یادداشت به مناسبت انتشار بیست سالگی نشریهی دوچرخه.
من از شمارهی ۱۱ همراهت بودم. دقیقاً یادم نیست تا چه شمارهای واو به واو کلماتت را میخواندم. شاید شمارهی ۳۶۸ یا شاید شمارهی ۳۹۸ یا… دقیقاً یادم نیست. خب مثل نوجوانی است؛ دقیقاً نمیدانی کی تمام میشود. یکروز به خودت میآیی و میبینی دیگر کسی به تو نمیگوید نوجوان. همه به تو میگویند جوان. راستش من از جوان هم گذشتهام. این یکی را هم نفهمیدم که کی تمام شد… سر همین همیشه حس میکنم هیچ دورهای تمام نمیشود.
اینروزها بیش از هردورهای در زندگیام، دوچرخه سوار میشوم. حتی از روزهای نوجوانی و دوچرخهی بنفشم هم بیشتر. اسم دوچرخهام پانداست. میدانی شباهت تو و پاندا چیست؟ وقتی تو را میخواندم واو به واو کلمات روی تنت را میبلعیدم. باورت نمیشود. کلی دفترچه دارم که آرشیو از مطالب دنبالهدار توست.
مثلاً هرهفته توی صفحهی «دور دنیا با دوچرخه» میرفتی سراغ صورتکها و مجسمههای یک کشور و قصهشان را میگفتی. من نهتنها واو به واو کلمات را میخواندم و حفظ میشدم، بلکه عکسش را میبریدم و توی یک دفترچه میچسباندم و بعد از چندماه آرشیوی از صورتکها درست میکردم. مممم… راستش من هرهفته، پنجشنبهها، دوتا روزنامهی همشهری میخریدم. یکی برای خواندن و آرشیوکردن و یکی هم برای تکهپارهکردن عکسها و متنها! این عادت واو به واو کلمات را بلعیدن توی دوچرخهسواریهای اینروزهایم تسری پیدا کرده، منتها به یک شکل دیگر! وجب به وجب آسفالت و موزاییک به موزاییک پیادهروهای شهر را میبلعم! تو آنروزها مرا روزنامهخور کرده بودی و تأثیرت پابرجا باقی ماند، من اینروزها خیابانخور شدهام!
برای رفتن به محل کار و برگشتن شرق و غرب تهران را با دوچرخهام به هم میدوزم. تکتک کوچهها و خیابانهای فرعی و اصلی را با دوچرخهام هاشور زدهام و خسته نشدهام. دوچرخه آدم را خسته نمیکند. میدانی فرق دوچرخه با بقیهی وسایل حملونقل چی است؟ ماشین و موتورسیکلت فرسوده میشوند. اولش همهچیزشان سالم است و خوب و تند و سریع میروند، اما هرچه زمان میگذرد ضعیفتر میشوند. پیر میشوند. محتاج تعمیرکار میشوند. دوچرخه برعکس است. اولش که سوار میشوی عضلاتت ضعیف است. آهسته و آرام و لنگانلنگانی. ولی هرچه زمان میگذرد قویتر و تیزتر میشوی. دوچرخه همیشه روبهرشد است. تو هم همینجوری بودی. اولش آرامآرام رکاب میزدی، بعدش اینقدر قوی شدی که گفتی هفتهای دوتا دوچرخه چاپ میکنیم. یک دوچرخهی چپکی برای دوشنبهها و یک دوچرخهی راستکی برای پنجشنبهها. یادت هست؟ دوچرخه اینجوری است. قوی و قویتر میشود. حالا هم جَلدی به هزارمین شمارهات رسیدی و به سرعت برق و باد از تابلوی ۱۰۰۰ هم عبور کردهای و رسیدی به ۲۰سالگی؛ مثل یک دوچرخهسوار حرفهای که روی دور افتاده و باد هم به گرد پایش نمیرسد.
دوچرخه که سوار میشوم مرز بین دورههای زندگی یادم میرود. غروب میرسم توی کوچهمان، میبینم بچهها سوار دوچرخههایشان دور دور میکنند. برایشان دیلینگدیلینگ زنگ میزنم و یکهو همهی فاصلههای بین نسلها از بین میرود. باهاشان مسابقه میگذارم. من عاشق مسابقه گذاشتن با همهی آنهایی هستم که این روزها واو به واو کلماتت را میخوانند. گاهی مثل چی ازشان جلو میافتم و گاه هم آنها از من میبرند. راستش اگر دوچرخه نبود، نمیدانستم این ۱۷، ۱۸سال فاصلهی بین خودم و بچههای کوچه را چهطوری بدوم. احتمالاً نمیدویدم و به سکوت طی میکردم و در خودم فرو میرفتم.
شاید برایت نگفتهام. برای من یکی از محبوبترین صفحات و ستونهای دوچرخه، «ای نامه که میروی به سویش» بود. جایی که مینوشتی هی فلانی از فلان شهر نامهات رسید. همیشه فکر میکردم چهقدر جالب است که اینهمه آدم از جایجای ایران، از جاهایی که من اسمشان را از همان ستون یاد میگرفتم، با تو دوستاند و با تو حرف میزنند. همیشه حس میکردم آنها فقط با تو حرف نمیزنند. وقتی داستانی یا شعری یا دلنوشتهای از هرکدامشان را توی صفحهی «چشمهها» چاپ میکردی، به این فکر میکردم که ما داریم با هم حرف میزنیم، هم را میخوانیم، هم را گوش میدهیم و برای هم حرف میزنیم. همیشه حس میکردم وقتی برایت نامه مینویسم دارم از در خود فرورفتن فرار میکنم. کاری که این روزها سعی میکنم با دوچرخه سوارشدن ازش فرار کنم…
اوووه… ۱۰۲۳تا دوچرخه… خیلی است. دوچرخهسواری توی سرازیری لذتبخش است. سرعت میروی. رکاب نمیزنی. خودش میرود و باد توی صورتت میخورد و روحت تازه میشود. اما سرازیریها همیشگی نیستند. مطمئنم برای رسیدن به ارتفاع ۱۰۲۳ اکثر جاها سربالایی رکاب زدهای. جادههای پرپیچوخم و پرشیب کوهستانی را هم. جاهایی رکابزدن سخت شده. خودت را روی فرمان خم کردهای. وزنت را انداختهای روی چرخ جلو. با تمام وجود رکاب زدهای. سعی کردهای از دایرهی بیرونی پیچها برانی. سعی کردهای بر تمام نیروهای مخالف غلبه کنی. سرعتت مورچهای شده. خیلیها آمدهاند و با سرعت از کنارت رد شدهاند و پوزخند زدهاند که هه، دوچرخه! هه، وسیلهی حملونقل نوجوانها! هه، نوجوان را چه به بالا آمدن! اما تو ادامه دادهای و حالا رسیدهای به شمارهی ۱۰۲۳. فقط یک دوچرخهسوار میفهمد رسیدن به این اوج چه زحمتی دارد و چه غروری در درون خود آدم ایجاد میکند. من از غرور اینروزهایت شادمانم و دوست دارم با این یادداشت کوتاه خودم را در غرورت شریک کنم.
دوستدارت
پیمان حقیقتطلب