آیین یونانی اقتباس کرده است، اما من به تازگی به موردی برخورد کردم که مسئله برایم کمی جذابتر شد. البته من کارشناس رقص یونانی نیستم اما گمان میکنم مرور رقص زوربا به روایت خود کازانتزاکیس تفاوت اندکی میان این رقص با رقص سنتی یونانی را نشان میدهد: «در حالی که دستها را به هم میکوبید بالا میپرید و در فضا چرخ میزد. روی زانو به زمین میافتاد و باز در ضمنی که پاهایش از زانو به عقب خم بود چنان بالا میجست گویی بدنش از لاستیک ساخته شده است. ناگهانی پرشهای عجیبی میکرد و چنان مینمود که میخواهد قوانین جاذبه را خنثی کرده و به پرواز درآید. این طور استنباط میکردم که این جسم سالخورده روحی زندانی است که سعی دارد با فعالیت، جسم را همراه خود چون شهابی به تاریکی لایتناهی آسمانها ببرد. ولی بدن بیچاره با نفسهای بریده بار دیگر به زمین باز میگشت.» (همان – ص ۹۰)
حال اجازه بدهید به سراغ «گزارش به خاک یونان»، دیگر اثر کازانتزاکیس برویم که به نوعی خاطرهگویی شخصی شباهت دارد. در فصل «بازگشت به کرت»، کازانتزاکیس خاطره خود را از برخورد با یک «خانقاه دراویش» بازگو میکند. جایی که درویشان در آن رقص سماع میکنند. نویسنده به همراه یک کشیش وارد خانقاه میشود و با دراویش به گفتوگو مینشیند:
(درویش خانقاه): «اگر کسی رقصیدن نتواند، نماز هم نمیتواند بخواند. فرشتگان دهان دارند اما حرف زدن نمیتوانند. ایشان با خدا به زبان رقص حرف میزنند»…
کشیش دوباره به من رو کرد: «از ایشان بپرس که برای حضور در پیشگاه الاهی چگونه خود را آماده میکنند؟ از راه روزه؟»
درویش جوانی با خنده پاسخ داد: «نه، نه. ما میخوریم و مینوشیم و خدا را برای عطای غذا و آب به انسان شکر میگوییم».
کشیش پرسید: «خوب، چطور؟»
درویش ریش سفید جواب داد: «با رقص»!
کشیش گفت: «رقص؟ چطور؟»
– «چون رقص نفْس را میکشد. وقتی نفس کشته شود، حایل دیگری برای پیوند با خدا وجود ندارد». (گزارش به خاک یونان – نیکوس کازانتزاکیس – نشر نیلوفر – ص۱۶۲ – ۱۶۴)
زوربا هم به مانند درویش اعتقاد دارد این از ضعف انسانها است که با زبان گفتوگو میکنند و جایی در آسمانها روالی دیگر در جریان است: «آه دوست بدبخت من؛ بشر خیلی جاهل است. خدا لعنتش کند. جسمش را بیحرکت گذاشته و برای بیان مطالبش فقط از زبان استفاده میکند. انتظار داری از دهان چه چیزی خارج شود؟ چه میتواند به تو بگوید؟… من به جرئت قسم میخورم که خدایان و شیاطین هم با همین وسیله صحبت میکنند». (زوربای یونانی – ص۹۰)
بازدید دوران جوانی از خانقاه باید تاثیر ماندگاری در نگرش کازانتزاکیس ایجاد کرده باشد. شاید او شکلگیری نطفههای نخستین زوربا را مدیون همین رقص سماع و البته جدالی که میان «زهد درویشی» با «زندگی پر شور زمینی» احساس میکرده باشد. با این حال، در نهایت انتخاب کازانتزاکیس راهی کاملا متفاوت وای بسا در تقابل با انتخاب درویشان است: «به نظرم میآمد که (زوربا) رو به آسمان فریاد میزند:ای قادر متعال، درباره من چه کاری از دستت بر میآید؟ جزآنکه مرا بکشی؟ بسیار خوب؛ بکش! برای من هیچ اهمیتی ندارد. آنچه در دل داشتم گفتهام و برای رقصیدن فرصت پیدا کردهام… دیگر به تو احتیاجی ندارم». (زوربای یونانی – ص۳۷۱)
و…
زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس/ محمد قاضی/ انتشارت خوارزمی/ ۴۳۸صفحه- ۹هزار تومان