بچهها خیلی از فروشگاه ایکیا تعریف میکردند. عصری دوچرخهام را برداشتم رفتم ایکیای الکساندر و برگشتم. بیشتر میخواستم دوچرخهسواری در شهر داشته باشم راستش. هنوز با خیابانها و کوچههای سنگاپور اخت نشدهام. یک هلدر موبایل خریدهام. گوگل مپ را باز میکنم و طبق نقشه پیش میروم. هیچ کدام از خیابانها و کوچههای سنگاپور مستقیم نیستند. شهر کوه هم ندارد و سر پیدا کردن شمال جغرافیایی گیج میشوم. توی تهران کوه توچال یعنی شمال، توی لاهیجان هم شیطانکوه یعنی جنوب. خیلی راحت بود. توی سنگاپور هر وقت گوگل گیج میشود که زیاد هم گیج میشود، من هم گیج میشوم. مثلا امروز حدود ۳ کیلومتر اضافه رکاب زدم چون یک جا چپ و راست را اشتباه رفتم. بعد سر چهارراهها اذیت میشوم. باید مثل عابر پیاده صبر کنم تا چراغ سبز شود. بعد دوچرخه به دست رد شوم. قوانین دوچرخهسواری را خواندهام. دیدم میتوانم توی خیابانها با دوچرخه بروم. فقط باید سرعتم زیاد باشد و کلاه داشته باشم. امروز پررو شدم و چند باری هم توی خیابان رفتم. اما بعدش بیخیال شدم و به همان پیادهروها پناه بردم. احساس شرم کردم راستش. چهجوری؟ خب، این دوچرخه شهری دیگر خیلی سرعت برود ۳۰ کیلومتر بر ساعت است. بعد این سنگاپوریها جدی سبقت غیرمجاز نمیگیرند. خیابان تنگ بود. من با دنده ۷ میرفتم و تند تند داشتم رکاب میزدم و میدانستم که یک ماشین دارد پشتم با حفظ فاصله میآید. احتمالا او هم میفهمید که حداکثر سرعت من همین است. اینقدر این کار را ادامه داد و سبقت نگرفت تا رسیدیم به چهارراه و من رفتم توی پیادهرو که دوچرخه به دست از خیابان رد شوم. دیدم یاخدا، یک مازراتی کوپه ۵ دقیقه تمام پشتم داشته با سرعت ۲۰ کیلومتر بر ساعت میآمده. چراغ که سبز شد غرش کرد و در کسری از ثانیه از جلوی چشمم دور شد. نمیخواهم با این دوچرخهی دوزاریام مانع حرکت مازراتی باشم خب!
ایکیای الکساندر شعبهی ۲۴ ساعتهی ایکیا در سنگاپور است. بالای یکی از پلهبرقیها هم این ویژگیاش را به رخ کشیده بود. خب برای من فراتر از انتظار بود. یک فروشگاه خیلی خیلی خیلی بزرگ از لوازم خانهی ایکیا. طبقهی اول یک فروشگاه از مواد غذایی سوئدی بود و گیتهای حساب کردن خریدها. یک خرده ترسناک بود برایم. چون اکثر گیتها آدمیزاد نداشت و با کامپیوتر و بارکدخوان باید پول چیزها را حساب میکردی. آن فروشگاه مواد غذایی سوئدی هم برایم جالب بود. یک جور صادرات هویت سوئدی بود. برای اولین بار یک چیز شبیه به خیارشور دیدم. خواستم بخرم. دیدم ۷ دلار ناقابل است. بیخیال شدم. اصل فروشگاه طبقهی دوم بود. اتاقهای زیادی داشت و شو روم بود به عبارتی. گم و گور شده بودم توی اتاقها. یک قسمت پر بود از اتاقهای اداری. میز و صندلیها و هر چیز اداری که فکرش را بکنی. با ده سال گارانتی و کیفیت میبارید و قیمتها را که به تومن ایران تبدیل میکردم میدیدم ارزانتر است حتی. ته دلم ناراحت شدم. چرا نباید ایران همچه شعبهای از ایکیا با این قیمتها را داشته باشد. چرا باید با همین قیمت آشغالترین اجناس ممکن را بخریم آخر؟ لوازم آشپزخانه و لوازم حمام و لوازم اتاق خواب و لوازم اتاق کار و لوازم اتاق بچه و … نیم ساعتی چرخیدم. اکثر مشتریها زن و شوهرهای جوان بودند. من آنجا با تیشرت عرقآلود و کلاه دوچرخه به دست واقعا غریبه بودم. برای خوابگاه هم چیزی لازم نداشتم راستش.
دوچرخهام را به یک میله کنار پیادهرو قفل کرده بودم. یعنی قفل که تزئینی است. از قفل دوچرخههای توی ایران هم ریقوتر است. اگر کسی اراده کند میتواند با یک انبردست ببردش. اصلا هولدر و چراغهای دوچرخه نیازی به انبردست هم ندارند. راحت میشود دزدید. اما کسی دست نمیزند. هنوز هم وقتی دوچرخهام را به امان خدا ول میکنم و دوباره برمیگردم و میبینم کسی اصلا لمسش هم نکرده تعجب میکنم. برگشتنی شب شده بود. چراغ جلو عقبهام را روشن کردم. باز از دست چپ خیابانها رفتم. هنوز هم به سیستم انگلیسی عادت نکردهام و هی پیش خودم تکرار میکنم از دست چپ برو از دست چپ برو. سر تقاطعها گیج و ویج میشوم معمولا. بیشتر جاها را از پیادهروها رفتم. پیادهروها معمولا باریکاند. سیمانی به عرض ۱ متر و ۲۰ معمولا. دوطرفشان هم چمن و علف است. اگر عابر پیاده بیاید یک کم رد شدن سخت میشود. بدون نقشهی گوگل هم اصلا و ابدا نمیتوانستم برگردم. توی خیابان چند تا دوچرخهسوار دیگر هم دیدم. چراغ نداشتند. اعتماد به نفسم زیاد شد که همه هم آنجوری به قوانین احترام نمیگذارند بابا. اما تعداد دوچرخهسوارها توی سنگاپور زیاد نیست. کم است. یک فرقی هم دارد با تهران. توی تهران معمولا دو تا دوچرخهسوار که هم را میدیدند سلام علیک و چاق سلامتی و اینها داشتند. چون حکم دو تا دیوانه را داشتند و دیوانه چون دیوانه بیند خوشش آید میشدند. اما توی سنگاپور دوچرخهسوارها به هم سلام نمیدهند. وقتی رسیدم به خوابگاه، به حافظ گفتم که به نظرم سنگاپوریها دوچرخهسوار نیستند و اصلا با دوچرخه رفاقت ندارند. چون من دوچرخهسوار زیاد ندیدم توی شهر. برگشت گفت: قبلا سنگاپوریها خیلی دوچرخهسوار بودند. ریکشاهای مخصوصشان هم جزء میراث تاریخیشان است. اصلا به طرز عجیبی عاشق دوچرخه بودند. چون بعد از حملهی ژاپن توی جنگ جهانی دوم و تصرف سنگاپور، تنها چیزی که سنگاپوریها مالکیتش را داشتند دوچرخههایشان بود. حتی خانه و زندگیشان هم در اختیار ژاپنیها قرار گرفته بود. به خاطر همین دوچرخه در فرهنگشان ستودنی شده بود و تا سالها به یک چشم دیگری بهش نگاه میکردند. اما بعدها کم کم دوچرخه را گذاشتند کنار. باز هم از سرعت تغییر سنگاپوریها تحت تاثیر قرار گرفتم. گفتم خوب نیست این قدر سریع تغییر نظر دادند که. گفت به هر حال سنگاپور است و هر چیز سریع در حال تغییر… راست میگفت.