این جیمز جویس هم لعنتی بودها!‏

تجربه‌ی خواندن داستان مردگان جیمز جویس

هشدار: خطر لو رفتن داستان مردگان- می‌توانید قبل از خواندن این نوشته داستان را از مجموعه داستان «دوبلینی‌ها» یا ‏مجموعه‌ی «بهترین داستان‌های کوتاه جیمز جویس» بخوانید.‏ من ترجمه ی احمد گلشیری را خواندم.

اعتراف می‌کنم که ۴۵ صفحه‌ی اول از ۷۰ صفحه‌ی داستان را خیلی کند و طی چند نشست خواندم. دو سه بار هم پیش ‏خودم گفتم چرا به این می‌گویند شاهکار جیمز جویس؟ خبری از سیال ذهن و لفاظی و این حرف‌ها هم نبود که تقصیر ‏ترجمه بیندازم. ‏

داستان یک مهمانی سالیانه بود. سه خواهر سالخورده به‌رسم سال‌های گذشته مهمانی شب کریسمس برگزار می‌کردند. ‏ورود مهمان‌ها. برفی که در سراسر کشور ایرلند شروع به باریدن کرده بود. سرمای بیرون. گرمای خنده‌ها و گپ و گفت ‏های کسالت‌آور آدم‌های توی مهمانی. پیانو نواختن‌ها و آواز خواندن‌ها. شخصیت اول داستان گابریل بود و لحن کند داستان ‏دقیقاً متناسب با حالت او در مهمانی: کسالت و خمودگی. یک مهمانی کسل‌کننده که نهایت ماجرایش درگیری لفظی یکی از ‏خانم‌های مهمانی با گابریل بود. آنجا که او را برای تعطیلات به غرب ایرلند دعوت کرد. اما گابریل گفت که دوست دارد به ‏نروژ و فرانسه و انگلیس و کشورهای دیگر برود تا ایرلند. سخنرانی بعد از شام گابریل هم چنگی به دلم نزد.‏

با صبر و تحمل داستان را خواندم. تا که به صبح روز بعد از مهمانی رسیدم. آنجا که میزبان‌ها مهمان‌ها را بدرقه ‏می‌کردند. دقیقاً یک توصیف بود که من را تکان داد و حس کردم دارم تحت تأثیر این داستان قرار می‌گیرم:‏

‏«گابریل با دیگران دم در نرفته بود. در یک جای تاریک سرسرا ایستاده و به بالای پلکان چشم دوخته بود. زنی روی پلکان ‏نزدیک طبقه‌ی دوم ایستاده بود. او هم در تاریکی بود. گابریل چهره‌اش را نمی‌دید اما نوارهای قرمز و ارغوانی مایل به زرد ‏دامنش که در تاریکی سیاه‌وسفید می‌زد دیده می‌شد. همسرش بود. او روی نرده خم شده بود و به چیزی گوش می‌داد. ‏گابریل از سکوت متعجب بود و گوش خواباند تا ببیند چه می‌شنود. اما به‌جز صدای خنده و گفت‌وگو از جانب پله‌های جلو ‏در خانه و نیز صدای آرام پیانو و گهگاه صدای آواز مردی چیزی شنیده نمی‌شد. در تاریکی سرسرا آرام ایستاده بود. به ‏زنش خیره شده بود و سعی می‌کرد آهنگی را که نواخته می‌شد بشناسد. در حالت زنش وقار و رازی بود که او را چون مظهر ‏چیزی نشان می‌داد. از خود می‌پرسید،‌زنی که در تاریکی بر پلکانی ایستاده باشد و به آهنگ دوردستی گوش دهد مظهر چه ‏چیزی می‌تواند باشد. اگر نقاش بود او را در آن حالت می‌کشید. کلاه آبی رنگ خرمایی گیسوانش را بر زمینه‌ی تاریکی ‏نمایان می‌کرد و نوارهای تاریک دامنش نوارهای روشن آن را مشخص می‌ساخت. اگر نقاش بود تابلو را آهنگ دوردست ‏می‌نامید.»‏ ص ۳۶۴ و ۳۶۵

همین یک بند کافی بود که کسالتم را بپراند. عاشق این توصیف‌های دور و نزدیکم. زنت را از فاصله نگاه کنی. زنت را در ‏تنهایی خودش غوطه‌ور ببینی. او را چنان یک تابلوی نقاشی ببینی،‌ نه این‌که صاف بروی و تنهایی‌اش را پاره کنی. او ‏نزدیک‌ترین کست باشد، ولی بتوانی مثل یک اثر هنری او را از دور نگاه کنی.‏

اما بعد این نگاه دور با توصیفی هنرمندانه به شوری آتشین تبدیل می‌شود. بلافاصله بعدازآن نه. بلکه بعد از پایان روز. ‏گابریل و گرتا سوار کالسکه می‌شوند. خیابان‌های برفی را نگاه می‌کنند. گابریل سرشار از شور و شوق می‌شود. دلش سرشار ‏می‌شود از شوق یکی شدن با بدن گرتا. جویس این شور آتشین را فوق‌العاده و به انسانی‌ترین حالت ممکن توصیف می‌کند.‏

‏«موج ناگهانی شادی دیگری قلبش را انباشت و سپس به‌تمامی رگ‌های تنش سرریز شد. لحظه‌های زندگی مشترکشان که ‏هیچ‌کس از آن‌ها خبر نداشت یا خبر پیدا نمی‌کرد،‌چون سوسوی لطیف ستارگان درخشیدند و حافظه‌اش را روشن کردند. ‏دلش می‌خواست آن لحظه‌ها را به یاد او بیاورد،لحظه‌های کسالت‌بار زندگی‌شان را از خاطر او بزداید و تنها لحظه‌های ‏وجدآمیز را به یاد داشته باشد.» ص ۳۷۰‏

‎ ‎آن‌ها وارد هتل می‌شوند و این جای داستان بود که من را تکان داد.‏

داستان عاشقانه شده بود. گابریل سراپا شور و شوق بود. انگار او عاشق‌ترین مرد روی زمین بود. بعدازآن مهمانی و آن ‏سخنرانی بعد از شام و تصویر نقاشی زنش در حال گوش دادن به یک آواز دور، به نظر می‌رسید او عاشق‌ترین مرد روی ‏زمین است. زنش را بعد از چند فرزند به بی‌سابقه‌ترین شکل ممکن دوست داشت. به نظر می‌رسید که گرتا را با تمام ‏وجودش دوست دارد.‏

اما درست در لحظه‌ای که می‌خواست این عشق را با یکی شدن بدن‌ها به اوج برساند،‌ گرتا از غم گفت. از غمی که دقیقاً از ‏همان لحظه‌ی تابلوی نقاشی صبح به دلش ریخته شده بود. او در حال گوش دادن به آواز آهنگی بود که او را پرت کرده بود ‏به سال‌های ۱۷سالگی‌اش. به سال‌هایی که عاشقی داشت به اسم مایکل. مایکلی که همیشه آن آواز را می خواند…‏

بدجور توی برجک گابریل خورد. طعم خیانت را لحظه‌ای چشید. ولی نه… از خیانت خبری نبود. گرتا آن موقع از شهر ‏کوچکشان کوچ کرد به دوبلین. به صومعه رفت. می‌دانست که مایکل دوستش دارد. از آن عشق‌های پرشور و روحانی دوران ‏نوجوانی. درست شب قبل از رفتنش به صومعه،‌ باران می‌بارید. مایکل به سراغش آمد:‏

‏«التماس کردم که فوری برگردد برود خانه و گفتم که زیر باران می‌میرد. اما گفت که نمی‌خواهد زنده بماند.» ص۳۸۰‏

و یک هفته بعد از رفتن گرتا مایکل مرد.‏

جیمز جویس به این جای داستانش که رسید من را دیوانه کرد. گابریل را از ته دل می‌فهمیدم. مردی که تا لحظاتی پیش فکر ‏می‌کرد عاشق‌ترین مرد روی زمین است…اما…‏

‏«سیلاب اشک چشمان گابریل را انباشت. او خود هیچ‌گاه نسبت به زنی چنین احساسی پیدا نکرده بود،‌ اما می‌دانست که ‏چنین احساسی به‌یقین عشق است. اشک‌های بیشتری چشمانش را انباشت و در تاریکی اندک اتاق تصور کرد طرح جوانی را ‏می‌بیند که زیر درخت آب‌چکان ایستاده است. طرح‌های دیگری در آن نزدیکی دید. روحش به آنجا که انبوه عظیم مردگان ‏گردآمده بودند نزدیک شد. از حضور لرزان و سرکش آن‌ها آگاه بود اما آن‌ها را درک نمی‌کرد. هویت او درون جهانی تیره ‏و درک ناپذیر رنگ می‌باخت؛ و جهان درک پذیر نیز که این مردگان روزی در آن به دنیا آمده و زیسته بودند تحلیل ‏می‌رفت و آب می‌شد.» ص ۳۸۲‏

کم بود. گابریل کم بود. با تمام وجود کم بودنش را حس کردم. در عشق کم بود. در زندگی در این جهان کم بود. در ایرلند ‏کم بود و نمی‌توانست بیشتر بشود. چطور می‌توانست بیشتر بشود؟ هر بیشتر شدنی یعنی مرگ… ‏

این‌جوری‌ها بود که «مردگان» جیمز جویس تکانم داد. مسلماً ایرلندی که سراسر آن را برف پوشانده و هرکدام از خاله‌های ‏گابریل در مهمانی و مهملاتی که می‌گفتند و شعرهایی که توی سخنرانی گابریل بود همگی قابلیت معنایی دارند. ولی من این جوری ها تحت تاثیرش قرار گرفتم.