لعنت بر داستایوسکی دقیقا از صحنهی جنایت شروع میشود. از لحظهای که رسول تبر را بلند میکند و همانند راسکولنیکف پیرزن رباخوار را میکشد. لعنت بر داستایوسکی مانند جادهای است که از کنار رودخانهی جنایت و مکافات عبور میکند. سیر و روند همان سیر و روند رودخانه است. اما گاه مسیر جاده از رودخانه دور میشود و گاه نزدیک میشود. عتیق رحیمی بیش از تأکید بر شرح حالات یک وجدان بیدار پس از ارتکاب قتل، خواسته که سرنوشت جامعهی افغانستان را در بستر وقایع جنایت و مکافات متبلور کند.
لعنت به داستایوسکی
نویسنده: عتیق رحیمی
مترجم: مهدی غبرایی
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۲۴۰
عتیق رحیمی نویسنده و فیلمساز افغانستانی ساکن پاریس است. هم در عرصهی نویسندگی و هم در عرصهی فیلمسازی موفق بوده است. در سال ۲۰۰۸ به خاطر رمان سنگ صبور توانست جایزهی گنکور را از آن خودش کند. رمانی که بعدها خودش آن را با بازی گلشیفته فراهانی به فیلم هم تبدیل کرد. او داستانها و رمانهایش را به سه زبان منتشر کرده است: فارسی، فرانسوی و انگلیسی. لعنت به داستایوسکی کتابی است که عتیق رحیمی آن را در سال ۲۰۱۳ به زبان انگلیسی منتشر کرد.
میتوان لعنت بر داستایوسکی را بازنویسی رمان جنایت و مکافات دانست. یک بازنویسی با شخصیتهایی مشابه که مهمترین تفاوت آن زمان و مکان وقوع داستان است: این بار قتل در کابل و در بحبوحهی جنگ داخلی این کشور در دههی ۷۰ شمسی رخ میدهد.
لعنت بر داستایوسکی دقیقا از صحنهی جنایت شروع میشود. از لحظهای که رسول تبر را بلند میکند و همانند راسکولنیکف پیرزن رباخوار را میکشد. پیرزنی که در رمان عتیق رحیمی نامش عالیه خانم است. اما رسول بر خلاف راسکولنیکف مرتکب جرم دوم نمیشود. زن دیگری به خانهی پیرزن میآید.
اما رسول نمیتواند تشخیص بدهد که این زن کیست. چون روانداز زنان افغانستانی را به سر دارد. رواندازی که همهی بدن و صورت آنان را میپوشاند و آنها را همانند هم میکند. پوششی که از پس آن رسول نمیتواند بفهمد که این زن معشوقش (سوفیا) است یا دختر عالیهخانم یا زنی دیگر… رسول پس از کشتن پیرزن به خیابانهای کابل میآید.
در همان لحظه انفجاری رخ میدهد و پمپ بنزینی آتش میگیرد و چند نفر کشته و زخمی میشوند. شرح وقایع پس از انفجار و دیالوگهای بین مردم کوچه و خیابان، تاکید میکند که این داستان دارد در افغانستان رخ میدهد؛ و همین تفاوت محل وقوع داستان است که تو را قانع میکند که شاید عتیق رحیمی میخواهد در قالب قصهی جنایت و مکافات حرفهای دیگری هم بزند. پس ادامه بده.
ادامهی رمان لعنت بر داستایوسکی شرح سرگشتگیهای رسول پس از قتل عالیه خانم است. در حقیقت لعنت بر داستایوسکی مانند جادهای است که از کنار رودخانهی جنایت و مکافات عبور میکند. سیر و روند همان سیر و روند رودخانه است. اما گاه مسیر جاده از رودخانه دور میشود و گاه نزدیک میشود.
رسول همانند راسکولنیکف یک جوان تحصیلکرده است. او در زمان تسلط کمونیستها بر افغانستان به اصرار پدرش به روسیه رفته و در آنجا تحصیل کرده است. بر زبانهای خارجی تسلط دارد. اما از شوروی و همهی نیروهای خارجی متنفر است.
به همان اندازه از فرماندهان افغانستانی که مشغول جنگ با همدیگر و جنگ داخلی هستند هم متنفر است. پسرعمویش رزمالدین با خبرنگارهای خارجی که برای پوشش جنگهای داخلی افغانستان آمدهاند کار میکند. رسول میتواند با وصل شدن به آنها پول خوبی دربیاورد. اما نمیخواهد و دوست ندارد. زبان او تند و تیز است. میفهمد که آنها دارند از حمام خون افغانستان پول درمیآورند. حالش از این پولها به هم میخورد.
معشوق او سوفیا است. دختری از یک خانوادهی فقیر که اولین بار او را در کتابخانهی دانشگاه کابل دیده و عاشقش شده. اما فقر خانوادهی سوفیا، دختر را وا میدارد که برای پیرزن ظالم و رباخوار کار کند. پیرزنی که رسول او را میکشد تا سوفیا بتواند راحت زندگی کند.
پیرزنی که رسول با کشتنش قصد داشت یک زندگی با آسایش را برای سوفیا و خودش فراهم کند. اما… همه چیز برعکس شد. او با کشتن پیرزن همه چیز را برای خودش بدتر کرد. جایی از رمان رسول خودش را یک پسر ناکام، یک دوست ناکام، یک دشمن ناکام، یک دانشجوی ناکام، یک نامزد ناکام و یک قاتل ناکام توصیف میکند که تنها پناهش رفتن به سراغ نشئگی و سفر به ورطهی شاعرانهی حشیش است.
عتیق رحیمی در رمان لعنت بر داستایوسکی بیش از تأکید بر شرح حالات یک وجدان بیدار پس از ارتکاب قتل، خواسته که سرنوشت جامعهی افغانستان را در بستر وقایع جنایت و مکافات متبلور کند. جای جای رمان آکنده از ریز روایتهایی پیرامون جامعهی افغانستان و جنگ داخلی این کشور و رفتارهای مردمان این کشور است.
شروع داستان شرح وقایع پس از یک انفجار است و جلوتر به شرح دوستیها و دشمنیهای مجاهدین میپردازد. مجاهدینی که تا چند سال قبلش در جنگ برابر شوروی با هم متحد بودند. اما پس از شکست شوروی، بر سر در دست گرفتن قدرت شروع به جنگیدن با هم کردند و در کشتن همدیگر از هیچ چیز دریغ نکردند.
کارل مارکس جملهای دارد که میگوید تاریخ خودش را تکرار میکند، نخست به صورت تراژدی و بار دوم به صورت کمدی.
لعنت بر داستایوسکی را شاید بتوان شرح کمدی جنایت و مکافات دانست.
جامعهی جنایت و مکافات جامعهی سنپترزبورگ قرن نوزدهم است. جامعهی لعنت بر داستایوسکی جامعهی دههی ۷۰ شمسی افغانستان است. در جامعهای که آدمها روزانه به نام ایدئولوژی به راحتی همنوعان خودشان را میکشند، سرگشتگیهای رسول به خاطر کشتن یک پیرزن رباخوار و پاانداز مضحک جلوه میکند.
تو در دلت میگویی در آن محیط این پسر چرا این قدر مته به خشخاش میگذارد؟ به راحتی میتواند همرنگ جماعت شود و دیگر دست به دامن حشیش و قصههای عرفانی نشود. دو کالای پرمشتری که در رمان لعنت به داستایوسکی اقبال جامعه به آنها به خوبی توصیف شده است.
در این کتاب رسول همان راسکولنیکف است، عالیه خانم (پیرزن رباخوار) همان آلیونا ایوانونا، سوفیا (معشوق رسول) همان سونیا است، رزمالدین همان رازومیخین و اکثر شخصیتهای جنایت و مکافات تکرار میشوند، به غیر از یکی. اگر در رمان داستایوسکی، پاروفیری پترویچ کارآگاهی است که سرنخهایی از قتل را جست و جو میکند، در کتاب عتیق رحیمی خبری از این شخصیت نیست.
طبیعی هم هست که نباشد. کسی به دنبال قاتل پیرزن نیست. این فقط رسول است که دارد خودش را میخورد؛ و در فصلهای انتهایی کتاب، کمدی تکمیل میگردد: رسول به دادگاه میرود تا کسی را پیدا کند که او را محاکمه کند. اما دادگاه شهر کابل تبدیل به ویرانه شده و هیچ کسی نیست که به او رسیدگی کند. وضعیتی مضحک.
رسول که بیمعنایی دارد او را میخورد، تصمیم میگیرد تا به جای تمام فرماندهان و جنگطلبان افغانستان محاکمه شود. او در دیالوگهایی این میلش را به رزمالدین (پسرعمویش) و فرمانده پرویز میگوید.
خیال میکند که محاکمهی او میتواند فرماندهان جنگی کابل را به خودشان بیاورد. میخواهد به صورت نمادین محاکمه شود تا وجدان دیگران و به خصوص طبقهی نخبه (فرماندهان جنگی) را بیدار کند. او دست به دامن یکی از گروههای جهادی میشود تا او را محاکمه کنند. خیال میکند که میتواند با این محاکمه به یک حداقل معنا برسد.
اما قاضی آن گروه جهادی جرم را او قتل پیرزن نمیداند، جرم او را تحصیل در روسیه و پسماندهی رژیم قبل بودن میداند. رسول به خاطر برچسب کمونیست بودن به اعدام محکوم میشود نه به خاطر قتل. سوفیا (معشوق رسول) را هم به سنگسار محکوم میکند. موقعیتی که آن جملهی مارکس را در ذهنت پررنگ و پررنگتر میکند.
فصل پایانی کتاب بیش از حد رویایی و باورناپذیر است. یک پایان تقریبا خوش که فقط در سه جملهی یک دیالوگ آورده میشود. بی این که از ماوقع توصیفی دقیق آورده شود. کار رسول به شکلی باورناپذیر تأثیرگذار میشود. در فصل پایانی، کتاب یک ساختار دایرهای هم پیدا میکند و جملات انتهایی کتاب همان جملات ابتدایی آن میشوند.
اما شاید بزرگترین مشکل کتاب لعنت بر داستایوسکی ترجمه بودن آن باشد. بخش زیادی از لطف این کتاب میتوانست زبان فارسی دری آن باشد. برای منی که چند کتاب از نویسندگان افغانستانی خواندهام، صفحات ابتدایی رمان ناگوار بودند. مگر میشود تو رمانی دربارهی کابل بخوانی و لهجهی فارسی دری توی گوشت زنگ نزند و از شکلهای دیگر زبان فارسی لذت نبری؟
در چند صفحهی اول جاده را سرک، زن را سیاهسر، پمپ بنزین را تیل تانک، رود کابل را دریای کابل و فرمانده را قوماندان میخواندم و حرص میخوردم که ای کاش به عوض مهدی غبرایی یک مترجم افغانستانی این کتاب را ترجمه میکرد که حداقل میشد رمان را به فارسی دری خواند.
وقتی دیدم کوه آسمایی ترجمه شده کوه اسمای بیشتر حرص خوردم. پیدا بود که مترجم یک بار حداقل نقشهی کابل را نگاه نکرده. یا لیسبن قیس را ترجمه کرده لیسبن گیس! تنها جایی که مترجم امیدوارم کرد آنجا بود که از واژهی وطندار به جای هموطن استفاده کرد. ولی داستانی در مورد کابل بخوانی و لهجهی فارسی دری نداشته باشد یک جوری است…
در زمان انتشار کتاب، ترجمه بودنش جنجالی هم بر پا کرد. گویا کتاب اول به فارسی نگاشته شده بوده. بعد به انگلیسی ترجمه و منتشر شده. و بعد دوباره از انگلیسی به فارسی معیار ایران ترجمه شده.
مهدی غبرایی دلیل ترجمهاش را این ذکر کرد که خواست ناشر بوده که کتاب به فارسی معیار ایران ترجمه شود. چون در آن صورت قابل فهم نمیبود! عتیق رحیمی هم یادداشتی نوشته بود با عنوان «من هم از این تمدنم، از این زبان فرهنگی و از این فرهنگ زبانی» و به این ترجمه اعتراض کرده بود. اما… شاید اگر مهدی غبرایی این کتاب را ترجمه نمیکرد، ما هیچ وقت آن را (حالا گیریم با نصف جذابیت فارسی دری) نمیخواندیم. کما اینکه چند کتاب دیگر عتیق رحیمی که گویا به فارسی هم نوشته شدهاند، تا به امروز به بازار کتاب ایران نیامدهاند.