۱- “زیباتر” اینجوریها شروع میشود: هومن درس معادلات دیفرانسیلش را با نمرهی ۸ افتاده و آدرس استادش را گیر آورده و دارد میرود خانهی استاد تا نمره بگیرد و درس را پاس کند. استاد هم خانم دکتر کیانمهر. میرود آنجا و بلبلزبانی میکند و آسمان ریسمان میبافد تا ۲نمره بگیرد. اما آنجا، در خانهی دکتر کیانمهر با دخترش، گلسا، مواجه میشود و یک دل نه صد عاشقش میشود. همانجا تنور را میچسباند و هم نمرهی دیفرانسیل را میگیرد و هم با شیرینزبانیاش مخ گلسا را برای یک رابطهی عاشقانه میزند…
شروع مجابکنندهای است. مگر نه؟ ریتم کتاب به شدت تند است. همان صفحهی اول یقهی تو را میگیرد و تا آخرین صفحه هم ولت نمیکند.
کتاب سه تا فصل کلی دارد: سوارکار، تیرانداز و شناگر. یادآور حدیثی از پیامبر اسلام که یک جورهایی با جملهی پیشانینوشت کتاب (بیتی از یک شاعر عهد جاهلیت) در مورد حوادث کتاب رابطهی نزدیک دارد: سوز ستم خویشاوندان از زخم تیغ هندی دردناکتر است.
هومن با گلسا رابطهی عاشقانه برقرار میکند. وارد قصههای خانوادهی گلسا و خواهرش صبا و مادرشان خانم دکتر میشود. ضربههایی را که مادر از دو تا دخترهایش میخورد میبیند. یک سری روابط غامض و پیچیدهی خانوادگی. همان سوز ستم خویشاوندان. باهاشان زندگی میکند. اول به گلسا دل میبندد. بعد به صبا و آخرسر هیچ کدام با او نمیمانند.
هومن اول کتاب دانشجوی سال اولی است و هومن آخر کتاب دانشجوی سال آخری که میخواهد کنکور ارشد بدهد و تقریبا راهش را در زندگی پیدا کرده. چند سال زندگی دانشجویی. یک جور بلوغ.
یک جایی در اوایل کتاب سینا دادخواه یک جملهی کلیدی را حین روایتش به کار میبرد. اینجاهای کتاب است:
“گلسا غرق آینهی آرایش بود. پیشانی بلند. بینی کوچک و چانهای مثل شاهبلوط. چشمهایش را مداد میکشید. آن روز، صدای دعوای کاوه و گلسا رواق پاساژ آرین را پر کرده بود. گلسا دوباره به ابنالوقتی و پولپرستی کاوه گیر داده بود. کاوه نامردی نکرده و گفته بود صهیونیزم جهانی هم باشد رویش نمیشود پول لادن بیچاره را سر فیلم و کتابهای انتلقتولوقی آتش بزند. صبا پشت گلسا درآمده بود و گفته بود هیکلش را گند بگیرند که شریک زندگیاش انتلکتوئلهای مملکت را مسخره میکند. کاوه دلگیر و دلخور رفته بود توی ماشین، تحصن تکنفره کرده بود. گلسا نگذاشته بود هومن پادرمیانی کند. صبا نامزدش را بایکوت کرده و با گلسا و هومن برگشته بود. ضعف دنیایی زشت و مردانه است. صبا آن قدر که گلسا اصرار داشت ضعیف نبود.” ص ۳۳
آخرهای کتاب دوباره حین روایتش به این جملهی کلیدی برمیگردد:
“از اشتباهات و امتناعات و مقصر دانستن خودش و دیگران فاصله گرفته و فهمیده بود حس مرد واقعی، چیزی که همهی این مدت در سرش میدنگیده، شاید حس خوبی باشد. اما وجود خارجی ندارد. بازی ناشیانهی ذهن است. مرد مرد است. همینی که هست. پایش بیفتد مثل گربهی مرغوب ایرانی لوس میشود. دوستیاش خیلی وقتها دوستی خالهخرسه است. بوی عرق زیربغلش خانه را برمیدارد. با قاشق دهنی دیگران غدا میخورد. جوراب سوراخ چند روزپوشیده پایش میکند. مردها لابد از ایدهآلهای انسانی چیزی کم داشتند. اما همانقدر که زنها. ضعف،صفتی انسانی است.” ص ۱۷۱
همین دو جملهی کلیدی پنهان در روایت سینا دادخواه سیر تطور هومن آتابای است. دانشجوی سالاولی که از ضعف مردانه به ضعف انسانی میرسد. و راستش این قدر نامحسوس در طول کتاب به این درجه از رشد میرسد که تو وقتی دقت میکنی، تازه به هنرنمایی سینا دادخواه در نوشتن یک رمان پی میبری.
۲-اما چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکند تهران است. زیباتر با تهران است که معنادار میشود. این تهران است که به آدمهای کتاب معنا میدهد و آدمها توی تهران است که حرف میزنند، میروند، میآیند. توی تهران است که جنگ دارند، دعوا دارند،عاشقی میکنند، نفرت میورزند. توی تهران است که همدیگر را میبوسند و علیه هم دشمنی میکنند.
بند آخر کتاب با تهران تمام میشود. هومن با تهران است که کتاب را تمام میکند:
“زمستان زود شب میشد. لادن خواب بود. چند ساعت راه را گلوله کرده و سریع آمده بودند. تهران از دور پیدا بود. Z مارپیچ کوهستان روشن شده بود. جادههای کائنات به شهرهای نامرئی زیرزمینی ختم میشدند… تهران هم شهری نامرئی درون خودش داشت. ورود به اعماق یخبستهاش اندازهی یک غول قدرت بدنی میخواست. اما گنجهای افسانهای به زحمتش میارزید. مرد شدن. بزرگ شدن. خوب خود و مردم را خواستن. یتیم بود و سرمایهی تهرانیاش را وقف بچههای یتیم میکرد… بعد از مدتها یاد نصیحت قدیمی کتایون افتاد. هنر در شنا کردن است، نه غرق شدن. چه آرزوی نابرآوردهای داشت؟ پول؟ عشق؟ ماجراجویی؟ سینما؟ دوباره دلبستهی زیباییهای سینما بود تا صنعت فیلمسازی. دوبار توی دلش تکرار کرد. زیبایی. زیبایی. Z درخشان شمال غرب تهران از هر حس دیگری برایش زیباتر بود.” ص۱۹۴ و ص۱۹۵
آتیساز. اوین. بریدگی الهیه. شهرک آپادانا. تخت طاووس و خیابان ولیعصر. یوسفآباد. خانههای شیشهای بتنی اکباتان. آزمایشگاه زیرزمینی بیمارستان ۱۰۰۰تختخوابی. خیابان ۱۶ آذر. پیادهروهای الهیه. پارک ملت. بهشت زهرا. بلوار فرهنگ. بزرگراه چمران. خیابان وزرا. گالری عطر سنگ. رستوران رضاییه. پارک ملت. خیابان سهروردی. ساختمان متروک هتل بینالمللی تهران. بازار گل تهران. ایستگاه ۵ توچال. کافهها. تونل رسالت… همهی این مکانها جوری با شخصیتها و حوادث کتاب اخت شدهاند که تو نمیتوانی زیباتر سینا دادخواه را بدون تهران تصور کنی…تهران زیباتر تهران ۱۰سال پیش است. سالهای اول ریاستجمهوری احمدینژاد. از اشارههای گاه به گاه میفهمی. از هالهی نور و افسانهی هولوکاست و تونل رسالت که هنوز تکمیل نشده.
به جرئت میتوانم بگویم آن دو صفحه روایت از تونل رسالت در کتاب زیباتر اوج حضور تهران در این کتاب است. از آن حضورهای یک شهر در یک کتاب که بعدها مطمئنا انسانشناسها و منقدهای ادبی و تاریخی و جامعهشناسها و… بهش ارجاع خواهند داد.
۳- “جیپ صحرا را به نیت جاده و کوهستان خریده بود، ولی بگو یک بار پایش را از تهران بیرون گذاشته باشد. خیال خام اواخر نوجوانی بود. آن موقعها فکر میکرد تپه ماهورها را به خیابانها ترجیح میدهد.” ص۱۷
“هومن هم مثل گلسا از هر چه بوی برنامهریزی میداد بیزار بود. از هفت دولت آزاد بودند. سرشان را با هر چی جز پول و رفاه و آینده گرم میکردند. هیپی کامل. اَبَرفرزندان شهر شگرفِ تهران…” ص ۵۴
“پایی برای پیمودن الهیه نداشت. درهی کوچک کنار خیابان پر از کاج بود. حال آدم که خراب باشد، گوشهگوشهی شهر درههای کوچک دهان باز میکند. محلهها از خواب بیدار میشوند. خمیازه میکشند و بوی دهانهای مسواک نزده شهر را پر میکند. خیابانها و کوچهها، دره و غار و صخره بودند. صخرهنورد و غارنورد و درهنورد نبود. کوهستان تهران، معبد دوردست مخفی نداشت…” ص۶۴
“سوار آسانسور شد. به پشت بام که رسید اتوبان کرج را نگاه کرد. نورهای قرمز چراغ عقب و نورهای سفید چراغ جلوی ماشینها، باغ وحش تهران هم معلوم بود. قطار مترو به سمت غرب میرفت. آن اوایل که ذوق و شوقی مصنوعی قانعشان کرده بود به درد همدیگر میخوردند. مینشستند لب جانپناه برج. تا خرخره عرق سگی میخوردند و توی محوطهی پایین بلوک تگری میزدند.” ص۸۲
“از اتاق رفت بیرون. قدرت شیطانی جایش را به خیال آسوده داد. دل قرص. ارادهی محکم برای پرواز با منجنیق آینده. گذشتن از حصار شهر. نفوذ آنی در عمق رویایی که به قول یکی اسمش توپوفیلی بود، عشق به مکانها..” ص ۱۰۷
۴- یک چیزی هم هست. من با آنهایی که تا یک کتاب میبینند که شخصیتش یک دانشجو است در ستایشش برمیگردند میگویند: شخصیت این کتاب نماد و نمایندهی قشر دانشجو و بیانی از دغدغهها و سردرگمیها و شکها و رنجهای نسل دانشجوی ماست به شدت مشکل دارم.
تهران سینا دادخواه تهران ونک به بالاست. به ماشینهای توی کتاب نگاه کنید: جیپ صحرا(پیترپن). تویوتا لندکروز، فولکس ون و نیسان آبی. هیچ اسمی از پراید نیست. تو ۱۹۵صفحهی کتاب را بریز تو ورد و کنترل اف کن: پراید. نتیجهی جست و جو صفر خواهد بود. پراید را به عنوان یک استعاره میگویم. میخواهم بگویم زیباتر کتاب قشر متوسط نیست. نمایندهی فلان قشر نیست. نماد فلان دسته از دانشجوها نیست.
ادعایی هم برای نماد و نماینده بودن ندارد.
این تهران دوست داشتنی سینا دادخواه است. تهرانی که پراید تویش اسم بردنی نیست. سینا دادخواه قصهی خودش را خوب تعریف کرده. خواندنی نوشته. جوری که با کتابش آدم دچار یک توپوفیلی دوستداشتنی میشود. اما راستش این که بیاییم و آن را نماد و نمایندهی یک جمعیت عظیم بدانیم بلاهت محض است.
۵- ایکاش طرح جلد کتاب هم تصویری از تهران میبود. به نظرم طرح جلد کتاب با دینامیک و سیالیت جاری در کتاب همخوانی ندارد. کتاب به این تند و تیزی و اکتیوی، طرح جلد به این آرامی و استاتیکی آخر؟!
زیباتر/ سینا دادخواه/ نشر زاوش/ ۱۹۵صفحه- ۹۸۰۰ تومان