سنت یوستینو؟ راستش دوست دارم آن را هم یکی از خانههای زندگیام بنامم. اقامتم در سنتیوستینو فقط یک هفته بود. آن هم راستش فقط به عنوان خوابگاه ازش استفاده کردم. صبح ساعت ۷:۳۰ از سنت یوستینو میزدم بیرون و وقتی برمیگشتم ساعت ۱۰.۵-۱۱ شب بود و فقط میرسیدم پیامها را چک کنم و خودم را برای روز بعدش آماده کنم و بخوابم. اما این خانه و محل قرارگیریاش و هوای زوریخ جوری دلچسب بود که دلم میخواهد آن را هم به عنوان یکی از خانههای زندگیام بنامم. دو هفته جنگ را با پوست و گوشتم احساس کرده بودم و تعلیق بین زنده ماندن و نماندن و ویرانی و نومیدی خسته و له و لوردهام کرده بود. وقتی از تهران داشتم میزدم بیرون، این شهر تا شعاع ۲۰۰ کیلومتریاش در چنان ابری از غبار و کثافت فرو رفته بود که نفس کشیدن سخت و سنگین شده بود. با چنین پسزمینهای هوای ۲۰-۲۱ درجهی سانتیگراد زوریخ با تمیزی بیش از حدش نعمتی بود که سعی میکردم هر لحظهاش را با تمام وجود ببلعم.

سنتیوستینو یک خوابگاه دانشجویی ساخت سال ۱۹۶۵ بود با ظرفیت فکر کنم حدود ۷۰ نفر. آقای سنتیوستینو کاتولیک بود و خوابگاه راه برای دانشجویان وقف کرده بود. چند طبقه بود و خیلی تو در تو و پیچیده. یک حیاط کوچک داشت و بعد یک لابی و یک آشپزخانهی مدرن بزرگ و کلی اتاق. طبقهی دومش هم یک تراس جالب داشت. من خودم آن را پیدا نکرده بودم. کنفرانس و دانشگاه زوریخ آن را جسته بودند. مهمانشان شده بودم.
روز اول وقتی به زولهاوس رسیدم از خستگی دیگر مغزم کار نمیکرد. کارلوس گفته بود اول بیایید زولهاوس تا بهتان کلید اتاقتان را بدهم بعد بروید سنتیوستینو هاوس. شارژ موبایلم تمام شده بود و نمیتوانستم ازش برای پیدا کردن مسیرها کمک بگیرم. شب قبلش را هم در فرودگاه صبیحا گوچن استانبول به سر برده بودم. نتوانسته بودم بخوابم. فرودگاهش برای چرت زدن هیچ امکاناتی ندارد (بعضی فرودگاهها ازین صندلیهای شبه تختخواب دارند). پس خوب نخوابیده بودم.

فرودگاه زوریخ از منظر تروتمیز بودن شبیه فرودگاه چانگی سنگاپور بود. برای من معیار همیشه دستشویی است. دستشوییهای فرودگاه زوریخ تمیز بودند. برای تمیز کردن نشیمنگاه کاسه توالتها هم یک فوم مخصوص داشتند. ایراد بزرگ البته این بود که شیلنگ نداشتند. اما یک فرق اساسی با سایر فرودگاههایی که رفتم هم داشتند: توی دستشویی موسیقی کلاسیک پخش میشد. وقتی از هواپیما پیاده شدیم، برای رسیدن به محل دریافت چمدانها باید یک قطار دوواگنه سوار میشدیم. فکر کنم ۴-۵ دقیقه قطارسواری داشت. توی قطارشان هم موسیقی کلاسیک پخش میکردند. خیلی توی چشمم آمد این توجهشان به موسیقی.
لوکاس گفته بود که وقتی از خروجی فرودگاه آمدید بیرون، از خیابان رد شوید بروید سمت ورودی ۲. آنجا تراموا و قطار را پیدا میکنید. من از گوگل پرسیدم و به خوبی راهنماییام کرد. حتی بهم گفت میتوانی بلیط را آنلاین از طریق zvv هم بخری. اپلیکیشن فروش بلیط در زوریخ بود. آن موقع اعتماد نکردم. ولی بعدا نصبش کردم. بلیط را از دستگاه خریدم. مقصدم را انتخاب کردم و گفت که میشود ۴.۶ فرانک. به نظرم گران آمد. اما گفتم شاید مسافت طولانی است. بلیطها مهلت استفاده داشتند. یک ساعته بودند. من یک ربع بعدش را انتخاب کردم. یک ده دقیقهای توی محوطهی ورودی شمارهی ۳ فرودگاه گیج و میج چرخیدم. کلی فروشگاه آنجا بود. بالاخره یک راهپله پیدا کردم که باید پایین میرفتم تا به سکوی قطار برسم. تصمیم گرفتم با قطار بروم. یعنی راستش انتظار مترو را داشتم. اما جدی جدی قطار بود. از پلهها به سکوی قطار رسیدم. از مامور سکو محض اطمینان پرسیدم که درست دارم میروم؟ گفت آره درست میروی. بعد یک قطار دو طبقه آمد. ۱۰-۱۲ تا هم واگن داشت. سوار قطار شدم. چمدانم را هم جلوم گذاشتم و عملا صندلیهای کنار و روبهرویم غیرقابل نشستن شدند. شلوغ نبود. بعد قطاره راه افتاد و ۲۰ دقیقه بعد من در ایستگاه مرکزی قطار زوریخ بودم.

ایستگاه مرکزی قطار هم پر بود از خطوط راهآهن و برای منی که فتیش قطار دارم جایی بسیار هیجانانگیز. انواع و اقسام قطارها آنجا بودند. اما متاسفانه همهشان برقی بودند و خبری از لکوموتیوهای دیزل نبود. لکوموتیوهای دیزل به آدم یک حس قدرت القا میکنند. در حقیقت این لکوموتیوهای بیصدای برقی بیشتر قدرت دارندها. اما حس دیزلها یک چیز دیگر است.
خلاصه، پیاده راه افتادم تا زولهاوس. کمی گرسنهام بود. توی کولهام هنوز کلوچه نادری داشتم. توی مسیر یک جا کنار رودخانه نشستم روی یک نیمکت سنگی. آرامش عجیبی داشت. رودخانه پر آب بود. آدمها با صلح و صفا از روی پل رد میشدند. من هم نگاهشان میکردم و آرام آرام کلوچه نادری سق میزدم. بعد که قند خونم آمد بالا راه افتادم سمت زولهاوس. لوکاس آنجا منتظر بود تا کلید اتاقهای سنت یوستینو را تحویل بدهد. همدیگر را دیدیم و چاقسلامتی کردیم. یک زوریخی تراز بود. میدیدیاش از ده کیلومتری داد میزد که آلمانیتبار است. چشمآبی، قدبلند، موطلایی. خیلی باشخصیت و خوشبرخورد بود.

سنتیوستینو از زولهاوس که نزدیک ایستگاه قطار مرکزی شهر بود فاصله داشت. به راهنمایی گوگل نیاز داشتم. موبایلم شارژ نداشت. خواستم به شارژ بزنم. دیدم این پریزهای سوییسی علیرغم دو سوراخه بودن خیلی تنگاند و تبدیل سه به دوی ایرانی من نمیتواند داخلشان فرو برود. پریزهای ایرانیها گشادترند. اینها تنگتر بودند. شانس مزخرف من بود. لوکاس گفت نگران نباش. کارولینا باهات میآید. برو آب بنوش. صورتت را بشور. کارولینا هم آماده میشود.
کارولینا یک دختر آلمانی بود که قبلا سوییس درس خوانده بود. جزء تیم اجرایی و همکار لوکاس بود. او هم من را که دید گرم احوالپرسی کرد و حال خانوادهی من را پرسید و اینکه جنگ تمام شد و این حرفها. خودش از هامبورگ آمده بود. او هم توی سنتیوستینو یک اتاق داشت. بعد از چند دقیقه با همدیگر زدیم بیرون. توی زندگیام همیشه حس کردهام توی مسیریابی خیلی خوبم و به بقیه اعتماد نمیکنم. حتی در جاهایی که بار اولم است هم مسیریابی خودم را دنبال میکنم. ولی این بار خیلی خسته بودم و همه چیز را سپردم به کارولینا. فقط برایش از روزهای جنگ توی ایران صحبت کردم و این حرفها. پرحرف شده بودم انگار. او هم از تجربیات کاریاش در سودان و کمک به جنگزدگان و نسلکشی در سودان و اینها صحبت کرد و گفت که کاملا میفهممت. ۲۹ سالش بود. ولی توی خیلی از کشورها تجربهی کاری داشت.

اول یک اتوبوس برقی سوار شدیم. بعد از چند ایستگاه پیاده شدیم تراموا سوار شدیم. نزدیک سنت یوستینو که رسیدیم پیاده شدیم و او یکهو گیج شد. سنت یوستینو بر فراز یک تپه بود. باید یک اتوبوس آنجا ما را به بالای تپه میرساند. اما یکشنبه بود و روز تعطیل و خبری از اتوبوسه نبود. کارولینا رفت از چند نفر به آلمانی پرسید. راهنماییاش کردند. بهش گفت تو خودت آلمانی هستی. آلمانی زوریخیها با آلمانی شما فرق دارد؟ گفت آره. لهجهها متفاوت است. حتی انتخاب کلمهها. من ازین آقاهه تا پرسیدم او فهمید من سوییسی نیستم. یک سری کلماتی که به کار برد خیلی رسمی آلمانی بود. نمیخواست زوریخی بگوید کلمهها را. ولی خیلی مهربان بود. خلاصه این جوری بود که جمعهها به جای اتوبوس یک ون میگذاشتند آنجا. ما نمیدانستیم دقت نکردیم.
چند دقیقه صبر کردم و ونه آمد. بعد یک جادهی مارپیچ خیلی سربالایی را چند دقیقه همینجور بالا رفت و ما را رساند به سنتیوستینو. تنها مسافران ون هم ما بودیم. راننده با کارولینا خیلی گرم گرفت و کل مسیر تا بالای تپه داشت باهاش گل میگفت و گل میشنفت. من که یک کلمه هم نفهمیدم. فقط کارولینا خیلی حال کرده بود با راننده. من میخواستم به کارولینا بگویم پیاده برویم. چون گویا فقط یک کیلومتر بود. ولی ۱ کیلومترش خودش کوهنوردی بود. ورودی سنتیوستینو رمز عبور داشت. لوکاس برای همهمان فرستاده بود. کارولینا اتاق من در طبقهی اول را پیدا کرد و من را جاگیر کرد و بعد رفت پی کار خودش. اتاقش در طبقات بالاتر بود. شمارهاش را هم بهم داد و گفت هر کاری و سوالی داشتی بپرس. دیگر مزاحمش نشدم راستش.

و روزهای بعد هم هر روز آن مسیر را پای پیاده آمدم بالا. سر همین است که سنتیوستینو یک حس خاصی در من ایجاد کرده. منظرهش بر فراز تپه فوقالعاده بود. تمام شهر زیر پایم بود و دریاچهی بزرگ زوریخ را هم میدیدم. روز اول من و کاشف خواستیم با اتوبوس و تراموا خودمان را به دانشگاه زوریخ و محل برگزاری کنفرانس برسانیم. دیدیم باید ۵ فرانک بپردازیم. برای یک مسیر ۱.۵ کیلومتری خیلی بود. بهش گفتم سرپایینی است. هوا هم خیلی خوب است. بیا پیاده برویم. کاشف پایه بود. پیاده رفتیم. کلی پله بود که از وسط خانههای زوریخیها میگذشت. بعد هم توی خیابان اصلی از جلوی دانشگاه ETH رد میشدیم تا به دانشگاه زوریخ برسیم. هر روز این کار را کردیم. هر روز هم از جلوی آن خانههه که روی پرچم ۷ رنگ ال جی بی تی کیوها نوشته No War نگاه میکردیم و میگفتیم درست میفرمایند و رد میشدیم.
خانههای یک جوری قشنگ بودند (همه آپارتمانهای خیلی قدیمی شیروانیدار نهایتا ۴-۵ طبقه)، درختها یک جوری سبز بودند، شهر یک جوری تمیز بود و هوا یک جوری خنک بود که واقعا لذتبخش بود.

کلاسها و بحث و گفتوگوها معمولا ساعت ۷-۸ غروب تمام میشد. سعی میکردیم یک دور مرکز شهر تاب بخوریم. سوییسیها خیلی تنبلانه کار میکردند. اکثر مغازههایشان تا ۷ غروب باز بود فقط. ساعت کاری اکثر مغازهها ۹ تا ۱ ظهر و ۳ بعد از ظهر تا ۷ غروب بود. کمی از زیبایی نواحی مرکزی و قدیمی زوریخ و سنگفرشها و کلیساها و کوچهپسکوچههای قدیمی لذت میبردیم. بعد ما سلانه سلانه راه میافتادیم و از خیابان کم کم بالا میکشیدیم تا خودمان را به سنت یوستینو برسانیم. بلیط برگشت هم ۵ فرانک بود. اینجوری روزی ۱۰ فرانک صرفهجویی میکردیم. البته که بیشتر لذت از زیباییهای زوریخ بود. بینهایت از در و دیوار زوریخ عکس گرفتم توی این پیادهرویهای هر روزه. حس میکردم این جوری از تمیزی و خنکی هوای زوریخ بیشتر استفاده میکنم تا اینکه سوار تراموا و اتوبوس شوم.
یک چیزی که زوریخ را برایم خیلی احترامبرانگیز کرد، نبود دوربینهای امنیتی بود. توی سنگاپور جا به جا تو دوربین امنیتی میبینی و اصلا حس میکنی اینکه مردم دارند به قانون احترام میگذارند از ترس دوربینهای امنیتی است. اما توی کوی و برزن زوریخ ازین خبرها نبود. یک جا داشتیم سربالایی خیابانی را میرفتیم. باید از خیابان عبور میکردیم میرفتیم آندست. حدود ۳۰۰ متر پایینتر یک موتورسوار که موتور سنگین داشت شروع به شتاب گرفتن کرد توی سربالایی. صدای غرش موتورش برای من هم لذتبخش بود چه برسد به خودش. من از قصد ایستادم تا او لذتش کامل شود و با قدرت هر چه تمامتر از سربالایی با موتور نیرومندش عبور کند. اما او ناگهان تا دید ما منتظرش هستیم ترمز زد و قبل از خط عابر پیاده کامل ایستاد. من حتی تعارف کردم که داداش بیا برو. لذتت را برای چی زهرمار کردی؟ برای من خاورمیانهای؟ من میفهمم گاز دادن توی سربالایی با یک موتور قدرتمند چه لذتی دارد. لذتش را ببر. اما او برای عابر پیاده ایستاد و لذتش را زهرمار کرد. هر چه دور و بر را نگاه کردم خبری از هیچ دوربین نظارتی ای نبود. هیچ. واقعا این درجه از قانونمداری بدون ضرب و زور دوربینها برایم احترامبرانگیز بود.


برای بازگشت به سنتیوستینو هر روز سعی میکردیم یک مسیر جدید را برویم. بعضی روزها از پلهها بالا میرفتیم. بعضی روزها چند تا خیابان را مارپیچ قدم میزدیم. هر از چند گاهی به آبخوریهای زیبای زوریخ برمیخوردیم. یک آبخوری بود نزدیک سنتیوستینو که من شیفتهاش بودم. یک جور حجره مانند بود. یا اتاقک باز در کنار پیادهرو. وسط اتاقش یک حوض آب و آبی که داخل حوض جاری بود و میشد ازش نوشید. اولها فکر میکردم این آب جاری نیست و چرخشی است و قابل آشامیدن نیست. بعد فهمیدم که آب تمام این حوضها و حوضچهها در زوریخ نوشیدنی است و چه آب گوارایی هم بود. مثلا ۳۰ دقیقه سربالایی پیاده میآمدیم و چند دقیقه قبل از سنتیوستینو این آبخوری با آب خنک کوهستان زوریخ…

تابستان بود و روز طولانی. هر روز تا حوالی ۱۰، آسمان گرگ و میش بود. حوالی ساعت ۱۰ که میرسیدیم به سنتیوستینو، روشناییهای شهر زیر پایمان شروع میشد. زنها و مردها را میدیدیم که دست در دست هم آن حوالی پیادهروی میکردند و عشق میکاشتند و عشق پخش میکردند. آفتاب در سمت راستمان غروب میکرد و دریاچهی زوریخ در سمت چپمان بود. ویرمان میگرفت برویم توی تراس طبقهی دوم چای بنوشیم. خسته و کوفته میرسیدیم به اتاقمان. کاشف با خودش یک کتری برقی آورده بود. چای را آماده میکرد. میگرفتیم دستمان میرفتیم توی تراس مینشستیم. اما با فرا رسیدن شب، سرما زورش زیاد میشد. لباسهای تابستانیمان تاب مقاومت در سرمای شب را بهمان نمیدادند. سریع چای را مینوشیدیم و برمیگشتیم توی اتاق و معمولا هم یک جوری خسته بودیم که بعد از چند دقیقه خود به خود به خواب میرفتیم.

یک نکتهی اتاق هم برایمان خیلی جالب بود. هر دو سه تا اتاق یک حمام دستشویی مشترک داشتند که بیرون از اتاقها بود. اما توی همهی اتاقها یک شیر و دستشویی بود. این توی کلاسهای دانشگاه زوریخ هم برقرار بود. همهی کلاسها، توی خود کلاس یک شیر آب و سرامیک دست شستن داشتند که میشد برای آب خوردن هم ازش استفاده کرد. صبح که بیدار میشدی نیاز نبودی برای شستن دست و رو از اتاق بیرون بروی و به دستشویی بروی. توی همان اتاق میشد این کار را کرد. آخر شب هم میشد همانجا دندانها را مسواک زد. این که توی کلاسهای درسشان هم این سیستم شیر آب و سرامیک دستشویی را داشتند برایم جالب بود.

آن یک هفتهی زوریخ خیلی فشرده و پرکار بود. هم کلاسها وکنفرانس و هم پیادهرویهای صبحگاهی و عصرگاهی. جوری که حتی نشد کل ساختمان سنتیوستینو را پرسه بزنم. روز آخر رفتم طبقهی زیرزمین. کلی اتاق هم آنجا بود. کلی وسایل و سرگرمی. اتاق مطالعه. اتاق عبادت. ماشین لباسشوییها. اتاق خشککن و… کلی کتاب و مجله و دفترچه یادداشت و.. یکی از دفترچه یادداشتها خیلی چشمم را گرفت. سفید هم بود با جلد زرد خردلی. دفترچهی فعلیام دارد به صفحات آخرش میرسد. خواستم برش دارم. بعد گفتم من بعد از اینجا هم در سفرم. بهتر است بارم را سنگین نکنم. رهایش کردم.
بعد یکهو چشمم خورد به یک پلوپز پارسخزر. لبم به خنده باز شد. قبل از من هم یک ایرانی این طرفها آمده و ساکن این خوابگاه دانشجویی بوده است. پلوپز قدیمی بود. استیل بود. بزرگ بود. فکر کنم ۶ نفره بود. لمسش کردم. پلوپز پارسخزر، امضای مهاجرت همهی ایرانیان مهاجر است. یک لحظه دلم خواست صاحب آن پلوپز را پیدا کنم. برای او سنتیوستینو بیشتر از من حکم خانه را داشته مسلما. برای من که ۷ شب در آن خوابیدم نمیتواند خانه به شمار برود. خودم دوست دارم بگویم خانهام بوده. اما دارم جرزنی میکنم راستش. اما برای صاحب آن پلوپز پارسخزر مطمئنا سنتیوستینو یک خانه بوده. دلم خواست صاحبتش را پیدا کنم بگویم برایم از سنتیوستینو به عنوان خانه روایت کن. ازین خانهی بر فراز تپههای زوریخ با منظرهی خانهها و دریاچه روایت کن. تو بیشتر میتوانی روایت کنی.. اما، خب نمیدانستم کی بوده و کجا هست. دیدن پلوپز پارسخزر در زیرزمین ساختمان تودرتو و پیچیدهی سنتیوستینو حس عجیبی بود، یک جور حس جادویی.