قدیر گفت برایتان یک سانس اختصاصی گرفتهام. هفتهی آخر ماندنم در ایران بود و باید یک فیلم خوب میدیدم. دروغ نمیگفت. سالن موناکوی سینمای چهارراه نظامآباد برای ما غوروق شده بود. برای ما ۶ نفر بچههای مرکز ۲۸. کل سالن هم ۱۰ تا صندلی داشت. پرده هم زیاد بزرگ نبود. فقط به این اندازه که در تاریکی سالن تمام توجهت به فیلم باشد و «علت مرگ نامعلوم» خیلی بهتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم. وسطش نه چرت زدم و نه خسته شدم. بعد از مدتها یادم آورد که من چهقدر فیلمهای جادهای را دوست دارم…
و «علت مرگ نامعلوم» خیلی بهتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم. وسطش نه چرت زدم و نه خسته شدم. بعد از مدتها یادم آورد که من چهقدر فیلمهای جادهای را دوست دارم. جا به جای فیلم برایم یادآور خاطرهی سفر چند سال پیشمان به شهداد بود. همان سالی بود که ترسالی شده بود و همه جای ایران باران فراوان باریده بود. ما انتظارش را نداشتیم که وسط کویر لوت با چنان زیباییهایی روبهرو شویم. حتی یادم است اصلا نمیخواستم جادهی شهداد به سمت نهبندان را بروم. میخواستم تا کلوتها بروم. بعد حامد گفته بود یک خرده برویم جلوتر. جلوتر جاده خاکی و سنگلاخ بود. کیومیزو در سنگلاخ عملکرد خوبی نداشت. یادم است خسته هم شده بودم و میخواستم سروته کنم برگردیم. اما بعد ناگهان دیدیم تا چشم کار میکند وسط کویر دریاچههایی با رنگهای گوناگون به وجود آمده. جاده هم یکهو رفته بود زیر یکی از دریاچهها و تمام شده بود. ته جاده، هم چند دوچرخهسوار دوچرخههایشان را پارک کرده بودند زیلو پهن کرده بودند نشسته بودند. چون هیچ ماشینی نمیتوانست از دریاچه عبور کند. هنوز هم شیرینی آن سفر و دیدن دریاچههای وسط کویر برایم شادیآور است. جادهی کرمان شهداد را هم دوست داشتم. چه جاهای کوهستانی قبل از سیرچ را. چه آنجایی که با سرعتهای بالای ۱۵۰ کیلومتر بر ساعت میراندم تا زودتر به کلوتها برسیم. در خلاصهی فیلم هم آمده بود: هفت مسافر پیش از طلوع آفتاب، شهداد را به مقصد کرمان ترک میکنند. میان راه اتفاقی آنها را از رفتن باز میدارد…
هر کدام از مسافرها هم برای خودشان داستانی داشتند که آدم را وامیداشت تا ببیند آخرش چه میشود. ازین فیلمها که آدمها در موقعیتهای قضاوت قرار میگیرند و باید تصمیم بگیرند که تا چه اندازه به ایدهآلهایشان وفادار بمانند و تا چه اندازه با حقیقت لخت زندگی و زندهمانی روبهرو شوند. پسر دانشجویی که به خاطر فعالیتهای سیاسیاش باید از ایران فرار میکرد تا به زندان نیفتد، دختر دانشجویی که برایش تمام معنای زندگی همراه شدن با آن پسر بود، مرد زندانیای که از زندان چند روز مرخصی آمده بود بیرون تا کار مهمی را انجام بدهد، مرد کارمندی که زنش مریض بود و برای به دست آوردن پول به هر دری میزد و مغزش را برای پول درآوردن به کار میانداخت، مرد کشاورز سادهدلی که تا به حال به زندگیاش دلار ندیده بود، زن لالی که رانندهی ون عاشقش است، اما بیپولی لعنتی مانع رسیدنشان به هم است و…
میزند و وسط یکی از دستاندازهای جاده یکی از مسافرها (ساکتترینشان و مرموزترینشان) میمیرد. این طرف آن طرفش میکنند. بهش تنفس مصنوعی میدهند. نه. مرده که مرده و حالا جنازهاش وبال گردن ون و مسافرانش است. زنگ میزنند این طرف و آن طرف و میفهمند که تحویل دادن جنازه باعث میشود همهشان از کار و زندگی بیفتند. داستان آن جا پیچیدهتر میشوند که میفهمند توی لباسهای مرد مرده، هزاران دلار پول است. کشمکش اینجاست که بعضیهایشان عجله دارند که هر چه زودتر به مقصد برسند. پسر دانشجو باید به قاچاقبر برسد تا بتواند از مرز پاکستان خارج بشود. مرد زندانی باید هر چه زودتر مقداری پول جور کند تا بتواند همبندی و رفیقش را از خطر اعدام نجات دهد. از آن طرف هم بعضیهایشان میخواهند شریف باشند و به پول دست نزنند. بعضیهایشان دو دل هستند. بعضیهایشان از همان اول میخواهند پول را بردارند و بزنند به چاک. ون در جادهی شهداد کرمان حرکت میکند و آدمها در آزمایشگاه تردیدهای انسانی قرار میگیرند…
فیلم تقریبا هیچ جایش از تک و تا نمیافتد. برای من درخشانترین سکانس فیلم آنجا بود که پسر و دختر دانشجو عقب نیسان، رهسپار مرزند. دیالوگهایی که با هم رد و بدل میکنند عجیب به جانم نشست. از آن سکانسهاست که دلم میخواهد هزار بار ببینم. مهاجرت همیشه یکی از لبههای زندگی است. پسر دارد میرود. این رفتنش هم پیش به سوی خوشبختی نیست. تازه اول بدبختی است. مهاجر قاچاقی. خطر مرگ. دختر دانشجوی دانشگاه کرمان است. وضعیتش خوب است. رفتنش با پسر اصلا عاقلانه نیست. اما میخواهد تا ته خط همراه پسر باشد. نمیشود و این نشدنه خمیرمایهی آن سکانس فوقالعاده است…
پایان فیلم را هم دوست داشتم. نمیگویم که اگر کسی میخواهد فیلم را ببیند از دستش ندهد.