از تهران، زیر بمباران اسرائیل

بابام می‌گفت همیشه بعد از هر مسافرت، ماشین باید آماده‌ی سفر بعدی باشد. اصلی‌ترین جزء این آماده‌ی سفر بعدی بودن، باک بنزین پر بود. این عادت هم در من ایجاد شد. بعد از پایان هر سفر، قبل از بازگشت به خانه باید به پمپ بنزین می‌رفتم و بنزین را پر می‌کردم. یک جور حالت آماده باش نظامی داشت.

در تمام این سال‌ها می‌دیدم که بابام همیشه این حالت آماده باش را دارد. مسئله فقط آماده شدن برای سفر بعدی نبود. مسئله این بود که شاید موقعیتی پیش بیاید که تو در یک حالت استیصال بدون فوت هیچ وقتی باید فرار کنی. تصورم ازین حالت استیصال معمولا، وقوع یک حادثه‌ی طبیعی مثل زلزله و یا مرگ یک عزیز در شهر دور بود. شوهرخاله‌ام که ناگهانی از دنیا رفت، این آماده‌ی حرکت بودن ماشین به کارمان آمد. ولی خب، قبل از این‌که برسیم از دنیا رفته بود و بیست سی دقیقه زودتر رسیدن ما دردی را دوا نکرد. به همین خاطر خودم در این عادت سست شدم.

نصفه شب جمعه مادرم از خوابم بیدارم کرد که صدای بمب می‌آید. به قدری خسته بودم که نیمه‌خواب مثل مست‌ها جوابش را دادم که رها کن. یک ساعت بعدش که بیدار شدم و خبرها را از اینترنت و تلگرام و اینستاگرام دیدم باورم نمی‌شد. بغل گوشم صدها موشک و بمب منفجر شده بود و ده‌ها خانه با خاک یکسان شده بودند. همان کله‌ی سحر، بابام زنگ زد. اولین سوالش این بود که باک بنزین ماشین پر است؟ گفتم نه. گفت برو باکش را پر کن. شاید نیاز شود که زودتر تهران را ترک کنید. گفتم صف پمپ بنزین‌ها شلوغ است. حالا بعدا می‌روم. بابام لاهیجان بود. روز قبلش من و مادرم از لاهیجان برگشته بودیم به تهران. قرار بود بابا هم سه روز دیگر، بعد از کامل کردن کارهای بنایی خانه‌مان در روستا برگردد.

حال بنزین زدن نداشتم. عجله‌ای نداشتم. رغبتی نداشتم. با خودم می‌گفتم کجا بروم؟ این که جنگ شده بود و اسرائیل حمله کرده بود و ممکن بود ایران هم جواب بدهد و بعد دوباره همه‌چیز پیچیده‌تر شود و کل دنیا علیه ایران متحد شوند و این سناریوها را خیلی تند پیش خودم داشتم مرور می‌کردم. با مادرم و خواهرم از شانس بدم صحبت می‌کردیم که قرار بود آخر هفته اتفاق خجسته‌ای برایم رقم بخورد که این‌جوری شد. اما ته ته دلم همین‌که کنار مادر و خواهرم بودم حالم خوب بود. پررنگ‌ترین چیز توی ذهنم این بود که ترم اول توی سنگاپور وقتی اسرائیل حمله کرد به تهران، من خیلی حالم گرفته بود و احساس تنهایی بسیار شدیدی داشتم. علی‌رغم این‌که دوستان خوبی داشتم ولی باز هم حس می‌کردم آن‌ها نمی‌توانند بفهمند که تجاوز یک نیروی بیگانه به خاک کشورت چه حسی دارد.

توی ذهنم از همه پررنگ‌تر همین بود که دور نیستم. تو دل ماجراام. حالا تو بگیر که از بالای سرم، موشک‌ها سوت می‌کشند رد می‌شوند و حرکت بعضی‌های‌شان شبیه این است که دارند به خانه‌ی ما نزدیک می‌شوند، حالا تو بگیر که شب‌ها هر چند دقیقه یک بار نور موشک‌هایی را که دارند به سوی تپه‌های پشت سرخه‌حصار می‌روند می‌بینم، حالا تو بگیر که صدای بمب و پدافند و رگبار و تیربار نمی‌گذارد که تمام شب به خواب عمیق بروم، حالا تو بگیر که وقتی ۴ صبح بیدار می‌شوم و می‌روم توی حیاط تا به گل‌ها آب بدهم، هوا بوی سوختگی می‌دهد و می‌بینم که شهر در دود و خاک فرو رفته است. حالا تو بگیر که اتفاق خجسته‌ی آخر هفته تار و نامعلوم و در هاله‌ای از ابهام شده است، حالا تو بگیر که قرار بود چند هفته‌ی دیگر به سفر بروم و ماه‌های بعدی پر از ماجراهای جدید باشد برایم. همین‌که دور از خاک ایران نبودم و مجبور نبودم خبرها را در میان آدم‌هایی که هیچ درکی نه از ایران و نه از جنگ دارند پیگیری کنم حس بهتری داشتم. 

میدان هفت نارمک را زدند. تقریبا نزدیک‌مان بود. نان نداشتیم. اول رفتم دنبال نانوایی که برای خانه نان بگیرم. گفتم بعدش شاید یک سر زدم. با دوچرخه‌ام رفتم که سریع‌تر باشد. نانوایی خیلی شلوغ بود. به چند نانوایی دیگر سر زدم. یکی بسته بود. آن دیگری‌ها هم خیلی خیلی شلوغ بودند. خیابان‌ها خلوت بودند. اما مردم در صف نانوایی بودند. آخرسر مجبور شدم بروم توی صف بایستم. یک ساعت طول کشید تا نان بگیرم و آدم‌های توی صف طور غریبی بودند. سکوت مطلق برقرار بود. همه سر در گوشی‌های‌شان داشتند خبرها را چک می‌کردند. کسی حرف نمی‌زد. حتی نوبت ایستادن‌شان هم جالب شده بود. آن حالت تعجیل را که همه دارند و باعث می‌شود شکل صف از بین برود نداشتند. همه یک جور متشخص و در سکوتی در صف ایستاده بودند که عجیب بود. غم بزرگ‌تر از راه رسیده بود و انگار همه‌ی عجله‌ کردن‌ها و جلو زدن‌ها بی‌معنا شده بود. همه بهت‌زده بودند.

نارمک رفتن را بی‌خیال شدم. چند ساعت بعد یادم آمد چک کنم میدان ۷ کجاست دقیقا. دیدم عه، نزدیک خانه‌ی تهمتن است. دقیقا یک کوچه بالاتر از خانه‌ی تهمتن. رابطه‌مان با هم شکراب بود. اما پیام دادم بهش که زنده‌ای و مسخره‌بازی در آوردم که دیشب کدام پری‌رویی را به خانه آورده بودی که اسرائیل تصمیم گرفته خانه‌ات را هدف بگیرد. جواب داد که آره، زنده‌ام و این حملات کورشان معلوم نیست قرار است چه بلایی سر ما بیاورند. ته ذهنم این فکر که شوخی شوخی نزدیک بود این بچه هم توی حملات اسرائیل زیر آوار ساختمان برود اذیتم کرد. اما به این فکرها اجازه‌ی عرض اندام ندادم. من زنده‌ام و کنار عزیزانم هستم. هر اتفاقی هم بیفتند ته ته ماجرا این ارزش است. این را پیش خودم تکرار می‌کنم و حالم بهتر می‌شود.

رفتم اینستاگرام چرخیدم. می‌دانستم که چند ساعت بعد احتمالا دسترسی به اینترنت دشوار خواهد شد. سریع دو تا استوری انگلیسی کوتاه گذاشتم که اسرائیل به خانه‌ها و مناطق مسکونی شهر تهران حمله کرده است. به همراه عکس و فیلم کوتاه. این را فقط برای اطلاع هم‌کلاسی‌های سنگاپورم گذاشتم. حس کردم نیاز است که حتما به اطلاع‌شان برسانم که اسرائیل دارد به شهر و خانه‌های ما حمله می‌کند. حس کردم احتمالا رسانه‌های انگلیسی‌زبان این جور چهارچوب‌بندی خواهند کرد که ایران حمله کرده است و اسرائیل در پاسخ به حمله‌ی ایران این گونه کرده است. چند نفر از هم‌کلاسی‌ها و دوستان قدیمی سریع پیام دادند حال خودم و خانواده‌ام را پرسیدند. گفتم خوبم و زنده‌ام. حدسم در مورد رسانه‌های سنگاپور درست بود. تیتر روزنامه‌ی استریت‌تایمز بسیار احمقانه بود. رسانه در جهان مثل داستان‌های علمی تخیلی است. کارش انعکاس واقعیت نیست. زورم نمی‌رسید بگویم استریت تایمز دارد دری وری می‌گوید. بیهوده هم بود. میلیون‌ها دلار پول خرج این چهارچوب‌بندی‌ها می‌شد و من تنهایی هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم. فقط خدا را شکر کردم که این تابستان تک و تنها در سنگاپور نماندم. این‌که زیر بمب بمیری بهتر است؟! این را از خودم پرسیدم. بعد گفتم خب، راستش زندگی خیلی مسخره‌تر ازین حرف‌هاست. 

استوری‌ها و عکس‌های بقیه را نگاه کردم. بعضی از ایرانی‌های آن طرف آبی از مرگ فرماندهان نظامی ایران خوشحالی کرده بودند. دلم گرفت که داستان را فقط در مرگ آن چند نفر دیده‌اند و زندگی میلیون‌ها آدم دیگر در ایران برای شان کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. استوری‌های بعدی‌شان هم توجیه بود که فلانی دو سال پیش بهمانی دو سال پیش. آدم‌ها توی استدلال‌های‌شان معمولا به آخرین تجربه‌های‌شان بسنده می‌کنند. این یک خطای شناختی بزرگ است. خیلی‌ها این را می‌دانند. اما اکثر کسانی که می‌دانند هم باز این خطا را دچار می‌شوند. به نظرم نوع حملات اسرائیل به ایران به گونه‌ای نیست که بتوانی آن را دفاع از خود بدانی. بدون هیچ تهدیدی. بدون هیچ هشداری. یکهو ۲۰۰-۳۰۰ تا بمب بیندازی روی سر شهر تهران. مثلا هدفت سران نظام باشد، اما کنارش هم ده‌ها و صدها نفر آدم معمولی را به کشتن بدهی؟ و داستان بدتر از این حرف‌ها بود. داشت به طرز سنگینی تاسیسات هسته‌ای ایران را بمباران می‌کرد. اگر این تاسیسات مواد رادیواکتیو داشته باشند چه؟ اگر مواد رادیواکتیو در خاک و هوای ایران منتشر شوند چه؟ دقیقا پست‌های اینستاگرام سازمان ملل هم در مورد همین مسئله ابراز نگرانی کرده بود و گفته بود که حمله به تاسیسات هسته‌ای کشورها یک خط قرمز است. اما.. آن ایرانی‌ها این را چطور پیش خودشان توجیه می‌کردند؟ نفهمیدم. علاقه‌ای هم به فهمیدن نداشتم. وقتی طرف نمی‌خواهد بفهمد نمی‌خواهد دیگر. 

 این جور وقت‌ها معمولا آدم‌ها دنبال شاهد برای پیش‌فرض‌های ذهنی‌شان می‌گردند. آنی که طرفدار فلسطین بوده با یک حالت دق دلی خالی کردنی می‌گوید دیدید ما بر حق بودیم؟ اگر شما در مورد فسلطین سکوت نمی‌کردید الان این داستان در مورد ایران پیش نمی‌آمد. آنی که از جمهوری اسلامی متنفر است دنبال شاهد می‌گردد که نفرتش را ابراز کند و در مواقع جنگ پیدا کردن شاهد برای پیش‌فرض‌های ذهنی راحت‌تر می‌شود. جنگ شده است دیگر.

چند نفر از ایرانی‌های خارج، نگاه‌شان بسیط‌تر بود. تجاوز به خاک ایران به هر بهانه را محکوم کرده بودند. دسته‌ی اول را نادیده گرفتم. کسانی که به دنبال شاهد برای مدعاهای پیشین‌شان بودند را باید نادیده گرفت. دسته‌ی دوم دلم را گرم کردند.

عصر دوچرخه را برداشتیم رفتیم سرخه‌حصار. فشار روانی حالا چه می‌شود بود. یکهو گفتیم برای رهایی از این فشار به فعالیت بدنی روی بیاوریم. سریع برویم و برگردیم. از همان دیواره‌ی انتهای بزرگراه رسالت دوچرخه‌ها را بلند کردیم رفتیم توی جنگل سرخه‌حصار. دم غروب بود. خورشید آخرین اشعه‌هایش را داشت پخش می‌کرد. دو نفری سربالایی را رکاب زدیم تا برسیم به آن نقطه‌ی بالای پیست دوچرخه‌سواری. همان‌جا بر فراز یکی از تپه‌های سرخه‌حصار، یک منظره‌ی وسیع از شهر تهران را داشتیم و کوه‌های شمالی تهران روبه‌روی‌مان بودند و خورشید را هم در سمت چپ‌مان در حال طلوع می‌توانستیم ببینیم. 

سرخه‌حصار خلوت بود. فکر کردیم مردم ترسیده‌اند و عصر جمعه‌ای دیگر حتی بی‌خیال گذراندن زمان در سرخه‌حصار شده‌اند. سربالایی قبل از پیست دوچرخه‌سواری را آرام رکاب زدیم. منظره‌ی غریب و خیلی ناراحت‌کننده‌ای بود. جفت‌مان داشتیم به این فکر می‌کردیم که جنگ شده است و یک نیروی بیگانه دارد به خاک‌مان حمله می‌کند و احتمالا در روزهای آینده حمله‌ها بیشتر خواهد شد. از آن طرف در دو طرف‌مان درخت‌های کاج سرخه‌حصار بودند که همه‌شان برای بریده شدن نشانه‌گذاری شده بودند. همه‌شان. شهرداری تهران کمر به نابودی جنگل سرخه‌حصار بسته بود. آب دادن به کل درخت‌ها را متوقف کرده و همه‌شان خشک شده بودند. منظره کاملا نمادین و آخرالزمانی بود. 

در داخل کشور، حکمرانانی داشتیم که کمر به نابودی طبیعت و خاک ایران بسته بودند: درخت‌ها را خشک می‌کردند، آن‌ها را می‌بریدند و می‌فروختند به کارخانه‌های چوب‌بری و به جایش جز تلی از خاک چیزی بر جای نمی‌گذاشتند. درخت‌های قبلی سرخه‌حصار هیچ کدام جایگزین نشدند. این طرز حکمرانی رو به نابودی ایران بود.

از آن طرف هم حالا، در خارج از ایران دشمنی پیدا شده بود که بمب می‌انداخت و می‌خواست بکشد و همه چیز را نابود کند و شعار حمله‌اش هم این بود که می‌خواهیم همچون شیری ژیان خون همه‌ی شماها را بمکیم. همیشه‌ بدتر از بد هم وجود دارد.

در تمام لحظه‌هایی که داشتیم آن سربالایی را آرام رکاب می‌زدیم دل‌مان خون بود که چه‌قدر خاک ایران مظلوم است که هم خودی و هم بیگانه کمر به نابودی‌اش بسته‌اند.

به بالای تپه رسیدیم. داشتیم می‌نشستیم که یکهو صدای عبور یک موشک از بالای سرمان را شنیدیم. نمی‌دانم چه شد که هیچ اعتنا نکردیم. چند دقیقه نشستیم. به منظره‌ی تهران زیر پای‌مان نگاه کردیم. با همدیگر مرور کردیم که ده روز پیش آمدیم این‌جا نشستیم و آن گوشه‌ی بالای تهران، شهرک محلاتی را به هم نشان داده بودیم گفته بودیم آن شهرک تجاوز به کوه‌های شمالی تهران و نابودی طبیعت بوده. نباید آنجا ساخته می‌شد. اما خب، خانه‌ی رییس وزرا و تصمیم‌گیرندگان مملکت آن‌جاست دیگر. دوباره آن‌جا را نشان دادیم و گفتیم خیلی از حملات هم همان‌جا اتفاق افتاده‌ها. به جز صدای موشک دیگر صدایی نبود. روی نیمکت یک موبایل رها شده بود. کسی جا گذاشته بودش. یار بهم پیام داد که پارچین حمله موشکی شده. تو کجایی. اگر سرخه‌حصاری فرار کن. خطرناک است. گفتم باشد. صبر کردیم تا صاحب موبایل زنگ بزند. زنگ زد. اصلا نمی‌دانست که گوشی را کجا جا گذاشته. بهش گفتیم. گفت نمی توانم بیایم. درهای سرخه‌حصار را بسته‌اند و هیچ کس را راه نمی‌دهند. گفتیم عه. بگو چرا فقط ما دو نفر این‌جاییم. گفتیم می‌آییم جلوی در سرخه‌حصار بیا آن جا. موبایلت را تحویل بگیر. تند و تیز رکاب زدیم و برگشتیم.

یک جا در مسیر برگشت در سرخه‌حصار یکهو منظره‌ای دیدیم که دل‌مان را ریش کرد و تکان‌مان داد. داشتیم سرپایینی می‌آمدیم که یکهو دیدیم پرچم بزرگ ایرانی که بالای یکی از تپه‌های سرخه‌حصار است پاره شده. شاید شدت باد دامنه‌اش را ریش ریش کرده بود. بادی هم نمی‌وزید که به اهتزاز دربیاید.

توی سرخه‌حصار چند موتورسوار بی‌سیم‌ به دست می‌چرخیدند و به دقت لای درخت ها را نگاه می‌کردند. امنیتی بودند. نگهبان سرخه‌حصار نبودند. به‌ ما چیزی نگفتند. چند نفر آدم‌های عادی هم آن دامنه‌های نزدیک به اتوبان یاسینی ماشین را کنار اتوبان پارک کرده بودند و آمده بودند نشسته بودند توی جنگل. بالاتر نرفته بودند. اجازه نمی‌دادند. چند نفر جوان بودند. همه‌شان بطری‌های عرق دست‌شان بود و داشتند مست می‌کردند. بعضی خانواده‌ها هم بچه‌های‌شان را اورده بودند. پیدا بود که از حجم اخبار ناراحت‌کننده به سرخه‌حصار پناه آورده‌اند. ما هم همین‌طور بودیم. فقط چون دوچرخه داشتیم توی خود سرخه‌حصار هم فر خورده بودیم. رفتیم سمت در دوم. گوشی موبایل را به پسرک تحویل دادیم. بهش گفتیم خیلی خوش‌شانس بودی که ما پیدایش کردیم. درکش هم کردیم. هوش و حواس نمی‌ماند با این وضعیت برای آدم. ذهن آدم مشغول می‌شود. یک وضعیتی اصلا. شب شده بود. نمی‌دانستیم چه پیش خواهد آمد. فقط تند و تیز رکاب زدیم تا از سرخه‌حصار دور شویم. به خانه‌مان که رسیدیم صدای انفجار ضدهوایی‌ها و موشک‌ها بلند شد. من از پنجره‌ی خانه‌مان می‌توانستم سه چهار تا ضدهوایی بالای سرخه‌حصار را ببینم. کاملا روشن شده بودند و پی در پی در حال شلیک بودند.

دیدگاهتان را بنویسید