طبال‌ها

همه‌مان توی کلاس جمع شده بودیم. وقت بررسی پرونده‌ها بود. آفیسرهای آموزش دانشکده ۴ نفری نشسته بودند، شماره صدا می‌کردند. بچه‌ها اصل مدارک‌ تحصیلی گذشته‌شان را می‌بردند نشان‌شان می‌دادند و تایید می‌گرفتند برمی‌گشتند. می‌دانستم که هدف اصلی‌شان نشاندن بچه‌ها کنار هم است تا حرف بزنند و یخ رابطه‌ها آب شود. وینسنت پسر شیلیایی هم‌کلاسی‌مان پرحرف است. انگلیسی‌اش هم به وضوح خوب است. پشت سر هم داستان تعریف می‌کند. می‌گوید من پذیرش برکلی داشتم. اما سوزانا قدیر بهم گفت که ما این‌جا به تو فول‌اسکولارشیپ می‌دهیم. من هم به خاطر یک مشت دلار، برکلی را فروختم. خیلی باهیجان و جالب و با تعداد کلمات بالا داستان را تعریف می‌کرد. من نمی‌توانستم مثل او روان و با این تعداد از کلمات پیچیده انگلیسی تعریف کنم داستان را. تحت تاثیر قرار گرفتم. می‌دانستم که همه‌مان داستان‌مان همین است. من هم ال اس‌ ئی و ساسکس و فلان و بهمان پذیرش داشتم. همه‌شان هم از برترین‌ها بودند. اما به خاطر پول آمدم سنگاپور. مهدی (هم‌کلاسی پاکستانی‌ام) هم درآمد گفت که من دانشگاه کلمبیا پذیرش داشتم. اما من هم به خاطر اسکولارشیپ آمدم این‌جا و همه‌شان اذعان می‌کنند که استانداردهای سنگاپور بی‌مانند است.
وقتی للا شماره‌ی من را خواند، بررسی اصل مدارک من خیلی طول کشید. خودم نفهمیدم. این را هدایت‌الله (هم‌کلاسی‌ افغانستانی‌‌ام) بهم گفت. طول کشیدن به خاطر خود للا بود. من نمی‌شناختمش. همان کسی بود که طی چند ماه اخیر ایمیل‌های من را جواب داده بود. ازم پرسید کی رسیدی؟ چطور رسیدی؟ با هم‌خانه‌ای‌هات دوست شدی؟ خوابگاه را دوست داری؟ گفتم آره. بعد برگشت بهم گفت: پیمان اصلا نگران نباشی‌ها. معمولا بچه‌هایی که از ایران و افغانستان و بنگلادش و بوتان و این کشورهایی که در آن‌ها انگلیسی رایج نیست می‌آیند، ترم اول تا بیایند با بقیه‌ی بچه‌ها هماهنگ شوند یک خرده به‌شان سخت می‌گذرد. ولی تو نگران نباش. راه می‌فتی. راستش ته دلم را خالی کرد…
بعد از اتمام بررسی پرونده‌ها ما را فرستادند توی یکی از کلاس‌های دانشکده. برنامه‌ی بعدی آن‌جا بود و راستش یک تجربه‌ی عجیب برای من.

وقتی وارد کلاس شدم دیدم میزهای کلاس پر است از تمبک. تمبک‌ها ردیف روی میزها جلوی هر صندلی یکی چیده شده بود. چند نفر نشسته بودند. یک مرد با چهره‌ی اروپایی جلوی کلاس نشسته بود و آرام تق تق روی تمبک خودش می‌زد. کم کم کلاس شلوغ شد. مرد اروپایی تمبک زدن خودش را ساده کرد و یک ریتم تک مضرابی را هی تکرار کرد و تکرار کرد. انگار که دارد طبل می‌زند تا ملت خبردار شوند. بعد از چند دقیقه یکی از بچه‌ها محض مسخره‌بازی آن ریتم تکراری را روی تمبک جلوی خودش اجرا کرد. دو نفر شدند. آقای اروپایی لبخند زد و با انگشت اشاره تحسین کرد. دو سه نفر دیگر هم شروع کردند به تمبک‌های جلوی‌شان کوبیدن. یکهو بعد از چند دقیقه همه داشتند تق تق محض مسخره‌بازی به تمبک‌های جلوی‌شان می‌کوبیدند. بعد از چند دقیقه آقای اروپایی ریتم را عوض کرد و کمی پیچیده‌تر تمبک زد. یک جور قر و ادا هم آمد که بچه‌ها حالا که مسخره‌بازی را شروع کرده‌اید بیایید این یکی ریتم را هم اجرا کنیم. همه‌مان اجرا کردیم. بعد از چند دقیقه یکهو دیدیم همه‌مان حرفه‌ای داریم تمبک می‌زنیم و دست‌مان هم درد گرفته. ریتم بعدی پیچیده‌تر بود. ریتم بعدتر عجیب بود. یکهو اشاره داد به نصف کلاس و یک ریتم خاص را تمبک زد. نصف دیگر کلاس را با اشاره دعوت به سکوت کرد. بعد از آن نصف اولی خواست که ریتم خودشان تکرار کنند. به نصف دیگر کلاس یک ریتم دیگر را یاد داد. یکهو دیدیم دو گروه مختلف داریم دو تا ریتم مختلف تمبک می‌زنیم که در حقیقت پاسخ به همدیگر بود. یکهو آقای اروپایی کشید کنار و کلاس چند دقیقه‌ی متوالی در حال تمبک زدن بود. نصف کلاس یک ریتم، نصف دیگر ریتمی دیگر در پاسخ به او. آقای اروپایی پا روی پا انداخت و فقط تماشا کرد و با چشم و ابرو احساس رضایتش را نشان می‌داد

بعد از چند دقیقه دستیارش یک سری آلات دیگر موسیقی آورد. اول یک سری لوله پلیکا با رنگ‌های مختلف آورد که طول‌های متفاوتی داشتند. کلاس به ۵ ستون مختلف تقسیم شد و هر ستون یک رنگ از لوله‌پلیکاها را دست گرفتند. هر نفر دو تا لوله پلیکا. باز آقای اروپایی هیچ حرفی نزد. فقط محض بازی، لوله پلیکای خودش را تق به هم کوبید و اشاره داد به سمت چپ کلاس. سمت چپی‌ها هم تق لوله‌ها را به هم کوبیدند. بعد اشاره داد به ستون دوم. آن‌ها هم تق به هم کوبیدند. بعد ردیف سوم و چهارم و پنجم و دو بار این حرکت تق کوبیدن لوله‌ها به هم تکرار شد.بعد از بار دوم فهمیدیم که چون طول لوله‌ها متفاوت است مثل رنگ متفاوت‌شان، تق تق تولیدی‌شان هم متفاوت است. حرکت بعد از تق، یک تق تق ریتمیک بود. بعد از چند بار رفت و برگشت گروهی، تق تق بعدی ریتم پیچیده‌تری داشت. یکهو بعد از ده دقیقه دیدیم که شبیه دگمه‌های پیانو شده‌ایم و منتظر نوبت‌مان هستیم تا یک تق تق خاص را تولید کنیم و گروه کناری‌مان آن را تکمیل کند و…
بعد از لوله‌ها نوبت سایر آلات موسیقی ساده بود. دو تا قاشقک چوبی. جغجغه‌های چوبی و… باز هم به تدریج با ما از صفر شروع می‌کرد و در پایان می‌دیدیم که داریم یک آهنگ را می‌نوازیم.
کم کم ازمان خواست که فقط روی آهنگ خودمان متمرکز شویم و بی توجه به آهنگ دیگران ولی همزمان با آن‌ها صدا تولید کنیم. اجازه هم داد که خودمان آلت موسیقی‌مان را انتخاب کنیم. تمبک، لوله پلیکا، قاشقک‌های چوبی، جغجغه و… خودش هم فقط جلوی کلاس ایستاده بود و مواظب بود که هر گروه صدای خودش را مستقل ولی هم‌زمان با دیگر گروه‌ها تولید کند و اگر گروهی کم‌کاری می‌کرد چشم و ابرو می‌آمد و با دست نشان می‌داد که ریتم درست چی بود و بی‌آن‌که یک کلمه حرف بزند…
اجرای آخر ترکیب صداهای مختلف بود و بعد از آن یکهو مرد اروپایی شروع کرد به دست زدن و تشویق کردن و تبریک گفتن به ما. بعد برگشت به‌مان گفت بچه‌ها این کلاس موسیقی در حقیقت یک کلاس درس حکمرانی بود که با همدیگر اجرا کردیم و حالا می‌خواهیم درس‌هایش را با هم مرور کنیم.
فکر کنم اکثریت شما تجربه‌ی موسیقی و نوازندگی ندارید و اگر قبل از این کلاس به شما می‌گفتیم که قرار است بیایید و با همدیگر بخشی از یکی از سمفونی‌های بتهوون را اجرا کنیم حتما رد می‌کردید و می‌گفتید این کار ما نیست، ما موسیقی بلد نیستیم، ما این‌کاره نیستیم. ولی حالا انجامش دادید و دیدید که ممکن است. شدنی است. از بیرون سخت بود. ولی کاملا شدنی بود. نیاز نیست حرفه‌ای باشید. باید آهسته و آرام شروع کنید. به سرعت در مدار قرار می‌گیرید. قرار نیست برای کارهای بزرگ خیلی تجربه داشته باشید. باید از یک جایی شروع کنید و با نظم در مدار قرار بگیرید. نترسید. شما می‌توانید.
توجه کردید که در یک ساعت گذشته من یک کلمه هم با شما صحبت نکردم و فقط علامت دادم که فلان کار را بکنید و آن هم بعد از چند دقیقه رها کردم و خودتان داشتید آهنگ‌ها را بی دخالت من اجرا می‌کردید؟ کار حکمرانی هم همین است. قرار نیست دیکته کنم که چه کار کنید چه کار نکنید، فقط علامت‌ می‌دهم، مجاز غیرمجاز را با علامت نشان می‌دهم، مواظبم که آهنگ‌ها در هم نروند و بعد می‌نشینم نگاه می‌کنم که جامعه دارد خودش آهنگ خودش را می‌نوازد. اولش تنها بودم. اما بعد از مدتی یک نفر همراهم شد. من ادامه دادم. به نواختن آهنگ خودم ادامه دادم و کم کم همراهان من زیاد شد و بعدش من مواظب بودم که همراهان من هم‌آهنگ باشند… در حقیقت در نیم‌ساعت اول شما فقط داشتید با هم ارتباط برقرار می‌کردید. حکمرانی یعنی همین. نیاز به دخالت من نبود در اکثر مواقع. من هم در اکثر مواقع دخالت نمی‌کردم. کاری هم نداشتم که چه قدر خوبید یا بد. مهم این بود که با هم داشتید تلاش می‌کردید و من این‌جا فقط علامت می‌دادم.
زیبا بود. کلاس درس زیبایی بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *