من کتاب جدید پل استر را نخواهم خواند. کتاب«سفر در اتاق کتابت» را می گویم. نخواهم خواند. نخواهم خواند، نخواهم. «اتاق دربسته» را هم نخوانده ام. تصمیم گرفته ام آن را هم نخوانم.
چون این دو کتاب ، بسیار برام خیال انگیز شده اند. نگاهم را به اتاق مزخرف و فسقلی ام عوض کرده اند. تا پیش از شنیدن چاپ «سفر در اتاق کتابت» اصلن به اتاقم به عنوان سوژه ی یک نوشتار طولانی نگاه نکرده بودم. همیشه فکر می کردم اتاقی که حداقل یک سوم شبانه روزم را در آن می گذرانم(ولو در خواب) فقط در دو کلمه قابل خلاصه است: ساده و شلوغ. اما وقتی تو ستون معرفی کتاب “همشهری جوان” خلاصه ی سه خطی «سفر در اتاق کتابت» را خواندم و فهمیدم که کل ۱۴۳ش در یک اتاق دربسته می گذرد نگاهم به اتاقم عوض شد. حس کردم این اتاق به تنهایی خودش یک رمان است. تمام کارها و فکرهایی که در این اتاق کرده ام، تمام خیالات و راه رفتن ها و رفت و برگشت بین دیوارهایش، تمام کتاب هایی که در آن خوانده ام و… چقدر این اتاق فسقلی که فکر می کردم بی بارترین لحظات زندگی م در آن سپری می شوند نوشتنی شده است…چقدر خیال ها و دروغ ها که می توانم درباره ی اتاقم ببافم و… همه ش هم به خاطر اسم کتاب پل استر و خلاصه ی سه خطی آن. مطمئنم اگر بنشینم و ۱۴۳ش را بخوانم دیگر برام خیال آور نخواهد بود. دیگر حتی اتاقم هم برام نوشتنی نخواهد بود. مطمئنم.
«اردشیر رستمی» حکایت جالبی درمورد این تصمیم من دارد. آن را از کتاب «تلنگر» نقل قول می کنم:
“در باغ زیبای ملک، بادامی از زیر درخت پیدا کردم. چند روزی نگاهش داشتم. حتی لحظه هایی که همراه من نبود به آن فکر می کردم، در حالی که این جور تنقلات همیشه جایگاه ویژه ای در خانه ی ما دارند و هرگز کم نمی شوند. اما نمی دانم برای چه آن همه به ان دلبسته بودم، فکر می کردم با تمام بادام های جهان متفاوت است طعمش ویژه است.
تا این که روزی با اشتیاق و علاقه ای غیرقابل باور خلوت کردم و آن را شکستم ولی بادام پوک بود و تمام احساس های من از بین رفت.
تمام آن احساس ها و رویاهای باورنکردنی را ذهن من ساخته بود، بی آن که بدانم بادام خالی است. بادام یک گنج بسته بود که فقط بسته اش ارزش داشت.”
حس می کنم آن دو کتاب پل استر هم فقط بسته شان ارزش دارد!