روزهای آخر ترم در کالج گرین

خب این روزها همه توی کالج گرین مشغول خرخوانی امتحان‌های هفته‌ی بعد هستند. چند نفری هم که کشورهای‌شان نزدیک است (اندونزیایی‌ها، مالزیایی‌ها، بعضی فیلیپینی‌ها و…) اول هفته رفتند خانه‌شان تا هفته‌ی بعد برای امتحان‌ها برگردند. این را از خلوتی زمین بدمینتون و تنیس روبه‌روی اتاقم می‌فهمم. هفته‌های پیش هر روز دم غروب تا ساعت ۱۰-۱۱ شب ملت مشغول بازی می‌شدند. راکت و توپ در اختیار است. می‌رویم به نگهبانی می‌گوییم و او اسم‌مان را یادداشت می‌کند و توپ و راکت می‌دهد. اما این روزها دیگر کسی بدمینتون بازی نمی‌کند. من و کاشف هم دیگر کمتر می‌رویم بوتانیک گاردن برای دویدن و پیاده‌روی دم غروب. یک زمانی هر روز می‌رفتیم حداقل ۴۵ دقیقه توی بوتانیک گاردنز می‌دویدیم. هر دوی‌مان خوب لاغر شده بودیم. من حتی ران‌هایم که به خاطر دوچرخه‌سواری پیوسته بزرگ‌  بودند هم کوچک شده‌ بودند. اول ترم برگشته بود بهم گفته بود هوای سنگاپور خیلی خوب است. باید این یک سال و نیم تا جایی که می‌شود بیشتر و بیشتر این هوا را به ریه‌های‌مان بکشیم. شاخص آلودگی هوای این‌جا در آلوده‌ترین روزها هم با پاک‌ترین روزهای هند برابر نیست. من گفتم تهران هم همین‌جوری است. میانگین شاخص هوای سنگاپور ۲۰ است. روزهای بارانی زیر ۱۰. تهران در روزهای بارانی هم به ندرت زیر ۵۰ می‌رسد. همیشه بالای ۱۰۰ می‌چرخد. اما این هفته تقریبا هیچ روزی نرفتیم بوتانیک گاردنز.

شاه‌نور این روزها بیشتر سیگار می‌کشد. سیگار کشیدن در کالج گرین ممنوع است. سیگاری‌ها باید از محوطه‌ی خوابگاه بروند بیرون و توی پیاده‌روی بیرون خوابگاه سیگار‌شان را بکشند. برای شاه‌نور این ممنوعیت بدل شده به فرصتی برای پیاده‌روی. هر بار سیگار کشیدنش ۱۰ -۱۵ دقیقه طول می‌کشد. اول‌ها هر چهار ساعت صدای باز شدن در اتاقش و پایین رفتنش از پله‌ها را می‌شنیدم. الان‌ها هر دو ساعت. سیگار توی سنگاپور خیلی گران است. پاکتی ۱۶ دلار. به مارکش هم وابسته نیست. شاه‌نور اول‌ها کمتر سیگار می‌کشید به خاطر گرانی. اما الان استرسش جوری است که دیگر بی‌خیال گرانی سیگار شده. هم به خاطر امتحان‌ها است و هم به خاطر این‌که به بچه‌های ام پی ام گفته‌اند ترم بعد نباید در کالج گرین بمانید. قرار است چند تا از ساختمان‌های کالج گرین را ترم بعد تعمیر اساسی کنند. هفته‌ی پیش هر روز باران بارید. دو روز آخر سقف اتاقم به چکه افتاده بود. به‌شان گفتم و آمدند و کمی ماست‌مالی کردند. ولی گفتند که ساختمان شما هم ترم بعد می‌رود برای تعمیرات اساسی. دارند بچه‌های ام پی ام را می‌فرستند یک خوابگاه دیگر. ما رشته‌های پابلیک پالیسی و روابط بین‌الملل را هم قرار است بفرستند توی خانه‌های سالم‌تر. خوابگاهی که به بچه‌های ام پی ای برای ترم بعد تخصیص داده‌اند خوابگاه اساتید دانشگاه است. خیلی بهتر هم هست. اما شاه‌نور ناراحت است. می‌گوید دوست ندارم زیاد تغییر داشته باشم. تازه به این‌جا عادت کردم.

فائز هم این روزها کمتر با دوست‌دخترش بیرون می‌رود. خوشحالم که دوست‌دختر پیدا کرده. فعالیتش قوی بوده. خب جوان‌تر است و اهل محل. البته از کشور خودش (اندونزی) کسی را انتخاب نکرده. بیشتر دخترهای اندونزیایی ازدواج کرده‌اند. کلا دخترهای این ناحیه گویا خیلی زود ازدواج می‌کنند. اکثرا زیر ۲۵ سال شوهر به بغل‌اند. دوسدخترش ویتنامی است. یک روز بعد از کلاس خسته کوفته برگشتم خانه دیدم فائز و دوسدخترش جیک تو جیک نشسته‌اند پشت میز غذاخوری. سلام علیک کردم و به فائز تیکه انداختم که معرفی نمی‌کنی؟ دختره برگشت گفت که پیمان من را نمی‌شناسی؟ هفته‌ی پیش توی زمین بدمینتون تو تیم مقابلت بودم. به حافظه‌ی گوگولی مگولی خودم خندیدم. بعد برای این‌که بهتر اسمش را به خاطر بسپرم بلند شد رفت ورق آچهار سلفون سخت کشیده‌ شده‌ای را که دانشگاه به‌مان داده از کیفش درآورد و گفت من «آن» هستم. این ورق آچهارهای سلفون‌کشیده‌شده را به‌مان داده‌اند که توی کلاس و هر جا می‌رویم بگذاریم جلوی‌مان تا استاد و بقیه اسم‌مان را بدانند و درست تلفظ کنند. هر کسی ورق آ چهار اسم خودش را همه جا با خودش می‌برد. کوله‌پشتی با آرم مدرسه‌ی لی کوآن یو هم به‌مان داده‌اند که دیگر بهانه نداشته باشیم. گفتم اکی. دیگر نخواستم مزاحم‌شان باشم. اینستاگرام فائز بعد از آن خیلی جذاب‌تر شد. جاهای مختلفی می‌روند. هی هم عکس می‌گذارند. فائز اهل جاوه است و بچه‌ی ته تغاری خانواده‌شان. تامین مالی‌اش از سمت خانواده خوب است. فکر کنم دختره هم از خانواده‌های پولدار ویتنام است. ترم بعد با کاشف و مهدی قرار گذاشتیم که در اولین تعطیلات یک سفر ویتنام و لائوس برویم. من گفتم کامبوج را هم اضافه کنید. با هم‌دیگر کوآلالامپور و مالاکا را رفته‌ایم. بری جزیره‌ی شرقی مالزی و برونئی هم برنامه ریخته‌ایم. نمی‌دانم که می‌شود اجرا کنیم یا نه.

حافظ هم البته این روزها پولدار شده است. شده آر ای خوابگاه کالج گرین. پروفسور وو که توی کالج‌گرین با ما زندگی می‌کند برای رتق و فتق امور نیاز به ۴ نفر دستیار از بین خود بچه‌ها دارد. هر سال این ۴ نفر عوض می‌شوند. کارهای خدماتی و فنی را پرسنل خوابگاه می‌کنند. اما برای برنامه‌های فرهنگی و تولید محتوای شبکه‌های مجازی و هماهنگی گروه‌های واتس‌اپی خوابگاه و … به چند نفر از خود بچه‌ها نیاز است. بچه‌هایی که آر ای خوابگاه می‌شوند دیگر نیاز به پرداخت اجاره خانه ندارند. کل حقوق دریافتی دانشگاه می‌رود توی جیب خودشان. نمود پولدار شدن حافظ برایم دو تا چیز بود: یکی این‌که دیگر کمتر می‌آید آشپزخانه آشپزی کنیم و غذا از بیرون می‌خرد و دیگری هم این که سیگاری شده. با حافظ شوخی می‌کنم که شده‌ای ریلیشن اسیستنس خوابگاه. کار اولت را هم خوب انجام داده‌ای (آخر فائز و آن هر دو توی خوابگاه‌اند). خودش دنبال دوست‌دختر نیست. هم مذهبی‌تر از این حرف‌هاست (هفته‌ای دو روز روزه می‌گیرد و پای ثابت مسجد بعل‌وی است) و هم این‌که رویای بازگشت به آچه را در ذهن دارد. آچه غربی‌ترین جزیره‌ی اندونزی و یکی از توسعه‌نیافته‌ترین و محروم‌ترین‌هاست. حافظ می‌خواهد که آچه را آبادتر کند. یک بار با هم صحبت کردیم. گفت می‌خواهم برگردم و با پدر و مادرم زندگی کنم. زنم هم باید با آن‌ها زندگی کند. دخترهای این‌جا اهل زندگی توی آچه نیستند. من زن از آچه می‌خواهم.

پروپوزالی که با کاشف و سنجولا و تریتی برای شرکت در کنفرانس دانشگاه کلمبیا نوشته بودیم رد شد. حال‌مان گرفته شد. کلی وقت گذاشته بودیم و جلسه گذاشته بودیم. به خصوص کاشف خیلی وجود گذاشته بود و در مورد نابودی جنگل‌های حرا در هند و بنگلادش یک پروپوزال آماده کرده بود. خودش اهل بحار است و زنش اهل بنگلور و به آن استان‌های شمال‌ شرقی هند تسلط دارد. شوهر سنجولا هم اهل بنگلور است و او هم به واسطه‌ی شوهرش به آن منطقه حس داشت. من را هم برای این برداشته بودند برده بودند توی گروه‌شان که در مورد مهاجرت‌های زیست‌محیطی آن منطقه به مقاله‌شان چیز میز اضافه کنم. تریتی هم چون خوره است به تیم اضافه شده بود. یک بار توی جلسه‌مان در مورد نظام کاست صحبت کردیم. حتی مسلمان‌های هند هم کاست دارند. کاشف گفت که من طبقه‌ی بالاترم بیشتر من را تحویل می‌گیرند. آریشا با این که مسلمان است طبقه‌ی پایین‌تر است و جایگاه اجتماعی پایین‌تری دارد. ولی دولت هند برای مشاغل دولتی سهمیه‌بندی گذاشته. هر که طبقه‌اش پایین‌تر شانسش برای تصاحب مشاغل دولتی بالاتر. این‌جوری‌هاست کاشف نتوانسته شغل فدرال گیر بیاورد اما سنجولا که طبقه‌ی پایین‌تری است در اداره‌ی مرکزی دولت هند مشغول به کار است. بعد از جلسه تریتی برایم یک کتاب ۹۰۰ صفحه‌ای در مورد نظام کاست در هند فرستاد گفت بخوان بفهمی کاست چی است. گفتم دختر، من را چی فرض کرده‌ای؟ من نهایت بتوانم ۱۰ صفحه بخوانم. همان را هم البته نخواندم.

این پروپوزال کلمبیا تنها شکست این چند وقتم نبوده. برای گروه دانشجویی هم درخواست‌مان رد شد. من و کاشف و مهدی و آریشا و سوپریا یک گروه شده بودیم. کلا با بچه‌های هندی عیاق‌ترم گویا. اول خودم بود تنهایی. گفتم درخواست گروه دانشجویی با موضوع سیاست‌های مهاجرتی می‌دهم. بعد بقیه همراه شدند. بعد رفتم پیش دکتر کانتی گفتم استاد یاور ما می‌شوید؟ گفت چرا که. ولی می‌دانم که دنی (رییس دانشکده) از مهاجرت خوشش نمی‌آید. موضوع را بکن حکمرانی جهانی و مسائل جهانی. گفتم باشد. پروپوزال نوشتیم با کمک بچه‌ها. سه چهار بار هم تغییرش دادیم. حتی برای خوب نوشتن پروپوزال یک جلسه رفتم پردیس مرکزی دانشگاه از این خدمات مشاوره‌ی رایتینگ دانشگاه هم استفاده کردم. یک دختر خانم سنگاپوری دکترای ادبیات انگلیسی یا همچه چیزی نیم ساعت وقت گذاشت برای پروپوزال‌مان تمیزترش کرد. اما آخر کار کلادیا ایمیل زد و گفت که متاسفانه پروپوزال شما پذیرفته نشده. زودتر فهمیده بودم. می‌دانستم که نیاز دارم با بچه‌های فیلیپینی سال بالایی لابی بزنم. اما بدبختی هر دو تا پروپوزال رقیبم از بچه‌های فیلیپین بود. یکی‌اش در مورد سیاست‌های سلامت و دیگری در مورد کاربرد دیتا در حکمرانی. به نظرم که هر دو تا موضوع مسخره‌ای برای گروه دانشجویی جدید بودند. اولی چون یک گروه سلامت دیگر تو دانشگاه فعال هست و مطمئنا رد می‌شد. دومی هم دیتا برای حکمرانی دیگر شورش در آمده است. از ۱۰ تا کورس کورسرا ۷ تایش در مورد دیتا است. اما اصلا موضوع مهم نبود. تیم داوری از بچه‌های سال بالایی فیلیپینی‌ها بودند. فقط حافظ به عنوان آر ای اندونزیایی بود. بهم گفت که به پروپوزال تو رای دادم. اما دیگر نمی‌شد بچه‌های فیلیپینی را متقاعد کرد. پارتی‌بازی کردند.  

یک درخواست کارآموزی برای فیلیپین هم داده بودم که جواب ندادند. رد شدم آن را هم. یک درخواست کارآموزی برای یک اندیشکده توی فنلاند هم دادم. جای خوبی بود. به این فکر کرده بودم که می‌شود کارآموزی فنلاند را بروم و بعدش هم ترم سه بروم آلمان. این امکان وجود دارد که اگر معدل ترم اول‌ و دوم‌مان خوب شود برای ترم سه برویم یک دانشگاه دیگر. مثلا جورج تاون، جان هاپکینز، هرتیه اسکول برلین، بوکونی ایتالیا، دانشگاه ملی سئول، چین، ژاپن، سائوپائولوی برزیل و حتی نظربایف قزاقستان. این روزها خودم استرس این را دارم که نمره‌ی امتحان‌های هفته‌ی بعدم خوب شود و  بتوانم از این امکان استفاده کنم. اما خب فنلاندی‌ها هم ردم کردند. این روزها کلا روی دور رد شدن و شکست قرار دارم.

همایون را خیلی وقت است ندیده‌ام. هم‌خانه‌ای مهدی که هیز بودنش موضوع صحبت بچه‌های خوابگاه شده بود. دخترهای هندی به کاشف و من شکایت کرده بودند که این همایون هیز است. هر وقت ما را می‌بیند دست و پاها و بدن ما را اسکن می‌کند. ادایش را هم درمی‌آوردند که چطور از نوک پا شروع می‌کند و به صورت می‌رساند نگاهش را. مهدی هم تایید کرده بود. می‌گفت این بشر اصلا زن می‌بیند همه چیز را فراموش می‌کند. خیلی تابلو می‌خواهد برود سمت‌شان. کاشف گفته بود به‌ گوشش برسان بگو این دخترها اگر بروند به مسئول خوابگاه بگویند همه چیزش به فنا می‌رودها. هم از خوابگاه اخراجش می‌کنند هم از دانشگاه هم از سنگاپور. مهدی به گوشش رسانده بود گویا. از آن به بعد همایون را کمتر توی خوابگاه دیدیم. ۴۰ سالش است. از بچه‌های ام بی ای است. زن دارد. دو تا بچه هم دارد. مهدی می‌گفت درکش نمی‌کنم. من دارم لحظه‌شماری می‌کنم که آخر ترم بشود بروم بچه‌ام را توی پاکستان ببینم. این نمی‌خواهد برگردد. می‌خواهد خوابگاه بماند. دو تا بچه‌ دارد چه خوشگلی. اما نمی‌خواهد برود پاکستان. می‌خواهد یک ماه تعطیلی بین دو ترم را همین جا بماند. این هم یک جورش است دیگر.

جلال هم نمی‌خواهد برگردد افغانستان. هم من هم مهدی بهش گفته‌ایم که برگرد. اوضاع روحیش خراب است. به شدت هوم‌سیک شده است. هر وقت از زیبایی‌های سنگاپور صحبت می‌کنیم برمی‌گردد می‌گوید این را ما توی افغانستان هم داریم. اول‌ها با من و کاشف می‌آمد بوتانیک گاردنز. کل بوتانیک گاردنز را ول می‌کرد گیر می‌داد به یک بچه‌آبشاری که سنگاپوری‌ها محض قشنگی درست کرده بودند می‌گفت قشنگ‌تر و با آب زلال‌تر از این را ما توی افغانستان داریم. بوتانیک گاردن جزء میراث طبیعی یونسکو است. حقیقتا هر بار که می‌روم برایم زیبایی جدیدی دارد. اول‌ها چیزی نمی‌گفتیم. بعد برگشتیم بهش گفتیم جلال این جوری اگر بخواهی نگاه کنی خودت را به فنا می‌دهی. اکی. افغانستان بهتر. اما الان تو سنگاپوری. از سنگاپور لذت ببر. لذت نمی‌برد. اما نمی‌خواهد هم برگردد؟ چرا؟ چون خوش‌شانس است. یک بابای سنگاپوری پیدا شده که می‌خواهد برود توی افغانستان یک ان جی او در مورد آموزش بزند. یک بار هم من با جلال رفتم باهاش صحبت کردم. بهش گفتم ایران هم افغانستانی‌ها زیادند. بیا ایران کار کن. راحت‌تر هم هست. اثربخشی هم بیشتر است. گفت نه. افغانستان بکرتر است. می‌خواهم آن‌جا کار کنم. ۵۳ سالش است. می‌خواهد مهاجرت کند به افغانستان. از سنگاپور و جهان مدرن خسته شده است. می‌خواهد برود در جهان دیروز زندگی کند. ان جی او هم بهانه است. برداشته بود یک مصاحبه با رادیو تلویزیون طالبان هم انجام داده بود که اعتمادسازی کند. جلال هم دارد مقدمات ان جی او را در این‌جا برایش فراهم می‌کند. به خاطر همین نمی‌خواهد برگردد افغانستان. سرش شلوغ است. دل به درس نمی‌دهد. تمام پروژه‌های گروهی پدر من و کاشف و مهدی را درآورده. مسئولیت‌پذیری گروهی‌اش در حد منفی است. اصلا توی هیچ جلسه‌ای نیست. همه‌اش با ادموند است. بهش بارها گفتیم که آقا مسئولیت‌پذیر باش. همه‌ی ما داریم کار انجام می‌دهیم. از آن طرف هم نمی‌خواهد شفاف باشد. هر وقت می‌خواهد ما را بپیچاند می‌گوید سرم با درس انتخابی‌ام (الکتیو) شلوغ است. بچه‌ها لطفا کمکم کنید. درسم سنگین است. حالا من می‌دانم که سرش به آخور دیگری گرم‌ است‌ها. دیروز برای بچه‌ها ناهار پاستا درست کردم. دیگر بعد از یک ترم هر کدام‌مان یک پا آشپز شده‌ایم و هم‌دیگر را این روزهای آخر ترم داریم مهمان می‌کنیم. این‌جا سیخ و منقل پیدا نمی‌شود. نمی‌شود جوجه‌ ترش زغالی برای‌شان درست کنم. پاستا درست کردم. پاستای من البته که من در آوردی است و شباهتی به پاستاهای بیرون ندارد. ولی خوبی بچه‌ها این است که گیر نیستند. چیزی باشد که بشود خورد کافی است. به جلال هم گفتم بیاید. نیامد. نمی‌دانم کدام سرمایه‌دار سنگاپوری ناگهان جلسه باهاش جور شده بود رفته بود. حتی بهم یک کلمه هم نگفت که آقا نمی‌آیم. خیلی بهم برخورد راستش. خیر سرم برایت ناهار درست کردم. چند سال پیش که رفته بودم افغانستان، با یکی از آدم‌های کنسولگری ایران توی هرات نشسته بودیم به گفت‌وگو. خیلی از افغانستانی‌ها شاکی بود و می‌گفت این‌ها از نظر فرهنگی با ما یکی هستند و فلان و بیسار. صحبتش در مورد مهاجران نبود. در مورد نخبه‌ها و رده‌بالاهای افغانستانی بود. می‌گفت ولی اصلا برای دوستی خوب نیستند. نمی‌شود به دیوارشان تکیه داد. ازشان چیزی درنمی‌آید. این روزها جلال خیلی من را یاد آن آقای کنسولگری می‌اندازد.

آن دختر برزیلیه (هنوز اسمش را یاد نگرفته‌ام. آخرش هم فکر نکنم اسم‌ها را یاد بگیرم. سخت است اسم‌های‌شان) هم در فرصت یک ماهه‌ی بین دو ترم نمی‌خواهد برگردد برزیل. گفت بلیط هواپیما از این‌جا به برزیل حدود ۲۴۰۰ دلار آب می‌خورد برایم. اصلا به صرفه نیست. گفت برنامه‌ام این است که کشورهای این منطقه را بچرخم. فکر کنم ویکتور هوگو هم برنگردد برزیل. او هم برزیلی است.

توی سایت درس‌های دانشگاه ازمان در مورد استادها و تی ای‌ها نظرسنجی می‌کنند. من بهترین تی ای را مونیش انتخاب کردم. فکر کنم خیلی‌ها با من هم‌نظر خواهند بود. مونیش دانشجوی ترم آخر دکترای سیاست‌گذاری عمومی این‌جاست. هندی است. لاغر است. همیشه هم کاپشن می‌پوشد. فکر کنم گیاه‌خوار هم باشد که این قدر لاغر است. ولی عجیب حس آرامش دارد و بهت حس آرامش می‌دهد. او هم ساکن کالج گرین است. لهجه‌ی انگلیسی حرف زدنش با هندی‌ها فرق دارد. کاشف می‌گفت خب این ارشد و دکترایش را این‌جا بود. الان حدود ۷ سال است که در سنگاپور است. مشخص است که لهجه‌ی انگلیسی حرف زدنش تغییر کرده. لینکدینش را چک کرده بودم. زبان چینی هم در این ۷ سال یاد گرفته بود و یک مدرک زبان چینی هم از دانشگاه ملی سنگاپور گرفته بود. کلا توی ذهنم آدم‌هایی که چند تا زبان بلدند را تحسین می‌کنم. مونیش هم برایم تحسین‌برانگیز است. می‌دانم که حقوق ماهانه‌ی دانشجوهای دکترا خیلی بالاتر است و آن‌ها می‌توانند با حقوق دانشگاه خانه از بیرون اجاره کنند. اما مونیش آمده کالج گرین اتاق اجاره کرده. سال آخرش است. حس کردم می‌خواهد روزهای آخر دکترایش را به یاد روزهای اول ارشدش بگذراند.

ویسنته پروژه‌ی درس مدیریت دولتی را کن‌فیکون کرده است. درکش نمی‌کنم.شیلیایی چشم‌آبی کلاس ما. موقع انتخاب موضوع پروژه برگشت گفت برویم موضوع آموزش به کودکان در سنگاپور را انتخاب کنیم. بعد وقتی ما شروع کردیم به تحقیق و این‌ها برگشت گفت هی گایز، من دارم می‌روم ماراتون چین شرکت کنم. سه هفته همه‌ش مشغول دویدن بود تا بتواند در ماراتون چین شرکت کند و کل پروژه را رها کرد. این هفته که آمده یکهو احساس شرم و حیایش گل کرده، هر چیزی که ما در سه هفته‌ی پیش نوشتیم را گذاشته کنار یک گزارش جدید گذاشته توی گروه پروژه‌مان. بهانه‌اش این است که شما پس‌زمینه‌ی آموزش به کودکان ندارید و من کار و شغلم آموزش بوده و بهتر می‌دانم چه‌جوری باید گزارش آکادمیک در این موضوع نوشت. شب آخر ددلاین پروژه همه چیز را تغییر داده بود و ماها مانده بودیم چی بهش بگوییم. فقط نگران این بودیم که پس‌فردا ازمان تقلب استفاده از ای آی و چت جی پی تی بگیرند.

اما بچه‌های چینی درس مبانی سیاستگزاری عمومی برای کار گروهی فوق‌العاده بودند. کلا چیزی که من از چینی‌ها فهمیده‌ام این است که آن‌ها ساکت‌اند. اما به وقتش خیلی کارآمد و دقیق‌اند. سر پروژه‌ی سیاستگزاری عمومی مهدی رفت با یک گروه دیگر. من و کاشف و جلال ماندیم و دو تا از بچه‌های چینی: جونیو و زی. هم‌گروه شدیم. اول‌ها کاشف می‌گفت این بچه‌های چینی افتضاح‌اند و فکر کنم خودمان باید پروژه را انجام بدهیم. وسط کار جلال کلا دایورت کرد و نه تنها هیچ کاری انجام نمی‌داد بلکه برای هر گونه مسئولیت جدید هم مقاومت می‌کرد و هی تلاش می‌کرد از زیر بار در برود. من خودم واقعا آدم‌هایی که مقاومت دارند برای پذیرش مسئولیت در یک گروه نمی‌توانم تحمل کنم. خسته‌کننده‌اند. بی‌خیالش شدم. برای بچه‌های چینی توضیح دادم که این و این و این را از شما می‌خواهم. برایم آماده کردند. نسخه‌ی اول کارشان افتضاح بود. کاشف راست می‌گفت. فیدبک دادم که نه، کوتاه‌تر بنویسید و دقیق‌تر و ما این را می‌خواهیم که آن را نشان بدهیم و این حرف‌ها. نسخه‌ی دوم کارشان فوق‌العاده بود و نسخه‌ی سوم کارشان بهتر. قشنگ به معنای واقعی کلمه درک کردم که آدم‌هایی که از کشورهای توسعه‌یافته می‌آیند چه‌قدر فرق دارند با آدم‌هایی که از کشورهای در حال توسعه و توسعه‌نیافته می‌آیند. جونیو اهل شانگهای است. از من خیلی کوچک‌تر است. زی تنها دختر گروه‌مان بود. جونیو گفت من می‌‌خواهم بیایم ایران را ببینم. گفتم من هم می‌خواهم بیایم شانگهای را ببینم. امیدوارم به زودی هم او بیاید ایران و هم من بروم شانگهای. خیلی بچه‌ی شوخ و شنگ و خونگرمی است. یک وقت‌هایی یک چیزهایی می‌گوید که فقط آدم باید بخندد. ولی مسئولیت‌پذیری این دو تا چینی برایم تحسین‌برانگیز بود. تجربه‌ی سرگروه شدن با آن‌ها جذاب بود.

کاشف پیام داد که بیا برویم پیاده‌روی. شام مهمان مهدی بودیم. قرار بود برای‌مان چیکن کرایی پاکستانی درست کند. رفتیم پیاده‌روی و برگشتیم. شب شده بودیم. نرفتیم بوتانیک گاردن. جک و جانورهای توی بوتانیک گاردن شب‌ها ترسناک می‌شوند. طول خیابان آدام را پیاده گز کردیم و برگشتیم. مهدی همه‌ چیز را آماده کرده بود: پلو پخته. نان خریده. چیکن کرایی‌اش هم معرکه بود. دور هم نشستیم و خوردیم. گفت قبل از این‌که بیایم سنگاپور اصلا و ابدا بلد نبودم چیکن کرایی درست کنم. زنم آشپزی می‌کرد همه‌اش. اما حالا ببین چه خفن شده‌ام. تایید کردیم. بعد از شام نشستیم به صحبت کردن و بعد حل کردن چند تمرین از درس روش‌های تحلیل سیاست. اولین امتحان پیش‌ روی‌مان است. بعدش رفتیم کنار پنجره ایستادیم و به منظره‌ی خوابگاه کالج گرین در شب نگاه کردیم. در منظره‌ی روبه‌روی‌مان اتاق‌های سه تا از خانه‌های ردیف روبه‌رو مشخص بود. هر سه تا اتاق پرده‌های کشیده شده بودند و می‌شد داخل اتاق را دید. توی هر سه اتاق آدم‌ها نشسته بودند پشت میزشان و مشغول خواندن لپ‌تاپ‌شان بودند. یکی چراغ مطالعه روشن کرده بود کنار لپ‌تاپش. یکی با زیرپوش رکابی نشسته بود پشت میزش. آن یکی هم یک لحظه بلند شد که از اتاقش برود بیرون. از حال هم خبر نداشتند. ولی ما می‌دیدیم که هر سه نفرشان سخت مشغول‌ یک‌ کارند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *