برای دوستی که دارد میرود بهترین هدیه دلار است. یک اسکناس صد دلاری، هر چند ماندگار نیست، اما به دردبخورترین است. به خصوص در سالهای اخیر که حتی دلار هم دیگر در اختیار ما معمولیها قرار نمیگیرد. ولی اوضاع مالی خودم اجازه نمیداد که برای حامد دلار بگیرم. حامد یکی از بهترین همسفرهای من بود. حالا که ۴ سال است دیگر در خاک ایران پرسه نمیزنم سفرهایمان خیلی خاطره شدهاند. ما با هم قلهی بینالود را فتح کردیم، تا گرمای جیرفت رفتیم، دریاچهی وسط کویر لوت را با آسمان پرستارهاش به تماشا نشستیم، درختهای مقدس زیادی را لمس کردیم، به زیارت پیر شالیار در هورامانات رفتیم و شبی تمام بارانی را در ساحل تبن تاب آوردیم. حامد غرغرو نبود. صبور بود. کسی بود که بعد از ۱۲۰۰ کیلومتر رانندگی یککله که خستگی همهی همسفرها را مگسی کرده بود، سفره پهن میکرد، پیکنیک را به راه میکرد، برنج میپخت و شامی شاهانه را برایت فراهم میکرد. موضوع میانداخت وسط تا من و حمید توی ماشین دقایق زیادی کل کل اطلاعات عمومی بیندازیم با همدیگر و او همان عقب ماشین به کلکلمان توی دلش بخندد. پایهی کورهراهها و جادههای ناشناخته هم بود. آن جادهی هایقر تا جم را که سر همه تپهکتلها به خاطر ارتفاع پایین کیومیزو باید از ماشین پیاده میشد تا کف ماشین گیر نکند فکر نکنم هرگز فراموش کند. یک ویژگی خوب دیگر هم داشت: آدمها را همان جور که هستند میپذیرفت. در بند این نبود که چیزی یادشان بدهد یا آزارشان بدهد تا مثلا قویتر شوند. مرد کوه بود و همزمان حواسش هم بود که توی کوه اذیت نشوی. این نبود که فقط راه خودش را برود و تو را یشرکش کند.
این که همسفر هزاران کیلومتریام حالا دارد میرود مسلما برایم ناراحتکننده است. یاران چه غریبانه رفتند از این خانهی کویتیپورم الان من…
خیلی کلنجار رفتم که وقتی نمیتوانم دلار بدهم به عنوان توشهی ره، چه بدهم به حامد. آخرش به هامر اسباببازیام رسیدم. چه آن زمان که سفیدبرفی را داشتم و چه زمانی که کیومیزو را، همیشه روی داشبود با چسب دوطرفه میچسباندمش که جلوی چشمم باشد. یادم بیاید که من رویای ماشینی خوب و همه جا برو را دارم. جلوی چشمم باشد که آرزویم را فراموش نکنم. یک موقع یادم نرود که من بیش از این حرفها هستم. یادم نرود که من آرزوهایی بزرگتر دارم و دلم میخواهد جهان را بیشتر کشف کنم. آن هامر اسباببازی برای من خیلی نمادین بود در تمام این سالها. شیشههایش دفرمه شده بودند. زیر آفتاب ایران که مانده بود شیشههای پلاستیکیاش ذوب و کج و کوله شده بودند. اما بدنهی فلزیاش تاب آورده بود. همین دفرمه شدن شیشهها هم برایم نماد شرایط سخت زیستن در ایران بود. یادم نیست از کجا سروکلهاش پیدا شد. ولی از دل یک رویا برآمد. اینکه من باید بیش از اینها باشم و این ماشین ضعیف فعلی لایق من نیست (آن موقع پراید داشتم). اینکه باید ماشینی داشته باشم که آخ نگوید. به هیچ مسیری نه نگوید. توانمند باشد. توانگر باشد. توانگر باشم. بزرگ باشد و بزرگ باشم.
کیومیزو را که فروختم و ماشین جدیدم (اسمش را گذاشتم آخرش ینیانگ. چون کلهاش سیاه و بدنهاش سفید است) را خریدم دیگر هامر را روی داشبود نچسباندم. دقیقا نمیدانم چرا این کار را نکردم. موقع فروش کیومیزو آخرین جزئی که مال من بود و از کیومیزو جدا کردم همین هامر بود. تا لحظهی آخر روی داشبود چسبانده بودم. دلم نیامد به صاحب جدید بدهمش. به نظرم صاحب جدیدش نمیفهمید این هامر را. ولی روی داشبورد ماشین جدید هم نچسباندمش. راستش نومید شدهام. آن موقعی که این هامر اسباببازی را خریدم در نیمهی اول دههی بیست از زندگانیام بودم و انگار همه چیز دستیافتنی و زمان باقیمانده خیلی طولانی بود. حالا در نیمههای دههی سی هستم و حس میکنم زمان ذوب که نه، جلوی چشمانم بخار میشود. یکهو نومید شدم. وقایع این سالها هم بوده. گفتم نمیشود. حداقل اینجا نمیشود. در این جادهها نمیشود. رویایم دور شده بود و دوردست شدنش برایم آزاردهنده. درهای هامر را باز کردم گذاشتمش روی میزم. کنار اشیایی که یادگاری هستند: کاغذ پاپیروسی که تهمتن از آمریکا آورده بود، تندیس یک جایزهی داستاننویسی، عروسک لاکپشتی که از لبنان برای خودم خریده بودم، آونگی که یار برایم خریده بود و…
گفتم این هامر توی جیب جا میشود. اضافهبار چمدان نیست. توی تمام سفرهای دور و درازمان با حامد جلوی چشم جفتمان بوده. نماد آرزوهای بزرگ من هم هست: دنیا را بیشتر در آغوش کشیدن… حالا که خودم نتوانستهام، حداقل این هامر برایش در سرزمین جدید خوشیمن باشد تا او بتواند رویاهای بزرگ را اجرایی کند… با همدیگر خداحافظی کردیم. قرار گذاشتیم که المپیک ۲۰۳۲ را در کنار هم از نزدیک به تماشا بنشینیم. امید که این هامر زردمبو برایمان راه بگشاید…
رفتن دوست سخت
نصیبم نشد با او و تو کوه بروم