روز استقلال هند و پاکستان

کاشف اهل شمال هندوستان است. ایالت بحار. مسلمان است. تا این‌جا فهمیده‌ام که لهجه‌ی انگلیسی حرف زدن هندی‌ها خیلی وابسته است به این‌که اهل کجای هندوستان هستند. مثلا اریشا و بقیه‌ی هندی‌ها وقتی حرف می‌زند قشنگ رقص مار کبرا توی ذهنم زنده می‌شود و اصلا نمی‌توانم بفهمم چه می‌گوید. سر کلاس استادها به راحتی می‌فهمند که او چه می‌گوید. اما من اصلا نمی‌فهمم و این خیلی اذیتم می‌کند. سلیس و تند و روان هم صحبت می‌کندها. اما من درگیر آن آهنگ هندی پس کلماتش می‌شوم اصلا نمی‌فهمم چه می‌گوید. آریشا اهل مرکز هندوستان است. بچه‌هایی که اهل اطراف هندوستان هستند مثل کاشف لهجه‌شان کم‌‌آهنگ‌تر است. پری‌روزها هم توی راه با یکی از بچه‌های دکترا (مونشا) برای رفتن به دانشگاه هم‌مسیر شده بودیم. او انگلیسی حرف زدنش کاملا سلیس و بدون آهنگ بود. هندی بودها. به کاشف گفتم. گفت به این خاطر است که او الان ۷ سال است توی سنگاپور است و دیگر انگلیسی حرف‌زدنش لهجه‌ی هندی ندارد. هندی‌ها وقتی می‌خواهند با سر بگویند آره، سرشان را می‌رقصانند. بقیه‌ی ملیت‌ها اگر کله‌ی رو ببرند پایین یعنی آره. کله‌ را بدهند بالا یعنی نه. هندی‌ها این‌جوری‌اند که کله را یک حرکت مار کبرایی طور رقص می‌دهند. یعنی آره. نه اما همان کله را بالا بردن است.
با کاشف عیاق شده‌ام. همان روزهای اول گفت من می‌خواهم این بلی‌ام (شکم گنده‌اش) را آب کنم، می‌خواهم هر روز بروم بوتانیک گاردنز بدوم. گفتم چه خوب، من هم همراهت می‌آیم. سر همین الان دو هفته می‌شود که هفته‌ای سه چهار روز با هم می‌رویم توی بوتانیک گاردنز می‌دویم. بوتانیک گاردنز باغ گیاه‌شناسی سنگاپوری‌هاست و در سال ۲۰۱۵ هم جزء میراث جهانی یونسکو شده است. بسیار بزرگ است. ما هر روز برای رفتن از خوابگاه به مدرسه، از وسط بوتانیک گاردنز رد می‌شویم. اما عصرها برای دویدن دیگر می‌رویم توی دل بوتانیک گاردنز و می‌توانم بگویم خود بهشت است. باغ گیاه‌شناسی ایران هم خیلی قشنگ است. اما چند تا مسئله دارد. خیلی بیرون شهر است و اصلا این‌جوری مثل سنگاپور تو دل زندگی شهری نیست. بعد تو برای رفتن به باغ‌ گیاه‌شناسی ایران باید بلیط بخری. بوتانیک گاردنز این‌جوری نیست. جاهای خاصی از آن پولی است. اما اکثر جاهایش مجانی است. باغ گیاه‌شناسی ایران همه جور گیاهی را جمع کرده و یک خرده یک جاهایی خیلی مصنوعی است. اما بوتانیک گاردنز سنگاپور خیلی بومی سنگاپور است. جک و جانور هم زیاد است و جا به جا تابلو زده‌اند که مواظب مار و مارمولک و جغد و فلان و بیسار باشید. دایره‌ی مطالعاتی کاشف خیلی بالا است. در مورد ایران هر چیزی که می‌شد از دریچه‌ی رسانه‌ها پیدا کرد را خوانده و خیلی سوالات عمیق و باریکی هم از من می‌پرسد. تاریخ را هم خوب بلد است. پری‌روزها برایم یک مطلب در مورد یکی از شاهان گورکانی فرستاده بود که رفته بود دختر ایرانی ستانده بود و آن دختر ایرانی را تا حد مرگ دوست داشته (قصه‌ی تاج محل بود در حقیقت). نگران نباشید. کاشف زن دارد. بچه هم دارد. دختر ایرانی هم بهش نمی‌‌دهم.

چند روز پیش در مورد روز استقلال هند صحبت می‌کردیم. بچه‌های هندی مدرسه‌ی لی کوآن یو برای خودشان یک دایاسپورای قوی دارند. مثلا انجمن فارغ‌التحصیلان‌شان روز استقلال جشن برگزار کرده بود برای‌شان. من نمی‌دانستم که روز استقلال هند در حقیقت روز جدایی هند و پاکستان هم بوده. چند بار به تاکید پرسیدم که مثلا شاید پاکستان چند سال بعد از استقلال از هندوستان جدا شده. گفت نه. روز استقلال ما روز جدایی ما هم بوده! توی تقویم روز استقلال پاکستان گویا ۱۴ آگوست است و روز استقلال هند ۱۵ آگوست یا برعکس. ولی تعریف کرد که به خاطر جدایی هند و پاکستان حدود ۱۵ میلیون نفر کشته و آواره شدند و من خودم هم نمی‌دانم که باید این روز را جشن بگیرم یا عزا. خیلی از جدایی هند و پاکستان ناراحت بود. می‌گفت وقتی هند دیگر به مرحله‌ی استقلال رسیده بود، شوروی خیلی در هند نفوذ پیدا کرده بود. انگلیس و آمریکا برای توازن قدرت خودشان خیلی به مسلم لیگ کمک کردند و سودای جدایی مسلمان‌ها از غیرمسلمان‌ها را ایجاد کردند و شد آن چه نباید می‌شد. اصلا شکل‌گیری کشورها بر اساس دین و مذهب اشتباه است و پاکستان کشوری بود که بر اساس دین و مذهب شکل گرفت و بعدش هم هیچ وقت رنگ آرام و قرار را ندید. این کینه و دشمنی هند و پاکستان هم داستان عجیبی است. من از کتاب تیم مارشال خوانده بودم که هند و پاکستان چه قدر به خون هم تشنه‌اند. هر دو هم بمب هسته‌ای دارند و درگیری‌های بین هند و پاکستان یک زمانی به آزمایش‌های بمب هسته‌ای و تهدید به حمله‌ی هسته‌ای هم کشیده بود. هنوز هم کشمیر منطقه‌ی مورد مناقشه‌ی بین دو کشور است. یکی از زیباترین نقاط دنیا در سایه‌ی اختلافی قرار گرفته که اصلا نباید اختلاف می‌بود. کاشف خودش اهل شمال هندوستان بود و می‌گفت که ما در هم تنیده‌ام. مسلمان و غیرمسلمان در هند در هم تنیده‌ام. نمی‌شود ما را بر اساس دین و مذهب جدا کرد آخر…
بعد همین‌جوری که می‌دویدیم صحبت از ایران شد و این‌ها. خیلی در مورد برنامه‌ی هسته‌ای ایران و وضعیت جامعه‌ی ایران سوال داشت. می‌گفت دو تا کشور هستند که آرزوی دیدن‌شان را دارم. یکی ایران و یکی هم مصر. به نظرم اصل تمدن در این دو تا کشور خوابیده و باید حتما ببینم‌شان. گفتم حتما ایران بیا. من هم ایران را خوب می‌شناسم. می‌توانم بچرخانمت. اسم یک شهر را بهم گفت: زهان. گفت می‌دانی کجاست دقیقا؟ گفتم نه. گفتم سرچ بزن. سرچ زدم. دیدم یک شهری است نزدیک مرز افغانستان که ۱۰۰۰ نفر جمعیت دارد. گفتم لعنتی روستای پدری من در شمال از این شهر بیشتر جمعیت دارد. من چه‌جوری باید می‌شناختمش؟ گفت گفتی ایران را خوب می‌شناسی. گفتم شاید بدانی. من بخشی از اسم فامیلی‌ام زهان است. سرچ زده بودم قبلا می‌دانستم اسم یک شهر در ایران هم هست. گفتم خیلی شیطانی. تو صورتم کوبیده بود که تو هم ایران را خوب نمی‌شناسی بابا جان. بعد هم البته پیش‌دستی کرد گفت البته که هندوستان خودش یک قاره است و من اصلا و ابدا نمی‌توانم ادعا کنم که هند را می‌شناسم! گفتم بله…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *