بیا که بریم به مزار… معرفی ۵ کتاب از ۵ بانوی نویسنده‌ی نسل دومی مهاجر افغانستانی

زنان افغانستانی با شعرها و قصه‌ها، دردها و رنج‌هایشان را بیان می‌کنند. از همان زمان که عایشه قصه پرغصه دوری و جدایی از ملاممدجان را به شعر درآورد و آواز کرد، تا همین امروز که زنان افغانستانیِ نسل دوم مهاجر در ایران زبان قصه و داستان را برای بیان رنج‌های دوری برگزیدند. آواز عایشه عاقبت شنیده شد و به دلدار رسید. داستان زنان و دختران امروزی نیز عاقبت شنیده خواهد شد.

حالا بیش از دو سال است که طالبان بر افغانستان حکمرانی می‌کند. از همان ابتدای کار اشتغال زنان در ادارات افغانستان ممنوع شد. طالبان برنمی‌تابد که زنان و دختران به تنهایی در خیابان راه بروند یا به سفر بروند. حتما باید یک مرد محرم همراه‌شان باشد. بیش از یک سال هم هست که تحصیل دختران افغانستانی از ششم ابتدایی به بالا در افغانستان ممنوع شده است.

محدودیت‌های طالبان علیه زنان شاید برای خیلی از رسانه‌ها یک سوژه‌ی جذاب خبری و داستان‌هایی عجیب باشد؛ اما برای بسیاری از دختران و زنان افغانستانی یک حقیقت تلخ زنده است. بسیاری از خانواده‌های افغانستانی به خاطر این محدودیت‌ها راه مهاجرت را در پیش گرفته‌اند. البته که این اولین بار نیست که طالبان بر افغانستان حکمران می‌شود. در دهه‌ی ۷۰ هم طالبان بر افغانستان مسلط شده بود و همین سختگیری‌ها را داشت.

همان موقع هم بسیاری از افغانستانی‌ها به خاطر آینده‌ی خود و دختران و زنان‌‌شان رهسپار مهاجرت شدند. همین‌ها باعث شده تا دختران و زنان افغانستانی سرشار از قصه‌های پرغصه باشند. سرزمین افغانستان و حکمرانان آن، دردهای مهاجرت و زندگی در سرزمینی که در آن همیشه به چشم مهمان به تو نگاه می‌کنند باعث شده تا دختران و زنان افغانستانی سرشار از روایت باشند.

در این پرونده به سراغ چند بانوی نویسنده‌ی افغانستانی رفته‌ایم که از نسل دومی‌های مهاجر در ایران به شمار می‌روند. کسانی که پدر و مادرشان از افغانستان به ایران مهاجرت کرده‌اند تا شاهد رشد و بالندگی فرزندان‌شان باشند. دختران و زنانی که از یک طرف وارث دردهای افغانستان‌اند و شاید بزرگ شدن در ایران آنان را از این کشور دور کرده باشد، اما هیچ گاه نتوانسته‌اند از آن رهایی یابند. دختران و زنانی که با داستان‌ها و کتاب‌های‌شان در پی شکل دادن به هویت‌هایی جدیدند:


۱. دشت

نویسنده: ریحانه افضلی

ناشر: حکمت کلمه

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۴۰۰

تعداد صفحات: ۱۱۶

شابک: ۹۷۸۶۰۰۸۲۹۱۹۹۲

رمان دشت در مورد تجربه‌ی اخراج شدن ناگهانی یک خانواده‌ی افغانستانی از ایران است. راوی داستان دختری ۱۳ ساله است که به همراه خانواده‌اش در ایران مشغول زندگی بوده‌اند. پلیس، پدر خانواده را دستگیر می‌کند و بعد هم خانواده را مجبور می‌کنند که به همراه پدر از ایران به افغانستان برگردند. همه‌ی این اتفاقات ظرف یک روز به وقوع می‌پیوندند و همه چیز در ضرب‌الاجل. به ناگاه خانواده‌ای که سال‌ها افغانستان را ندیده‌اند در مرز ایران و افغانستان رها می‌شوند. آن‌ها به دلیل سالیان طولانی حضور در ایران، کسی را نمی‌شناسند.

از طرف دیگر به دلیل جنگ و ناامنی آمدوشد در افغانستان سخت است. آن‌ها پیاده و گرسنه در یک دشت وسیع راه می‌افتند و بعد از چند روز یک گروه از خانواده‌های مثل خودشان را می‌بینند. چند خانواده که از ایران اخراج شده‌اند، اما توان ورود به شهرهای افغانستان را هم ندارند. نه کسی را می‌شناسند و نه وسیله‌ی حمل و نقلی دارند. آن‌ها در آن دشت یک روستای خیلی کوچک را شکل می‌دهند. «دشت» روایت حوادث و اتفاقاتی است که در چند ماه حضور آن چند خانواده به وقوع می‌پیوندند: نوعی وضعیت تعلیق و آوارگی مجدد که در صفحات آخر کتاب می‌توان گفت به یک آوارگی دائمی منجر می‌شود.

رد مرز و اخراج یکی از کابوس‌های دائمی بسیاری از مهاجران افغانستانی و حتی نسل دومی‌ها و سومی‌های آنان است. کسانی که به غیر از ایران جایی را ندیده‌اند، اما باید به سرزمین پدری بازگردند. تجربه‌ی بازگشت مضمون مرکزی کتاب «دشت» ریحانه افضلی است.

بخشی از کتاب:

«حبیب از ده‌سالگی قالی‌بافی کرده بود تا لحظه‌ای که مأمورین رد مرز در خانه‌اش را زده و خواسته بودند او و تمام شاگردهای ده‌ دوازده‌ساله‌ی کارگاه قالی‌بافی را رد مرز کنند. مادر حبیب با گریه و التماس یک روز فرصت گرفته بود: «این‌ها اولادهای مردم‌اند، امانت پیش ما. ای دارهای قالی از مردم هستند. بانید که تحویل‌شان بدیم. شما هم مسلمانید. ما هم کافر نیستیم، مسلمانیم. مه هم جای مادرتان. وقت بدید امانت‌های مردم ره تحویل‌شان بدیم.»

و گریسته بود. می‌گفت خیال می‌کرده در شلوغی و آشوب آن روزها دیگر برنمی‌گردند. اما مأمورها روی درب خانه علامت گذاشته بودند و روز بعد برگشته بودند. «د او یک روز همین قدر شد که حبیب زنگ زد به صاحب‌کارش و گفت بیاید کارش را تحویل بگیرد. خوب شد امانت مردم ره تحویل دادیم. سلیمه ره نشد ببینم. همراه شوهرش سر کوره بود.» ص ۶۶

۲. چرا تاریکی را خدای خود نکنم؟

نویسنده: معصومه جعفری

ناشر: روزنه

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۴۰۰

تعداد صفحات: ۱۲۲

شابک: ۹۷۸۶۲۲۲۳۴۲۱۴۲

معصومه جعفری را می‌توان از نسل‌ دومی‌های مهاجر در ایران دانست. شناسنامه‌ی کتاب می‌گوید که او متولد ۱۳۷۵ است . کتاب «چرا تاریکی را خدای خود نکنم» اولین کتاب او است؛ مجموعه‌ی ۱۱ داستان کوتاه که می‌تواند نماینده‌ای باشد از هویت افغانستانی-ایرانی معصومه جعفری. زبان داستانی معصومه جعفری در این کتاب به زبان معیار ایرانی بسیار نزدیک‌تر است و مانند دیگر نویسندگان افغانستانی چندان از واژه‌های دری استفاده نکرده‌ است.

اما خب تاریخ نگارش پای داستان‌ها همه به ماه‌های دری است. این را هم می‌توان در هویت دوگانه‌ی نویسنده جست‌وجو کرد. داستان‌های کوتاه او هم در محیط افغانستان می‌گذرند، هم در مرز بین ایران و افغانستان و هم در کوچه پس‌کوچه‌های تهران. اما خب، تجربه‌ی بزرگ‌ شدن در ایران در داستان‌هایش تلألو بیشتری دارند:

«خندیدم. نفهمیدم چه شد. علامت ضرب و اعداد پنج و هشت را ریختم توی جامدادی و بعد آمدم بیرون کلاس. کمی ترسیده بودم. من را از کلاس کشیده بودند بیرون و پرسیده بودند شیعه هستی یا سنی؟ سرم را چرخاندم. خیال کردم یک دوربین هم آنجا هست. مثل این برنامه‌های تلویزیون. بعد فهمیدم دوربینی در کار نیست.

یک ناظم با مانتوی قهوه‌ای خم شده و می‌پرسد شیعه هستی ای سنی؟ شیعه چه بود؟ سنی چه بود؟ نمی‌دانستم. گوشه‌ی مقنعه‌ام را لای انگشتانم مچاله کردم و گفتم کاتولیک هستم. از اسم کاتولیک خوشم می‌آمد. از اخبار شنیده بودم که مسیحیت به چند دسته تقسیم می‌شود: از جمله کاتولیک‌ها…» ص ۵۸

۳. نخ قرمز به جای لب‌هایش

نویسنده: زهرا نوری

ناشر: پیدایش

نوبت چاپ: ۲

سال چاپ: ۱۴۰۰

تعداد صفحات: ۷۸

شابک: ۹۷۸۶۰۰۲۹۶۵۲۰۲

زهرا نوری، نویسنده‌ی افغانستانی مقیم کاشان است. او در سال ۱۳۶۹ در کاشان متولد شد و از نسل دومی‌های مهاجر ساکن ایران است. فارغ‌التحصیل رشته‌ی مدیریت بازرگانی دانشگاه کاشان است و از سال ۱۳۹۰ نوشتن را به صورت جدی دنبال کرده است. مجموعه داستان «نخ قرمز به جای لب‌هایش» اولین کتاب او است. مجموعه‌ای از ۱۱ داستان کوتاه که شخصیت همگی آنان زنان افغانستانی هستند.

زنانی که بین سنت و مدرنیته سرگردانند. اگرچه زهرا نوری متولد و بزرگ‌شده‌ی ایران است، اما زبان و محل وقوع داستان‌های او در این مجموعه دری و در افغانستان است. رجوع به سرزمین پدری در داستان‌های او پررنگ‌تر است. زهرا نوری به تازگی در نشر نی، اولین رمان خود را هم با نام «نه مثل دایی یغما» منتشر کرده است.

بخشی از کتاب «نخ قرمز به جای لب‌هایش»:

کمی که جلوتر رفتیم و به مقابل آسیاب قدیمی رسیدیم، همچنان من در صف جلو بودم که صدای شلیک گلوله بلند شد؛ تا آن زمان صدای شلیک گلوله را نشنیده بودم. من نگاه کردم، دیدم محمدرضا غریب بلوک که در کنار من بود به زمین افتاد. خودم را کنار دیوار کشیدم. دو نفر از بالای پشت بام تیراندازی می کردند. یکی از آنها کلت در دست داشت و دیگری تفنگ دو لول. مردم متفرق شدند ولی هنوز از روی پشت بام صدای تیراندازی می‌آمد.

برادران قدرت الله جلالی، سید علی مطهری و محمدرضا گیلان برای متوقف کردن تیراندازی از در پشت خانه ی آنها وارد راه‌پله شدند تا بالای بام رفتند که خلع سلاح‌شان کنند. کمی که گذشت آنها قدرت الله جلالی را از پشت مورد اصابت قرار دادند و او از پله ها پایین افتاد. برادر قدرت، حاج عبدالله جلالی او را به دوش گرفت و به طرف بهداری دوید. بیشتر داد می زدند؛ (کشتند، کشتند!) و اشک هایش جاری شده بود.

۴. زادگاه من زمین

نویسنده: سمیه سادات حسینی

ناشر: مهراندیش

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۳۹۶

تعداد صفحات: ۱۰۴

شابک: ۹۷۸۶۰۰۶۳۹۵۱۷۳

سمیه‌سادات حسینی متولد ۱۳۷۱ از پدر و مادری افغانستانی در شهر تهران است. نوشتن را از سنین پایین آغاز کرده و افزون بر نوشتن به طراحی و نقاشی هم می‌پردازد. «زادگاه من زمین» نخستین مجموعه داستان سمیه‌سادات حسینی است. کتابی که به نوشته‌ی ناشر در مقدمه، قرار است به انگلیسی هم ترجمه و منتشر شود. «زادگاه من زمین- داستان‌های کوتاه مردم افغان» مجموعه‌ی ۱۱ داستان کوتاه است.

عمده‌ی داستان‌ها در درون خانواده‌های مهاجر افغانستانی می‌گذرد. خانواده‌هایی که جابه‌جایی بین ایران وافغانستان، محدودیت‌های کوچک و بزرگ زندگی در ایران و دلبستگی به سرزمینی که از آن مهاجرت کرده‌اند از ویژگی‌های آنان است. راوی عمده‌ی داستان‌ها دخترانی هستند که مهاجرزاده‌اند. زبان اکثر داستان‌ها هم سرشار است از واژگان فارسی دری که معادل فارسی معیار تهرانی‌شان در زیرنویس صفحات کتاب آمده است.

بخشی از کتاب:

مادرجانم چند پسر داشت و فقط من یگانه دخترش بودم. نازدانه‌ی خانه بودم همیشه‌وقت. جوانی مادرجانم را می‌ماندم که کلگی می‌گفتند مقبول استم. قدوقامتم، کمرباریکم، چشم‌های سیاه و موهای خرمایی‌ام. نمی‌فهمم، شاید همین‌ها هم سمیع بیچاره را دیوانه کرده بود. بابه‌ام امید داشت من را به بچه‌ی منصب‌داری بدهد. امید داشت آسودگی‌ام را ببیند. خوش داشت عروس طایفه‌ی خودش باشم و باقدر و عزت به خانه‌ی بخت راهی شوم. با خواستگاران غریبه تندی می‌کرد که بروند و دیگر برنگردند.

من هم خوب می‌فهمیدم که بابه‌ام بچه‌ی همسایه را اصلا خوش ندارد، اما عاشقی که ای گپ‌ها سرش نمی شود، عاشقش شدم و او هم عاشقم شد. سمیع همه چیزم شد و من همه چیز او. نزدیک شدم به او و دور شدم از آن همه آرزوهای بابه‌ام… به خاک وطن که رسیدیم، تشویشم زیادتر شد. باید می‌رفتیم به جایی که دست بابه و برادرهایم به ما نرسد. سمیع در گوشم گپ‌های زیبا می‌گفت و من کم‌کم فهمیده بودم دیگر راه برگشتی نمانده است… ص ۶۴

۵. واپس مانده‏‫

نویسنده: سمیه کابلی

ناشر: آمو

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۴۰۲

تعداد صفحات: ۱۷۰

شابک: ‭۹۷۸۶۰۰۹۹۷۱۱۷۶

«واپس مانده‏‫» اولین رمان سمیه کابلی است. از دختران نسل دوم مهاجر افغانستانی که در انجمن‌های ادبی افغانستانی‌های مقیم ایران نوشتن را یاد گرفت و پیشرفت کرد و حالا نخستین رمانش را منتشر کرده. کتاب واپس‌مانده بسیاری از عناصر جهان مهاجران افغانستانی (ازدواج‌های سنتی، عبور غیرقانونی از مرزها، فرهنگی مهاجرتی جاری در خانواده‌ها و…) را در خود دارد. قصه از یک روز عادی برای ماری در کابل شروع می‌شود. جایی که به سفارش پدرکلانش (پدربزرگش) دارد می‌رود به سراغ یک تابوت‌فروش تا برایش یک شغل پیدا کند.

نه، ماری تابوت‌سازی و کار با چوب بلد نیست. صاحب تابوت‌فروشی که می‌داند او زبان آلمانی بلد است، وصلش می‌کند به یک صاحب هتل در کابل. صاحب هتلی که یک مترجم ۲۴ ساعته برای همراهی یکی از مهمانانش می‌خواهد. ما خیلی سریع و از طریق فلاش‌بک‌ها با گذشته‌ی ماری آشنا می‌شویم. دختر جوانی که همراه مادر و برادر کوچکش از ایران گذشته‌اند و خود را به استانبول رسانده‌اند تا از آن‌جا به یونان بروند و بالاخره در یکی از کشورهای اروپایی سروسامان پیدا کنند. عمه‌اش هم همین مسیر را طی کرده و حالا در آلمان است.

عمه‌ای که پسرش را سال‌ها پیش به نام ماری زده و حالا از ماری می‌خواهد که به آن‌ها بپویندد تا با پسرش زندگی‌شان را شروع کنند. اما در استانبول همه‌چیز بر وفق مراد پیش نرفته. در شب عبور قاچاق از دریای مدیترانه مادر و برادرش سوار یک قایق دیگر می‌شوند و او نمی‌تواند سوار شود. قایق می‌رود و هیچ نام و نشانی از مادر و برادرش یافت نمی‌شود. او سه سال در ترکیه می‌ماند. به انتظار این‌که شاید دریای مدیترانه مادر و برادر کوچکش را به او پس بدهد. در استانبول مشغول به کار می‌شود.

تصمیم می‌گیرد پول دربیاورد تا شیربهایی را که عمه‌اش پرداخت کرده برگرداند. سرانجام با تماس پدربزرگش می‌پذیرد که مادر و برادرش دیگر نیستند و به کابل برمی‌گردد. حالا در کابل مترجم ۲۴ ساعته‌ی یک بانوی آلمانی شده است. بانویی که شخصیتی رمزآلود دارد و ربطش با صاحب هتل هم چندان واضح نیست و همین تعلیق داستان است.

این که بالاخره ماری چه می‌کند؟ آیا به آلمان می‌رود تا با پسرعمه‌اش زندگی کند؟ با پدرکلانش چه می‌کند؟ رابطه‌اش با این بانوی آلمان به کجا می‌رسد؟ و… «واپس‌مانده» سیری تند و تیز دارد و وقایع در آن به سرعت روایت می‌شوند. رمانی که دغدغه‌های یک دختر مهاجر افغانستانی در مهاجرت‌های طولانی‌اش را به زیبایی توصیف کرده است.

بخشی از کتاب:

«قصد توقف طولانی را نداشتند. می‌خواستند خیلی زود خودشان را برسانند به یونان و همین‌طور ادامه بدهند و بروند پیش؛ اما تقدیر یا سرنوشت یا هر نامی که بشود رویش گذاشت، چیزی دیگر برای‌شان در نظر گرفته بود. وقتی راه‌های سخت کوه و دشت را به سلامت پشت سر گذاشتند، خیال‌شان راحت شد. فکر می‌کردند که دیگر سختی‌ها تمام شده، دیگر راهی نمانده، فقط یک مسیر نیم‌ساعته دریا است و حتما از خشکی راحت‌تر است. خبر نداشتند که دریا بی‌رحم‌تر از خشکی است. شاید هم آدم‌ها از هر دوی‌شان بی‌رحم‌ترند.

وقتی مرد قاچاق‌بر قایق‌ها را پر از آدم کرده و ماری را از مادرش جدا کرده بود تا سوار قایق دیگری شود، یعنی بی‌رحم‌تر بود. قایق مادر ماری آن‌قدر پر بود که اگر از فاصله‌ی دورتر نگاهش می‌کرد، انگار خارپشتی بود با خارهای فراوان بر سطح آب. خارپشت در میان راه نفس کم آورده و شکمش پر از آب شده بود و عاقبت در هم شکسته بود؛ اما برای ماری خبر آورده بودند که مادر و برادرش را سلامت از آب گرفته‌اند و ماری تک و تنها مانده بود در ترکیه تا خبری از آن‌ها بشنود.» ص۱۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *