تو خواندن داستان و رمان خیلی موضوعمحور شدهام، به خصوص مجموعه داستانهای کوتاه. تازگیها اصلا راضی نمیشوم که برای مجموعه داستانی که داستانهایش وحدت موضوعی نداشته باشند و نویسنده همینجوری محض قصه گفتن چند تا داستانش را کنار هم چیده باشد وقت صرف کنم. دو تا کتاب «خیابان ولیعصر تهران» اما داد میزد که وحدت موضوع دارند. یک کتاب مجموعه روایتهای غیرداستانی از خیابان ولیعصر و یکی هم مجموعه روایتهای داستانی.
خریدنش خیلی برایم قصه شد. یک کتاب برای یک نفر میخواستم بخرم. دیدم سایت طاقچه سرویس خرید کتاب چاپی هم راه انداخته و آن کتاب را اتفاقا از بقیهی جاها دارد ارزانتر میفروشد. بعد نمیدانم چه شد که این دو تا کتاب را هم دیدم. تعداد صفحات و مقدمه و فهرست را که نگاه کردم حس کردم برای متروسواریها مناسب است. سفارش دادم. قرار بود مجموعا چهار تا کتاب را سایت طاقچه دو سه روزه بیاورد. ده روز طول دادند. کلا پیام و پسغام و شکایت نوشتم به سایتشان که بابا کتابها را بیاورید جان مادرتان. بعد از ده روز از کتاب روایتهای غیرداستانی دو تا آورده بودند و کتاب روایتهای داستانی را اصلا نیاورده بودند. طرف دیده بود عنوانها یکی است و احتمالا کوررنگی داشت نفهمیده بود که این دو تا جلدشان رنگهای متفاوتی دارد حتما دلیلی دارد. دوباره پیام دادم که اینجوری شده است. یکی را فرستادند یک نسخه را گرفت و آن یکی کتاب را فردایش برایم آورد. خیلی اذیت شدم سر خرید کتاب چاپی از طاقچه.
باری، کتابهای خیابان ولیعصر تهران را شهرداری تهران به کاوه فولادینسب سفارش داده است. در زمان شهردار قبلی حوالی میدان منیریه موزهی خیابان ولیعصر راه افتاد و رئیس این موزهی تازهتأسیس هم به کاوه فولادینسب سفارش جمعآوری مجموعه روایت از خیابان ولیعصر را داد. برنامهی آیندهی نزدیکم است که بروم و این موزه را ببینم. هر دو کتاب حدود سی صفحه مقدمهی تکراری دارند: یک مقدمه در مورد حضور شهر در روایتهای معاصر، یک مقدمه از رئیس موزهی خیابان ولیعصر و یک مقدمه از گردآورندهی مجموعه: کاوه فولادی نسب.
کتابها را دوست داشتم؟ آری. بدک نبودند. راستش روایتهای غیرداستانی را بیشتر دوست داشتم. عباس کاظمی به خیابان انقلاب و خیابان ولیعصر وجه نمادین قشنگی داده بود:
«تهران را نمیتوان بدون دو خیابان اصلیاش، یعنی انقلاب و ولیعصر فهم کرد. خیابان انقلاب و در ادامهاش خیابان آزادی، نماد جامعهی انقلابی است؛ نمادی برای اعتراض، جنبش و حرکت سیاسی جمعیت… شاید بتوان ادعا کرد که سرنوشت سیاسی کشور در این خیابان رقم خورده است و همچنان میخورد.. من خیابان ولیعصر طولانیترین خیابان کشور را بیشتر با شکلی از زندگی مصرفی و فراغتی درک میکنم. این طولانیترین خیابان، از میدان تجریش تا میدان راهآهن، به نحوری آشکار تضاد شمال و جنوب را نشان میدهد. اما این وجه خود را در پس وجه مصرفیاش پنهان کرده است. در عین حال وجه مصرفی خیابان دوباره ما را به وجه طبقاتی آن حواله میدهد. خیابان انقلاب محوری شرقی غربی است و استعارهای برای نه شرقی نه غربی انقلابی. خیابان ولیعصر گذری شمالی جنوبی است و استعارهای برای شکافهای طبقاتی و فرهنگی. دو مفهوم جنوب و شمال در تهران معنای خود را دارند؛ جنوب به معنای زندگی فقیرانه و شمال به معنای زندگی اعیانی است. ساختار خیابان ولیعصر رو به جنوب، تنگتر، سختتر، کثیفتر و تیرهتر میشود؛ همانطور که زندگی برای ساکنانش. »
روایت مونا ترابیسرشت از ۸۸ را دوست داشتم. سالی که شاید برای جامعه هیچ اصلاحی نداشت اما برای راوی یک دستاورد بزرگ داشت. یا روایت خیالانگیز حامد یعقوبی از خیابان ولیعصر را دوست داشتم. البته که با شمیم مستقیمی اصلا حال نکردم. کلا آدمهایی که چسنالهی محض مینویسند و تریپ عصبانی بودن به صورت فاحش برمیدارند حال نمیکنم. احساسات را باید زیرپوستی روایت کرد.
برخلاف انتظارم مجموعه داستانها بیشتر روی نقاط خاطرهانگیز خیابان ولیعصر تمرکز داشتند. از همان داستان اول که سیل سال ۱۳۶۶ تجریش را روایت کرده بود تا دو سه تا داستانی که حول تئاتر شهر میچرخیدند. داستانهایی خواندنی بودند. شاهکار نبودند. اما بدک هم نبودند.
ته تهش، راستش حس کردم هیچ کدام از این روایتها و داستانها، برای من نیستند. این حس را نداشتم که نویسندهاش همان چیزی را که من دریافتهام نوشته است. انتظار بالایی دارم شاید. خیابان ولیعصر؟ حالا که نگاه میکنم برای من هر تکهاش روایتگر یک دوره از زندگیام است. وقتی کتاب قهوهای و روایت دو نفر را که برای درسشان از سر تا ته ولیعصر را پیاده رفته بودند خواندم یادم آمد که ای دل غافل، من هیچ وقت این کار را کامل نکردهام. حتی پیادهرویهای دو نفر هم در خیلی از مسیرهای تهران داشتهام، سر تا ته خیابان ولیعصر نبوده… اما به عوضش چند باری با دوچرخه از میدان راهآهن تا میدان تجریش را رکاب زدهام. ویرم گرفته حالا که حس میکنم در لبهی یکی از صفحات زندگیام قرار گرفتهام و پرش سهگام بلند به صفحهی بهتر برایم میسر نشده، یکی از همین رکابزنیها را روایت کنم. حداقل برای دل خودم هم که شده بنویسمش و بچسبانم به صفحهی آخر کتاب قهوهای خیابان ولیعصر، بقیه نمیخوانندش، اما دل خودم خوش خواهد بود که من هم روایت خودم را داشتم و نوشتم.