خوی زیباتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم.
این طور برنامهریزی کرده بودیم که یککله از تهران تا خوی برانیم و بعد شب را در یکی از روستاهای جادهی خوی تا مرز رازی بیتوته کنیم و صبح کلهی سحر لب مرز باشیم. فکر میکردم به خاطر تعطیلی فرودگاهها و سایهی جنگ، مرز ایران و ترکیه شلوغ باشد. افزایش قیمت کرایهی مرز تا وان که این را میگفت.
تهران تا نزدیک خوی را من راندم. فقط دو بار توقف داشتیم. یک بار برای نوشیدن یک لیوان چای و بار دیگر هم برای سوختگیری. از زنجان به بعد، پمپبنزینها فقط اجازهی سوختگیری ۲۵ لیتری با هر کارت را میدادند. این باعث میشد تا ماشینها زودتر به پمپ بنزینها نیاز پیدا کنند و همهشان شلوغ باشند. نیم ساعت طول کشید تا بنزین بزنیم.
بعد از مرند دیگر خسته شده بودم. جادهی دوطرفه و سبقت خرکی گرفتن از تریلیها را هم که از سر گذراندم دیگر زدم کنار. سهراه ایواوغلی فرمان را سپردم به بابا و خودم نشستم به تماشای مناظری که نزدیک شدن به شهر خوی را نوید میدادند: مزارع گل آفتابگردان. تابهحال آن همه گل آفتابگردان با هم ندیده بودم.

کارخانه قند خوی اول شهر بود. گشتی توی شهر با ماشین زدیم. آرامگاه پوریای ولی و آرامگاه شمس تبریزی و بازار تاریخی خوی و.. همه تابلوهایی بودند که نشان میدادند خوی یک شهر بااصالت است. شهر تمیز بود. سرسبز بود. یک جا رفتیم کباب بناب با نان داغ زدیم به رگ. خیلی هم ارزان بود. بعد از شهر خارج شدیم. خانهای که از طریق جاجیگا گرفته بودم توی جادهی مرزی خوی به رازی بود.
صاحبخانه خودش کشاورز بود و خیلی خوشبرخورد و خوشرفتار. توی پارکینگ زیر خانهاش تراکتور پارک کرده بود. داشت مزارع شلغمش را وجین میکرد. ازش در مورد مرز پرسیدیم. گفت ۲۴ ساعته باز است. ولی این جاده پیچ و خم زیاد دارد و شب زیاد پیشنهاد نمیکنم. توی روز ۱ ساعت طول میکشد تا به مرز برسی. پل قطار قطور را هم از دست نده. بزرگترین پل قوسی قطار در خاورمیانه است.
حتما ازین مغازههای روبهرو سه باکس سیگار بخر با خودت ببر. آن طرف مرز با قیمت بالاتر ازت میخرند. راست میگفت. دو طرف جادهی مرزی در قسمت روستایی پر بود از مغازههای سیگار فروشی، همهشان هم بزرگ نوشته بودند کنت ۸. گویا محبوبترین سیگار در آن سوی مرز کنت ۸ بود.

دم غروب بود. ۱۰ کیلومتر برگشتیم تا خوی را در غروبگاهان ببینیم. عجیبترین صحنه برایم مزارع گل آفتابگردان بودند. با غروب خورشید، گلهای آفتابگردان همه بیحال شده بودند. دیگر سرشان بالا نبود. همه سر به زیر شده بودند. نومید و مایوس شده بودند. ورودی شهر تابلوی چلوکبابی حاج حسین، مبتکر کباب کوبیدهی سه سیخ در ایران، تاسیس ۱۲۷۵ را دیدیم. گفتیم شام را برویم همینجا، کوبیدهی سه سیخ بزنیم. بسته بود. شب تاسوعا بود و اغاز تعطیلات.

رفتیم گشتیم آرامگاه شمس تبریزی را پیدا کردیم. یک برج چند ده متری کمی کج بود و سنگ قبری که رویش نوشته بودند شمس تبریزی. در یک محوطهی حیاط مانند بود. جلوی در محوطه چند مرد با زیرپوش و رکابی نشسته بودند داشتند گپ غروبگاهی میزدند. فکر کردیم خصوصی است. گفتیم اجازه هست برویم داخل. گفتند آره. پشت حیاط مشغول ساخت و ساز بودند. گویا طرح توسعهای داشتند که یک محوطهی عرفانی فرهنگی بسازند و یک گنبد برای شمس تبریزی. با قونیه هم خواهرخوانده شده بودند و طرح توسعه این شکلی بود که قونیه آرامگاه مولانا باشد و خوی آرامگاه شمس تبریزی. قشنگ بود. اما گویا طرح توسعه چند سال بود که متوقف شده بود.

زمان از دستمان در رفت. ساعت ۹ شب شده بود. گفتم نان بگیرم که فردا صبح نان و پنیر برای صبحانه داشته باشم. گشتیم گشتیم یک نانوایی پیدا کردیم. سنگکی بود. به پسرکی که نان را از پدرش میگرفت و تحویل مشتریها میداد گفتم دو تا میخواهم. بعد نمیدانم چه شد که از در و دیوار همین طور آدم ریخت. پسرک سه چهار نفرشان را جلوتر از من راه انداخت. وقتی من رفتم هیچ کدامشان نبودند. ترکی با هم حرف میزدند و واقعا نمیفهمیدم چه میگویند. یک جوری تا میکردند انگار قبلا توی صف بودهاند. چهار نفر که رفتند به پسرک گفتم یک پلاستیک هم بدهد و دو تا نانی را که از تنور آورده بود بیرون تا زدم.
یکهو دیدم یک مرده از پشت سرم نان را دارد میبرد. بهش گفتم من جلوتر از شما بودم. اصلا به من نگاه نکرد. پسرک چیزی به ترکی بهش گفت. مرد چیزهای بیشتری به ترکی بهش جواب داد. کارتش را به پسرک داد. پسرک نگرفت. مرد نان تاشدهی من را انداخت روی پیشخوان فلزی و چند تا فحش فکر کنم حوالهی من کرد. گمانم همسن بودیم. اما خب، بهش میخورد که زود زن گرفته باشد و بچهدار شده باشد و به همین خاطر از من پیرتر میزد.
در تمام این مدت تو بگو یک نگاه به من بیندازد نینداخت. نان را برداشتم و با حسی از دلخوری آمدم نشستم توی ماشین و غر غر کردم که با این جور رفتارها نه آن آرامگاه شمس برایتان نان و آب میشود نه زیبایی آفتابگردانهایتان! دم غروبی جوری از آفتابگردانها به وجد آمده بودم که کلی برای خوی داشتم توی ذهنم برند آفتابگردانی میساختم. این سوغاتیهای برند هر شهر توی دنیا برای خودشان عالمی دارند. عالمی که ایرانیها ازش به دورند.
صبح فردایش، کلهی سحر راه افتادیم سمت مرز. جاده پرپیچ و خم بود. دوستش داشتم. هنوز در دست احداث بود. یک جاهایی ناگهان خاکی میشد. یک جاهایی میدیدی که تونل روبهرویت در حال ساخت است و جاده خیلی بیمحابا میپیچید و تونل را بیخیال میشد. مرز رازی فقط مسافری است و خبری از تریلیها در آن نیست. ریل قطار هر از گاهی با جاده همگام میشد و نمیشد.
پل قطور را هم دیدیم. جاده از زیرش رد میشد. تازهساخت بود. فکر کنم مسیر راهاهن رضاشاهی را تغییر داده بودند و برای تغییر به این پل نیاز داشتند. آخرین روستای ایران رازی بود. ایستگاه قطار رازی باشکوه بود. ساختمانی سنگی داشت. جاده در دو طرف آن پر از درختهای بلندبالای سایهغلیظ بود. ایستگاه داد میزد که از برای زمان رضاشاه است. قطارهای تهران-وان فقط دو روز در هفته برقرارند: دوشنبه و چهارشنبه. از نظر زمانی به من نمیخورد. وگرنه باید با قطار میآمدم.
شب قبلش هر کاری کردم نشد که خودم را راضی کنم تا سه بسته سیگار بخرم و با خودم ببرم. همه میگفتند بخر و با خودت ببر. حداکثر صد درصد و حداقل پنجاه درصد سود دارد. بدان که مالیات خروج از کشورت درمیاید. پسرداییام گفت این درست نیست که تو برای خروج از کشور ۷۰۰ هزار تومن بدهی و آن که دارد میرود کربلا فقط ۱۲۵ هزار تومن بدهد. حقت را دارند میخورند. حداقل با پول سیگار جبرانش کن. جای دیگری از کار ایراد داشت. سیگار در ایران نباید اینقدر ارزانتر از ترکیه میبود. اینکه من بیایم از یارانهی دولت بر سیگار استفاده کنم و آن را ببرم به ترکیه یک جور قاچاق محسوب میشد.
یک جای دیگر ایراد داشت. من باید آن ایراد را رفع میکردم. نه این که از آن ایراد سوءاستفاده کنم. آخرش هم دلم راضی نشد که این کار را بکنم. به نظرم دزدی آمد. همه این کار را میکردند. حتی لب مرز هم چند نفر گیر داده بودند میخواستند به من سیگار بفروشند تا آن طرف مرز به رفقایشان بفروشم و یک سودی هم نصیب من شود. نکردم. همین جوریهاست که توی زندگیام پولدار نشدهام دیگر.

مرز ایران و ترکیه در شکاف بین دو کوه واقع شده است. آن طرف قطار است که گویا برای رد شدن مسافرانش را پیاده میکند تا تشریفات مرزی را طی کنند و آن طرفتر دوباره سوارشان میکند. فهمیدم که اگر با اتوبوس میرسیدم ترمینال خوی، از آنجا برای مرز و حتی وان هم تاکسی وجود داشت. سمندهای خوی-مرز و خوی-وان توی جادهی مرزی خیلی تند و تیز میرفتند. عبور از مرز ترکیه آسانتر از آنی بود که پدرم فکرش را میکرد.
مرز آن قدر که انتظار داشتم شلوغ نبود. همیشه میگفتند اگر ایران جنگ بشود، اروپاییها و ترکها نگران جریانهای پناهجویی ایرانیها خواهند شد و به همین خاطر مانع جنگ خواهند بود. اما جنگ ۱۲ روزه ثابت کرد که نه تنها در مورد تنگهی هرمز اشتباه فکر میکردیم در مورد جریانهای مهاجرتی از ایران هم اشتباه فکر میکردیم. ما آدمهای شریفی هستیم. به هیچ جای جهان نمیتوانیم هیچ گندی بزنیم.
جنگ برای ترکیه نهتنها جریان پناهجویی و دردسر نشد، سود هم شد. ایرانیها برای رسیدن به سایر کشورها مجبورند زمینی به ترکیه بروند. یکی میگفت کرایهی مرز تا وان قبلا ۱۰۰ تا ۱۵۰ لیر بود و در روزهای جنگ ایران و اسرائیل به ۲۵۰ لیر رسید. افزایش پروازهای ترکیه هم برایشان سود بود. اقامتهای کوتاهمدت ایرانیها در ترکیه هم برایشان سود بود.
مرز شلوغ نبود. زود رسیده بودیم. کمی سرد بود فقط. خروج از مرز ایران خیلی ساده بود. صفر مرزی که رسیدم، آخرین سرباز ایرانی بهم یک لیوان نسکافهی داغ داد. با لهجهی ترکی گفت همه داشتند چند نفری میرفتند من همین یک لیوان را داشتم. منتظر یک آدم تنها بودم که تو رسیدی. قسمت تو است. بخور. ازش گرفتم و بالذت نسکافه را نوشیدم. این قدر از مهربانیاش لذت بردم که برخلاف همیشه نسکافه را توانستم هضم کنم و سر دلم هم نماند. مرز ترکیه کمی صف بود. چون برای ورود عکس میگرفت.
جلوم چند نفر بودند که هیچ بار و بنهای نداشتند. فقط یک پلاستیک (سه بسته سیگار) دستشان گرفته بودند. قبلش دیده بودم که با سرباز مرزی ایران گرم چاق سلامتی کرده بودند و تند و تیز دویده بودند تا به مرزبانی ترکیه برسند. سر صحبت را که باز کردم فهمیدم شغلشان همین است. یک پاسپورت ایرانی دارند. هر روز سه باکس سیگار دستشان میگیرند میروند مهر خروج از ایران و ورود به ترکیه میزنند. سیگارها را آن طرف مرز میفروشند و زود برمیگردند به ایران. خروجشان از ایران و برگشتشان یک ساعت هم طول نمیکشد. اگر سیگارها را از خوی خریده باشند سه باکس حدود ۶۰۰ هزار تومان برایشان سود دارد. اگر لب مرز بخرند، حدودا ۳۰۰ هزار تومان.
پرسیدم هر روز این کار را میکنید؟ یکیشان گفت من پنجشنبه جمعهها نمیآیم. استراحت میکنم. خیلی جدی گفت استراحت میکنم. کاسبی بدی نبود. این هم یک جور شغل برای مرزنشینان این طرف ایران. از مرزنشینان شرقی کارشان راحتتر بود خب. به پاسپورتشان فکر کردم که پر است از مهرهای تکراری ورود و خروج ایران و ترکیه.
از مرز رد شدم. مامور مرزبانی کمدقت بود. ویزای دانشجویی آلمانم را نگاه کرد گفت جرمنی. خواستم بگویم نه، آن مال چند ماه دیگر است. الان دارم این یکی شنگن را استفاده میکنم. اما مهر ورود را زده بود. برایش مهم نبود. برای من هم مهم نبود که او بداند یا نداند. آن طرف مرز، ونها منتظر بودند تا ما را به وان برسانند. همان اول مسیر کرایهها را گرفتهاند: نفری ۲۵۰ لیر. چمدانها را توی ونهای ۱۶ نفره گذاشتند و د برو که رفتیم.