یکی از مکانهایی که روی نقشهی گوگل مپ گوشیام ذخیره کرده بودم تا حتما بروم کورهی مردهسوزی ماندای بود. فرصت نشده بود که خیلی بادقت در مورد زندگی آقای لی کوآن یو بخوانم. فقط خوانده بودم که مراسم کفن و دفنش در Mandai Crematorium برگزار شده و خیلی هم باشکوه بوده. پیش خودم فکر کرده بودم که حتما بنای یادبودی در این قبرستان پیدا میکنم. حدود ۷۰ درصد از ورودیهای امسال دانشگاه لی کوآن یو بورسیه هستند. بورسیه شامل هزینهی تحصیل و کمکهزینهی زندگی (هر دو) است. نگاه که کردم دیدم میزان بورسیه یکی است برای همهی بچهها. ولی بنیادهای مختلفی بورس را متقبل شدهاند. مثلا برای یکی از همخانهایهایم بنیاد لی کا شینگ (که یکی از ساختمانهای مدرسهی لی کوآن یو هم به نامش است) بورس را متقبل شده. من بورسیهی خود بنیاد لی کوآن یو شده بودم. به خاطر همین یک احساس دینی داشتم که انگار لی کوآن یو این فرصت را برایم فراهم کرده است. خیلی دوستتر داشتم که یک نهاد ایرانی من را بورسیه کند. شرط بازگشت به ایران را هم دوست داشتم اصلا که برایم بگذارند. اقدام هم کردم. مثلا بنیاد حامی علوم انسانی اقدام کردم. البته آن موقع که برای حامی اپلای کردم هنوز نتیجهی دانشگاه ملی سنگاپور نیامده بود. دانشگاههای رنک بالای دیگری هم پذیرش گرفته بودم. آنها را لیست کردم. ولی خب، بورسیهی حامی به من تعلق نگرفت و قسمت این شد که خود سنگاپوریها من را بورس کنند. به خودم گفته بودم که حتما باید بروم سر خاک لی کوآن یو و یک جور ادای احترام بهش کنم! برای هزینهی آزادسازی مدرک لیسانسم دهها برابر آنچه که باید میپرداختم پرداخته بودم و دلچرکین هم بودم. اگر به من میگفتند که قرار است هزینهی تحصیلت در دانشگاههای دولتی را به نرخ روز پرداخت کنی احتمالا همان موقع پرداخت میکردم. نه اینکه ۱۲ سال پس از فراغت از تحصیل دهها برابر پرداخت کنم.
صبح یکشنبه تا خورشید طلوع کرد دوچرخهام را برداشتم و راهی شدم. نقشهی گوگل میگفت که باید ۱۵ کیلومتر رکاب بزنم. هنوز که هنوز است برای دوچرخهام اسم انتخاب نکردهام. دل و جرئتم بیشتر شده و دیگر فقط توی پیادهروها رکاب نمیزنم. البته از ترس جریمه توسط بینهایت دوربینی که وجود دارد هنوز جرئت ندارم توی خیابان موبایلم را دست بگیرم و عکس بگیرم. برای عکس گرفتن میروم توی پیادهرو میایستم! صبح یکشنبهای خیابانها هم خلوت بودند و به جز اتوبوسهای شهری که حتی کلهی سحر یکشنبه هم پرتعداد و سریع بودند ماشین دیگری توی خیابانها نبود. این بار گروههای دوچرخهسوار زیاد دیدم. اکثرشان دوچرخه کورسی داشتند و مثل برق از کنارم رد میشدند. من با این دوچرخهی شهری توی خیابانهای سنگاپور برای صبح یکشنبه و ورزش کمی عجیب بود. این را فهمیدم که این نوع دوچرخه شهریها مناسب هلند هستند، نه سنگاپور که دوچرخهسواری یک ورزش به حساب میآید نه یک وسیلهی حمل و نقل روزمره. حداکثر سرعت این دوچرخهشهریها ۲۸ کیلومتر بر ساعت است. سنگاپور حالت تپهای دارد. پی در پی شیب مثبت و منفی میشود. شیب سنگین ندارد. ولی خب سرعت دوچرخه (آن هم دوچرخهی شهری) توی سینهکشها بد گرفته میشود. دوچرخههای کورسی که سریع از کنارم سبقت میگرفتند روی مخم بودند. آسفالت باکیفیت خیابانها کارشان را خیلی راحت کرده بود.
هنوز هم با خیابانهای سنگاپور اخت نیستم. پیچ و خم زیاد دارد. علامتهای کف خیابان هم خیلی زیاد و متنوع است. احساس میکنم آزمون آییننامهی رانندگی در ایران یک جک است. چون اصلا خطوط کف خیابان در ایران خیلی سادهاند. هنوز معنای خیلی از خطوط کف خیابانها را نمیدانم و باید در موردشان بخوانم. باری، به کمک نقشهی گوگل به قبرستان ماندای رسیدم. قبل از قبرستان ماندای هم یک منظرهی فوقالعاده از یکی از دریاچههای وسط سنگاپور دیدم. چند نفری هم نشسته بودند کنارش و ماهی میگرفتند.
چندباری توی قبرستان چینیها دور زدم. صبح روز یکشنبه بود و خود چینیها برای ادای احترام به مردگانش میآمدند. من خیلی غریبه بودم آنجا. ساختمانهای چند طبقه هم محل نگهداری خاکستر مردگانشان بود. دوچرخه را پارک کردم و رفتم به دیدارشان. جالب بود برایم. عین کمد بود قبر هر کدام از آدمها. خیلی کوچک و جمع و جور. خاکستر مرده را گذاشته بودند توی کمد و رویش هم یک نوشته به عنوان سنگ قبر. بعضی از کمدها هم خالی بودند. یک خرده ترسان لرزان هم حرکت میکردم راستش. میترسیدم که یک موقع حرکتی از من ناخواسته معنای بد داشته باشد توی قبرستانشان. خودشان میرفتند جلوی کمد مردهشان ادای احترام میکردند. بعد کلی بند و بساط داشتند. چند تا عود میسوزاندند. به همراه دیسهای میوه میبردند انتهای قبرستان. بعضی از عودها را هم میبردند یک جایی که محل سوختن بود. کاغذ میسوزاندند در حقیقت. نمیفهمیدم چرا و معنایش چی است. بعضی از کمدهای مردهها هم جلویشان اسباببازیهای کوچولو یا ماکتهای خوراکی قرار داشت. بامزه بود. روی در بعضی کمدها علامت صلیب بود و روی بعضیهایشان علامت خاصی نبود و بعضیها هم دایرهی قرمز. نفهمیدم معنای این علامتها را.
از چند نفر پرسیدم ببخشید من کجا میتوانم محل قبر و یا خاکستر لی کوآن یو را پیدا کنم. آخر نبود. چند بار توی قبرستان چرخیده بودم و هیچ نام و نشانی از لی کوآن یو نبود. چند نفرشان که اصلا نمیدانستند. حرصم گرفته بود. میخواستم بگم بابا یکی از آدمهایی بوده که باعث پیشرفت کشورتان شده. نمیدانید قبرش کجاست آخر؟ بعد یک نفر گفت ببین پسر جان اینجا پیدایش نمیکنی. جسدش را سوزاندهاند. بعد چون خودش وصیت کرده بود،خاکستر جسدش را برداشتهاند با خاکستر جسد مادرش قاطی کردهاند بردهاند قبرستان خانوادگیشان. من نمیدانم کجاست. ولی اینجا پیدا نمیکنی. تشکر کردم.
جالب و عجیب بود برایم. گوگل کردم. دیدم بندهی خدا راست میگفته. لی کوآن یو معتقد بوده که با قاطی کردن خاکستر بدنش با مادرش دوباره به اصل خودش (آغوش مادرش) برمیگردد. بعد یکی از ویژگیهای شخصیتش هم این بوده که خیلی به پرایویسی خودش اهمیت قائل میشده و اجازه نمیداده کسی در امور خانوادگیاش وارد شود و اطلاعات اضافی داشته باشد. یک چیزی هم بدش میآمده: این که بعد از مرگش ازش قهرمان بسازند. وصیت کرده بود که بعد از مرگم اثری از من نماند!
یک گشتی هم توی سالن اصلی زدم. خیلی تر و تمیز بود. یک سری سالنها داشت که ویویینگ هال بودند. چند ردیف نیمکت چوبی بودند. یک شیشهی بزرگ و بلند حایل بود و پشت شیشه هم یک اتاق بلند. این جور فهمیدم که مرده را میبرند توی آن اتاق و اطرافیان روی این نیمکتها مینشینند و آخرین دیدار با مردهشان را خواهند داشت. حالا نفهمیدم که مرده را جلوی چشم خانوادهاش میسوزانند یا اینکه میبرند یک جایی پشت مشتها میسوزانند. ولی یک جای دیگری داشت که خاکستر مرده را تحویل میدادند. زیاد نماندم دیگر. داشت ظهر میشد و دوچرخهی من هم تیزرو نبود. آفتاب سر ظهر با رطوبت ۹۵ درصد یکخرده تعریق را بیش از اندازه میکند و رکاب زدن را سختتر. ولی برایم خیلی جالب بود که لی کوآن یو هیچ برج و باروی یادبودی نداشت. گوگل که کردم دیدم در جنوب سنگاپور یک درخت به عنوان یادگار و یادبود ازش هست. احتمال زیاد آن را هفتهی دیگر بروم.
خواستم ببینم این دوچرخهسواریام چهقدر صرفهجویی هزینه برایم داشته و اگر با مترو و اتوبوس میآمدم چهقدر برایم آب میخورد. دیدم کلهم رفت و برگشت ۵ دلار هم نمیشد با اتوبوس. حقیقتا سیستم حمل و نقل عمومیشان (مترو و اتوبوس) در مقایسه با سایر چیزها (مثلا غذا) به قدری ارزان است که آدم حرصش میگیرد!