به پلههای بالایی نردهبان بلند آهنی که میرسم ترسم میگیرد. نردبان زیر پام میلرزد. دستهایم را به تیرهای چوبی سقف میگیرم و خودم را میکشم بالا. روی تیر چوبی که میایستم تازه میفهمم که گویا من هم ترس از ارتفاع دارم. زانوهایم کمی میلرزند و ته دلم خالی میشود. اعتنا نمیکنم. محکم با دستهایم ستونهای چوبی را میگیرم و روی تیرها جابهجا میشوم. بابا آن طرف دارد کیسهی پلاستیکی را به تیرهای چوبی گیر میدهد تا بارانهای هفتههای آینده چوبها را نخیساند. منتظرم است که کمکش کنم. یک لحظه برمیگردم و به منظرهی پشتم نگاه میکنم. مسحور میشوم. روبهرویم آن طرفتر از خانهی همسایه، شالیزارها در افق گسترده شدهاند. آن انتها، شیطانکوه خودنمایی میکند و پرهیبی از خانههای لاهیجان.
به بابا میگویم: قرار بود زیر شیروانی هم یک اتاق بیندازید.
میگوید: آره،اندازهی یک اتاق ۹ متری خالی گذاشتهایم. پایین که درست شد این را هم درست میکنیم.
راست میگوید. یک لحظه هجوم افکار متناقض امانم را میبرد. از یک طرف اتاق را خیال میکنم که پنجرهاش رو به شیطانکوه باز میشود و میتواند همان ساحل آرامشی باشد که چند سال است حتی رویایش را هم فراموش کردهام، و از طرف دیگر از خودم میپرسم واقعا من به نتیجه رسیدن این اتاق را خواهم دید؟ آیا اصلا در آینده اتاق احتمالی، به شیرینی خیال اکنونم خواهد بود؟
خودم هم میدانم که چیزهایی که از این دنیا میخواهم در نگاه اول چیزهای کوچکیاند. مثلا همیشه به این فکر کردهام یک اتاق کوچک ولی ساکت برایم کافی است. اتاقی که در آن کتابهایم را بچینم، یک حمام دستشویی کوچک داشته باشد، یک میز کوچک داشته باشد که پشتش بنشینم به خواندن و نوشتن و فکر کردن و فضایی برای پارک کردن دوچرخهام و احتمالا دو صندلی و یک میز، برای همصحبتی و همسفرگی با مهمان احتمالی. اما خب، این دنیای کوچک نیازهای بیرونی بزرگی دارد. مثلا اینکه آن دوچرخه قابل استفاده باشد. هوا جوری نباشد که با دوچرخهسواری و نفس عمیق کشیدن چشمهایت سیاهی برود و سرطان را به خودت نزدیکتر از هر وقتی ببینی و خیابانها و رانندگی آدمها جوری نباشد که ناامنی به احساس همیشگی وجودت تبدیل شود. مثلا همسایههایت فضول و پرسروصدا نباشند و به خودشان این اجازه را ندهند که هر کاری دلشان میخواهد بکنند. جوری باشد که تو بتوانی به دنیای خودت تمرکز کنی و مهمتر از هر چیزی، بیرون از اتاقت آینده امیدوارکننده باشد. وقتی از دنیای کوچک خودت خسته شدی، بیرون زدن و راه رفتن و دوچرخهسوار شدن و آدمهای دیگر را دیدن تو را خستهتر نکند. بعد از سی و سه سال زندگی به این نتیجه رسیدهام که از آن دسته آدمهام که بدون امید به آینده کلافه میشوم. میگویند زیستن در لحظهی حال، شیوهی بهینهی زیست انسان ایرانی در قرنهای مختلف بوده است. چه بسیار شاعرانی که فقط حال را دریافتن و بیتوجه بودن به گذشته و آینده را ستایش کردهاند. در روزگار کنونی هم دوستانی دارم که این شیوهی زندگی را در پیش گرفتهاند. اما من به این نتیجه رسیدهام که آدمش نیستم. یعنی مجموعهی خواندهها و فکرهایم من را به این نتیجه رسانده که این شیوهی زیستن یک مسکن کوتاهمدت است و از عوامل عقبماندگی شدید ایرانیان از سایر اقوام و ملل.
به منظره نگاه میکنم و هجوم همزمان شیرینی یک رویا و تلخی یک حسرت ویرانم میکند. به خودم میگویم: احتمالا سال دیگر به نتیجه رسیدن این اتاق را نخواهم دید. چون برای به دست آوردن رویای اتاق تصمیم گرفتهام که بروم و دلم یکهو تنگ میشود. بعد به این فکر میکنم که شاید هم نشد. همه چیز که دست من نیست. ممکن است نشود. آن وقت… آره به نتیجه رسیدن اتاق را میبینم. اما باز هم هیچ تضمینی نیست که باز کردن پنجرهی اتاق احتمالی در سال دیگر تحقق همان رویایم باشد. میدانم که وقتی امید به آینده نداشته باشم، سگرمههایم همیشه در هم خواهد بود و اخمی سنگین و ظاهری اندوهگین و رفعنشدنی خواهم داشت. چیزی که این روزها هستم و احتمالا سال دیگر هم خواهم بود. میدانم که حتی تحقق رویای اتاق هم نمیتواند اندوه نومیدی به آینده را از بین ببرد. تجربهی زیستهام هم نابودم میکند. اکثر دوستداشتنیهای زندگیام در نهایت به ورطهای افتادهاند که دیگر برایم دوستداشتنی نبودهاند. تقصیر من بوده؟ نه لزوما. مثلا من دانشگاه تهران را همیشه دوست داشتم. از همان سالهای نوجوانی تا سالهای تحصیل در آن دوستش داشتم. اما این سالها دیگر دوستش ندارم. برایم اندوهناک شده است. آنقدر اذیتم کرد این دانشگاه و این قدر از مسیری که فکر میکردم رستگاری است دور و دورتر شد که حالا دیگر اصلا دوستش ندارم. حس میکنم این جغرافیا یک چیزی دارد که دوستداشتنیهایم را فاسد میکند. نمیدانم. بابا هم این روزها دمغ است. فکر میکرد ساختن خانه در زمین آبا و اجدادی و زمینی که کودکیاش را در آن گذرانده برایش جذاب و دوستداشتنی باشد. اما جرومنجرهای همسایهها که از قضا فامیلش هم هستند و اذیتکردنهای بیخود و بیجهتشان خسته و پریشانش کرده است. به وضوح میگوید که اشتباه کردم. باید غریبه بود…. «باید غریبه بود» جملهی کلیدیای است برای من. صدایم میکند که گوشهی کیسهی پلاستیکی را بگیرم تا او با میخ محکمش کند. منظرهی روبهرو و خیالهایش را رها میکنم. امیدوارم بتوانم به آینده امیدوار شوم. بدون این امید، هیچ جغرافیایی دلچسب نیست.
در یک کلام شاهکار بود به نظرم.
تو به آینده ی آرمانی نگاه می کنی که افقش داخل وطن خودت هست اما واقعیت موجود بهت نهیب می زنه و چنان تو را از افقت دور می کنه،گویی که اینجا چشم اندازی نداری…یکی از بهترین نوشته های چند وقت اخیر بود به نظرم.